بریدههایی از کتاب زمانی برای انقراض خاندان فخر ملکی
۴٫۰
(۱۲۳)
فرنگیس بهصورت ناناستاپ و بدون گفتوگو با سایر اعضا مشغول ساییدن کف و دیوار و تختها بود. خوب یادم است که آن شب همهمان کلی ذوق کردیم وقتی متوجه شدیم که رنگ دیوار اتاقمان در اصل آبی آسمانی بوده، نه قهوهای تیره.
virus
من و روناک و اشرف تا کلاس اول راهنمایی عین لیوبِی و رفقا در افسانهی سه برادر ولی از نوع سه خواهرش، در تمام عرصهها عین شیر پشتهم بودیم.
حتی یادم است یکبار برای اینکه ثابت کنیم تا همیشه با همیم، با مخلوطی از چسبقطرهای و حرارتی خودمان را از بغل بههم چسباندیم که البته سر این مسئله هم کلی از خانواده کتک خوردیم و هم مجبور شدیم برای کنده شدنِ مجدد توی تشت آب جوش دو ساعتونیم یکوری خودمان را شناور کنیم.
😊Fatemeh
روزی که فریبا، دختر عمهسعیدهام عاشق شد، مطمئن بودم که همهچیز خیلی سریعتر از آنچه فکرش را بکنم تمام میشود.
در خانوادهی ما رسم بر این بود که همیشه یک نفر بهصورت غیرمستقیم انتخاب میشد و الباقی مسئول رسیدگی به امورات عاطفی او میشدند، مثلاً همین چند سال پیش، موقع خواستگاری دختر عمهفریده، عروس فقط فرصت پیدا کرد چهارده دقیقه تنهایی و البته بدون دخالت دست، با داماد ارتباط برقرار کند.
از آنجا بهبعدش نقش مستقیم عروس خاتمه مییافت و تیم مذاکرهکنندهی مورد صلاحیت فامیل، مشتمل بر خانمجانسلطنت؛ زنعموصدیقه و پروینخانم، همسایهی سر نبش خانمجاناینها؛ و همچنین دو نفر از دختران عزب فامیل بهعنوان کارآموز وارد عمل میشدند.
وظیفهی این گروه، موشکافی خواهر داماد، بررسی کیفیت جنس پارچهی چادری مادر داماد و همینطور برآورد ضخامت سبیل و صلابت احتمالی خود داماد بود.
سپیده
از نظر خیلیها بچههای دههی شصت، و حتی آخرهای پنجاه، نسلیاند سوخته، روی خوشبختیندیده و پُر از اعتراضهای خاموش.
از نظر خیلیهای دیگر، بچههای دههی شصت و باز یک کمی عقبتر، نسلیاند نیستدرجهان، پر از خاطرات گلکوچیکهای ته بنبست، دفتر نقاشیِ فیلی و کارتون خانوادهی دکتر اِرنست، که دیگر هیچوقت هم تکرار نخواهند شد.
اما از نظر من، ما دهه شصتیها و یک کمی عقبترهایمان، نه آنقدر سوختهایم که بوی تهدیگمان دربیاید، و نه آنقدر خاطراتمان دلبر است که بتواند جای این تبلتها و موبایلهای امروزی را بگیرد.
سپیده
آن روز حتی از رازهای عشقیاش هم برای من پرده برداشت. گفت که چند سال طولانی عاشق بیژن امکانیان بوده، ولی چند وقتی است که احساس میکند خالِ بغل دماغ ابوالفضل پورعرب را خیلی دوست دارد. البته من هم در این قسمت از رفاقت کم نگذاشتم و برایش اعتراف کردم که کلی پوستر دانیال حکیمی زیر تشکم قایم کردهام.
آلوین (هاجیك) ツ
خوابگاه ما بهدلیل مجاورت با بیابانهای چسبیده به دانشگاه، محل برگزاری مهمانیهای مختلط و سیزدهبهدری جَکوجانورهای اطراف بود و ما بعد از یک شُور کوتاه، سحر را با رتبهی خوبی در رشتهی جانورشناسی قبول شده بود، مسئول پاکسازی منطقه از مارمولکهای تپل و سوسکهای بالدار موجود کردیم.
سیّد جواد
جارو برقی در حال حرکت منزل عمهمعصومه برایم حکم رولز رویس را داشت، و از دیدن چرخش ماشینلباسشویی منزل خانعمواینها چنان ذوقی میکردم که با ذوق دیدن رجب چرخوفلکی برابری میکرد.
ولی باباجواد معتقد بود که تمام اینها ترویج مظاهر غرب است و در مقام مقایسه دائم به تشت رختشویی و جارودستی مامان اشاره میکرد و میگفت: «به قول سهراب، گل شبدر چه کم از لالهی قرمز دارد... چشمها رو باس بشورین و اینا!»
