پینوکیو فکر کرد: «خیمهشببازی! من نمیتونم این رو از دست بدم!»
پس همه چیز را دربارهی مدرسه فراموش کرد و کتابهایش را برای خرید بلیت نمایش خیمهشببازی فروخت.
وقتی خیمهشبباز پینوکیو را دید فکر پلیدی به ذهنش رسید.
ـ خب، خب!
او فکر کرد یک عروسک خیمهشببازی که بدون نخ حرکت میکند: «اگر او را در نمایشم داشته باشم میتوانم پول بیشتری به دست بیاورم».
خیمهشبباز پینوکیو را قاپید و او را در جعبهی خیمهشببازی پرت کرد. پینوکیوی بیچاره شروع کرد به گریه کرد.
~آلْبا~☘️
ـ بیدار شو!
و پینوکیو پلک زد. پری گفت: «تو زندهای تا پسرِ ژِپِتو باشی. برایش پسر خیلی خوبی باش و هر کاری که گفت انجام بده! هیچ کس بیشتر از او تو را دوست ندارد».
سپس پری متوجه شد که یک جیرجیرک کوچک در داخل جعبهای پنهان شده است.
ـ و تو، جیرجیرک، تمام تلاشت را بکن تا به پینوکیو کمک کنی. همیشه با او بمان و از مشکلات دور نگهش دار.
~آلْبا~☘️