بریدههایی از کتاب کفشهای قرمز
نویسنده:هانس کریستین اندرسن
مترجم:اسماعیل پورکاظم
انتشارات:خانه داستان چوک
دستهبندی:
امتیاز:
۲.۴از ۱۳۳۸ رأی
۲٫۴
(۱۳۳۸)
کفشهای قرمز
در دورانهای پیش از این دخترکی زیبا و ظریف زندگی میکرد. او در تابستانها مجبور بود که با پاهای برهنه به همه جا برود، زیرا از یک خانوادهی فقیر و مسکین بود. دخترک در زمستانها نیز کفشهای بزرگ چوبی بهپا میکرد آن چنانکه پُشت پاهایش کاملاً قرمز میشدند. در وسط دهکده یک پیرزن کفشفروش زندگی میکرد. او از دیدن این احوالات دلش به درد آمد و مدتی از اوقات بیکاری خود را صرف دوختن یک جفت کفش از تکههای یک لباس کهنهی قرمز رنگ نمود. این قطعات خیلی بدترکیب و زمُخت بودند، اما پیرزن کفاش آنها را با مهارت به همدیگر میدوخت. او قصد داشت تا این کفش را به همان دخترک فقیر که نامش «کارین» بود ببخشد.
«کارین» کفشها را دریافت کرد و آنها را در اولین فرصت که مصادف با مراسم کفن و دفن مادرش بود، به پا نمود. کفشها یقیناً برای مراسم سوگواری مناسب نبودند، امّا دخترک هیچ کفش دیگری نداشت. «کارین» بهناچار پاهای برهنهاش را در درون کفشهای قرمز جا داد و متواضعانه به دنبال تابوت مادر رنج کشیدهاش به راه افتاد.
در این موقع، یک کالسکهی بزرگ و قدیمی به کنارش آمد که در داخلش بانوی سالخوردهای نشسته بود. بانو نگاهی به دخترک مفلوک انداخت و از روی ترحم به کشیش گفت: «لطفاً به پیشنهاد من توجه نمایید. اگر شما آن دخترک را به من بسپارید، من بهخوبی میتوانم از او مراقبت نمایم».
♥💗🐞لیدی باگ🐞💗♥
من میخواهم که برقصید، پس برقص.
نویسندهکوچك.
«کارین» به ناگهان فرشتهای را در مقابلش دید که ردایی بلند به رنگ سفید در برداشت و بالهایی بر شانههایش قرار داشتند. فرشته به آرامی بر زمین فرود آمد، صورتش آرام و موقر بود و شمشیری پهن و درخشان در دست فرشته قرار داشت.
فرشته با تحکم گفت: «میخواهم که برقصید. باید با کفشهای قرمزت آن قدر برقصید تا اینکه سرد و رنگ پریده شوید، پوست بدنت چروک شود و مثل اسکلت گردید. میخواهم که برقصید، از درب تا درب، هر کجا که بچههای پُر شر و شور زندگی میکنند تا با لگد تو را برانند، چون که آنها صدای کفشهایت را خواهند شنید و از تو خواهند ترسید. من میخواهم که برقصید، پس برقص.
~آلْبا~☘️
در دورانهای پیش از این دخترکی زیبا و ظریف زندگی میکرد. او در تابستانها مجبور بود که با پاهای برهنه به همه جا برود، زیرا از یک خانوادهی فقیر و مسکین بود.
🍷bad girl
«خداوند مهربان و بخشنده است و به تمام انسانها نظر لطف دارد»
M.F
خداوند نیز او را مشمول رحمات خویش قرار داده و بخشیده بود تا روحش آرامش یابد و بتواند به مردمان نیازمند خدمت کند.
خزان
کفشهای قرمز
در دورانهای پیش از این دخترکی زیبا و ظریف زندگی میکرد. او در تابستانها مجبور بود که با پاهای برهنه به همه جا برود، زیرا از یک خانوادهی فقیر و مسکین بود. دخترک در زمستانها نیز کفشهای بزرگ چوبی بهپا میکرد آن چنانکه پُشت پاهایش کاملاً قرمز میشدند. در وسط دهکده یک پیرزن کفشفروش زندگی میکرد. او از دیدن این احوالات دلش به درد آمد و مدتی از اوقات بیکاری خود را صرف دوختن یک جفت کفش از تکههای یک لباس کهنهی قرمز رنگ نمود. این قطعات خیلی بدترکیب و زمُخت بودند، اما پیرزن کفاش آنها را با مهارت به همدیگر میدوخت. او قصد داشت تا این کفش را به همان دخترک فقیر که نامش «کارین» بود ببخشد.
سائوری هایامی
قدیمی به کنارش آمد که در داخلش بانوی سالخوردهای نشسته بود. بانو نگاهی به دخترک مفلوک انداخت و از روی ترحم به کشیش گفت: «لطفاً به پیشنهاد من توجه نمایید. اگر شما آن دخترک را به من بسپارید، من بهخوبی میتوانم از او مراقبت نمایم».
«کارین» این ماجرا را شنید و خوشحال
Zahra
در دورانهای پیش از این دخترکی زیبا و ظریف زندگی میکرد. او در تابستانها مجبور بود که با پاهای برهنه به همه جا برود، زیرا از یک خانوادهی فقیر و مسکین بود. دخترک در زمستانها نیز کفشهای بزرگ چوبی بهپا میکرد آن چنانکه پُشت پاهایش کاملاً قرمز میشدند. در وسط دهکده یک پیرزن کفشفروش زندگی میکرد. او از دیدن این احوالات دلش به درد آمد و مدتی از اوقات بیکاری خود را صرف دوختن یک جفت کفش از تکههای یک لباس کهنهی قرمز رنگ نمود.
Arefeh
محزون ولی امیدوار گفت: «آه خدای من، لطفاً کمکم کنید!»
نرگس کتابخون
حجم
۱۳٫۴ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۱۲ صفحه
حجم
۱۳٫۴ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۱۲ صفحه
قیمت:
رایگان