بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پینوکیو (خلاصه داستان) | صفحه ۲ | طاقچه
کتاب پینوکیو (خلاصه داستان) اثر کارلو ک‍ول‍ودی‌

بریده‌هایی از کتاب پینوکیو (خلاصه داستان)

۴٫۴
(۵۷۹)
«تو زنده‌ای تا پسرِ ژِپِتو باشی.
کاربر ۴۰۵۸۲۲۳
برمی‌گردد تا دنبال پدر بگردند. پینوکیو داخل گاری پرید و رفت. سرزمین اسباب‌‌بازی جای بزرگی پر از وسایل بازی و خوراکی‌های خوشمزه بود. پینوکیو خیلی خوش می‌‌گذراند، او می‌‌خورد و بازی می‌‌کرد. اما ناگهان احساس عجیبی کرد. او زمانی ‌که نگاهی به خودش در آینه انداخت، دید که گوش‌هایش به بلندی گوش‌های الاغ شده‌اند! او گریه‌کنان می‌‌خواست بداند چه اتفاقی دارد می‌‌‌افتد؟ پینوکیو خیلی ترسیده بود. ـ ها، ها! دست‌فروش خندید و گفت: «من به تو غذای جادویی دادم تا تو به الاغ تبدیل شوی. حالا تو باید تا آخر عمرت گاری من را بکشی».
Adrina93
در زمان‌های قدیم، در دهکده‌ای دور یک نجار پیر و مهربانی به نام ژِپِتو زندگی می‌‌کرد که عروسک‌های چوبی قشنگی می‌‌ساخت. او هیچ همسر و فرزندی نداشت و تنها با ماهی گلی و گربه‌ی خپلش زندگی می‌‌کرد. یک روز بارانی ژِپِتو گفت: «من خیلی تنهام!... من به کسی احتیاج دارم که باهاش حرف بزنم».
Hana
پینوکیو فکر کرد: «خیمه‌شب‌بازی! من نمی‌تونم این رو از دست بدم!» پس همه چیز را درباره‌ی مدرسه فراموش کرد و کتاب‌هایش را برای خرید بلیت نمایش خیمه‌شب‌بازی فروخت.
Hana
روباه گفت: «ما این پسر بچه‌ی چوبی نادون رو گول می‌‌زنیم». گربه گفت: «اون سکه‌های طلا به‌زودی مال ما می‌‌شود». سپس، از پشت نرده‌ها بیرون پریدند. روباه صحبت کرد: «پسر عزیز، ما می‌‌‌دونیم تو چطور می‌‌توانی پنج سکه‌ی طلا را به پنجاه سکه تبدیل کنی. فقط آن‌ها را زیر این برف‌های جادویی مخفی کن. و وقتی که برگردی یه درخت پر از سکه‌های طلا پیدا می‌‌کنی». گربه حرف روباه را تأیید کرد و گفت: «بله، سکه‌های طلا!» پینوکیو همان کاری را کرد که روباه به او گفته بود. می‌توانید تصور کنید چه اتفاقی افتاد! وقتی پینوکیو برگشت تمام پول‌هایش رفته بود! پینوکیوی بیچاره هم عصبانی بود و هم سردش شده بود.
Anita Moghaddam💙💙
تو داری دروغ می‌‌‌گی. هر دفعه که دروغ بگی دماغت دراز می‌‌شود!
{^دیک‌دیک^}
در زمان‌های قدیم، در دهکده‌ای دور یک نجار پیر و مهربانی به نام ژِپِتو زندگی می‌‌کرد که عروسک‌های چوبی قشنگی می‌‌ساخت.
🍷bad girl
در زمان‌های قدیم، در دهکده‌ای دور یک نجار پیر و مهربانی به نام ژِپِتو زندگی می‌‌کرد که عروسک‌های چوبی قشنگی می‌‌ساخت. او هیچ همسر و فرزندی نداشت و تنها با ماهی گلی و گربه‌ی خپلش زندگی می‌‌کرد. یک روز بارانی ژِپِتو گفت: «من خیلی تنهام!... من به کسی احتیاج دارم که باهاش حرف بزنم».
Hana
از پشت نرده‌ها، یک روباه آب‌زیرکاه و یک گربه‌ی بدجنس داشتند پینوکیو را تماشا می‌‌کردند. آن‌ها با چشمان حریص به سکه‌های طلا نگاه می‌‌کردند. روباه گفت: «ما این پسر بچه‌ی چوبی نادون رو گول می‌‌زنیم». گربه گفت: «اون سکه‌های طلا به‌زودی مال ما می‌‌شود».
♥💗🐞لیدی باگ🐞💗♥
جیرجیرک گفت: «تو باید مواظب باشی به کی اعتماد می‌‌کنی».
ر.سین

حجم

۷٫۶ کیلوبایت

حجم

۷٫۶ کیلوبایت

قیمت:
رایگان