بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پینوکیو (خلاصه داستان) | صفحه ۱۱ | طاقچه
کتاب پینوکیو (خلاصه داستان) اثر کارلو ک‍ول‍ودی‌

بریده‌هایی از کتاب پینوکیو (خلاصه داستان)

۴٫۴
(۵۷۹)
پینوکیو فکر کرد: «خیمه‌شب‌بازی! من نمی‌تونم این رو از دست بدم!» پس همه چیز را درباره‌ی مدرسه فراموش کرد و کتاب‌هایش را برای خرید بلیت نمایش خیمه‌شب‌بازی فروخت. وقتی خیمه‌شب‌باز پینوکیو را دید فکر پلیدی به ذهنش رسید. ـ خب، خب! او فکر کرد یک عروسک خیمه‌شب‌بازی که بدون نخ حرکت می‌‌کند: «اگر او را در نمایشم داشته باشم می‌‌توانم پول بیشتری به دست بیاورم». خیمه‌شب‌باز پینوکیو را قاپید و او را در جعبه‌ی خیمه‌شب‌بازی پرت کرد. پینوکیوی بیچاره شروع کرد به گریه کرد.
~آلْبا~☘️
ـ بیدار شو! و پینوکیو پلک زد. پری گفت: «تو زنده‌ای تا پسرِ ژِپِتو باشی. برایش پسر خیلی خوبی باش و هر کاری که گفت انجام بده! هیچ کس بیشتر از او تو را دوست ندارد». سپس پری متوجه شد که یک جیرجیرک کوچک در داخل جعبه‌ای پنهان شده است. ـ و تو، جیرجیرک، تمام تلاشت را بکن تا به پینوکیو کمک کنی. همیشه با او بمان و از مشکلات دور نگهش دار.
~آلْبا~☘️

حجم

۷٫۶ کیلوبایت

حجم

۷٫۶ کیلوبایت

قیمت:
رایگان
صفحه قبل۱
...
۱۰
۱۱
صفحه بعد