بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پینوکیو (خلاصه داستان) | طاقچه
کتاب پینوکیو (خلاصه داستان) اثر کارلو ک‍ول‍ودی‌

بریده‌هایی از کتاب پینوکیو (خلاصه داستان)

۴٫۴
(۵۷۳)
شروع کرد به قلقلک‌دادن نهنگ؛ نهنگ عطسه کرد. عطسه‌ای که پینوکیو، پدرش و جیرجیرک را مستقیم به ساحل پرت کرد. وقتی آن‌ها صحیح و سالم به خانه بازگشتند. ژِپِتو از پینوکیو پرسید: «چه اتفاقی برای بینی‌ات افتاد؟» پینوکیو تمام حقیقت را به پدرش گفت. اینکه او چه پسر بدی بوده است. به محض اینکه او همه چیز را برای ژِپِتو تعریف کرد دماغش دوباره مثل قبل کوچک شد. پری آبی ظاهر شد. ـ تو بالاخره درست رو یادت گرفتی! به همین خاطر من تو رو به یک پسربچه‌ی واقعی تبدیل می‌‌کنم و از آن زمان تا حالا ژِپِتو و پینوکیو با خوشحالی در کنار یکدیگر زندگی می‌‌کنند.
♥💗🐞لیدی باگ🐞💗♥
امیدواریم این داستان‌های کوتاه بتواند کمکی کوچک به پربارترکردن دقایق زندگی داشته باشد. دقایقی کوتاه که در میان روزمرگی‌ها، دقایقی زیباتر و ارزشمندتر باشد و در میان لحظات خوبمان جای بگیرد.
آســا [گیومه اسبق]
«تو داری دروغ می‌‌‌گی. هر دفعه که دروغ بگی دماغت دراز می‌‌شود!»
♥💗🐞لیدی باگ🐞💗♥
نهنگ آرواره‌های بزرگش را باز کرد و عروسک خیمه‌شب‌بازی کوچولو را بلعید. اما وقتی پینوکیو به داخل شکم نهنگ غول‌آسا سقوط کرد کسی را ندید جز پدر خودش، ژِپِتو! او گریه‌کنان گفت: «پدر بالاخره پیدات کردم». ژِپِتوگفت: «من هم پیدات کردم پسرم. خیلی وقت است که دارم دنبالت می‌‌گردم».
Anita Moghaddam💙💙
در زمان‌های قدیم، در دهکده‌ای دور یک نجار پیر و مهربانی به نام ژِپِتو زندگی می‌‌کرد
من یونایتد و ابی اناری ها و قرمز اسیا
ـ تو بالاخره درست رو یادت گرفتی! به همین خاطر من تو رو به یک پسربچه‌ی واقعی تبدیل می‌‌کنم و از آن زمان تا حالا ژِپِتو و پینوکیو با خوشحالی در کنار یکدیگر زندگی می‌‌کنند.
Anita Moghaddam💙💙
ـ من تو رو پینوکیو صدا می‌‌زنم. تو شبیه یه پسر کوچولوی واقعی هستی. کاش می‌‌شد آرزو کنم تو پسر من باشی!
Hana
پینوکیو در زمان‌های قدیم، در دهکده‌ای دور یک نجار پیر و مهربانی به نام ژِپِتو زندگی می‌‌کرد که عروسک‌های چوبی قشنگی می‌‌ساخت. او هیچ همسر و فرزندی نداشت و تنها با ماهی گلی و گربه‌ی خپلش زندگی می‌‌کرد.
سائوری هایامی
اسباب‌‌بازی جای بزرگی پر از وسایل بازی و خوراکی‌های خوشمزه بود. پینوکیو خیلی خوش می‌‌گذراند، او می‌‌خورد و بازی می‌‌کرد.
☆rose☆
پینوکیو در زمان‌های قدیم، در دهکده‌ای دور یک نجار پیر و مهربانی به نام ژِپِتو زندگی می‌‌کرد که عروسک‌های چوبی قشنگی می‌‌ساخت. او هیچ همسر و فرزندی نداشت و تنها با ماهی گلی و گربه‌ی خپلش زندگی می‌‌کرد. یک روز بارانی ژِپِتو گفت: «من خیلی تنهام!... من به کسی احتیاج دارم که باهاش حرف بزنم». پس از آن بود که ژِپِتو فکری به ذهنش رسید.
💜

حجم

۷٫۶ کیلوبایت

حجم

۷٫۶ کیلوبایت

قیمت:
رایگان
صفحه قبل
۱
۲
...
۱۱صفحه بعد