سپیده
جابان نام روستایی در منطقهی دماوند است که این تخمه در آنجا کشت میشود و به تخمهجابونی معروف است، اما بهاشتباه آن را ژاپنی میخوانند.
ツAlirezaツ
خوب یادم است استرسی که روز این زایمان آخریِ مامان داشتم، از بیست دقیقه آخر بازی ایران و استرالیا هم بدتر بود.
soli
درحقیقت نود وهشتونیم درصد مشتریهای آقابشیر به دلایل غیرلَبنی وارد مغازه میشدند و فقط یکونیم درصدشان به نیت پاک و برای اخذ کلسیم خالص از آقابشیر جنس میخریدند.
سپیده
شروع کردم به کل کشیدن و به شکل افسار گسیختهای جلو عروس و داماد قِر دادن و آواز خواندن، ولی چون خوی سهیلاستیزی یکجورهایی در من نهادینه شده بود، نتوانستم شعر مناسبی را برای آن لحظه مهیا کنم و شروع به خواندن شعری بیسروته
سپیده
کلاً خیلی محل نمیگذاشت، ولی وقتی هم میگذاشت تا یک هفته جای محلّش درد میکرد. روزبهروز اوضاع احساسیام داشت بدتر میشد تا اینکه یک روز تصمیمم را گرفتم و عزمم را جزم کردم تا هرجور شده یک حرکتی بزنم و عشق اهوراییام را به شهریار نشان بدهم. خلاصه کلی گشتم و یک دانه از آن جزوهتمیزهایم را که با خودکار چهاررنگ نوشته بودم برای تقدیم آماده کردم.
ز.م
شهریارِ افتخار کمی از من بلندتر نشان میداد. چشمهای زاغ درشتی داشت و درست مثل کیومرثمان از دایره مرکزی پس سرش مشغول کچلشدن بود، ولی یک چیزی تویش بود که وقتی حرف میزد، انگاری من را سوار الاکلنگ کرده باشند، هی پایین دلم تالاپی به زمین میافتاد.
شهریار اصلاً شبیه این پسر جزوهبگیرهای خَزی نبود که کیهان و کیوان و کیومرث در جلسه توجیهی قبل از دانشگاه هشدارش را به من داده بودند.
ز.م
چند وقت بعد شنیدم که پدرام از اینهمه یکنواختی در زندگی افسرده شده است و مامانشاینها برای اینکه حالوهوایش عوض شود، دو ماهی با بچهها فرستادندش ویلای خزرشهر. وقتی هم برگشت، زندایی در یک اقدام ضربتی حجت را بر همه تمام کرد و با دعوت همهی فامیل یک جشن فارغالتحصیلی دکترا با کلیهی مدارک و مخلفات لازم برایش گرفت.
هرچند توی آن مهمانی خیلی دلم میخواست از پدرام بپرسم که پنجسهتا چندتا میشود، ولی به حرمت ریش پرپشت و گندمی دایی، هیچ بوووقی نخوردم و بهجایش سه لیوانِ پر، آبآناناس خوردم.
بلاتریکس لسترنج
شو هندی شور و هیجان بسیاری داشت و تا جایی که من متوجه شدم، درخت در آن نقش عمدهای را ایفا میکرد.
Aysan
از نظر خیلیها بچههای دههی شصت، و حتی آخرهای پنجاه، نسلیاند سوخته، روی خوشبختیندیده و پُر از اعتراضهای خاموش.
Aysan
خوابگاه ما بهدلیل مجاورت با بیابانهای چسبیده به دانشگاه، محل برگزاری مهمانیهای مختلط و سیزدهبهدری جَکوجانورهای اطراف بود و ما بعد از یک شُور کوتاه، سحر را با رتبهی خوبی در رشتهی جانورشناسی قبول شده بود، مسئول پاکسازی منطقه از مارمولکهای تپل و سوسکهای بالدار موجود کردیم.
ツAlirezaツ
فردا شب جلسهی فوق محرمانهای زیر پتوپلنگی دونفرهی اتاق ما برگزار شد.
ما همیشه جلسات خیلی مهممان را زیر پتوپلنگی برگزار میکردیم، چون هم فضا حالت آکوستیک داشت و صدایمان بهجایی نمیرسید و هم تاریکی جلسه، اهمیت و جایگاه آن را بهمراتب بالاترمیبرد. تنها مشکلش این بود که بعضی وقتها افراد حاضر در جلسه دچار کمبود اکسیژن میشدند که آن هم با کمی بادگیریهای منظم، از زیر اتاق جلسه حل میشد.
ツAlirezaツ
حتی چندسال بعدش که خانبابا با وساطت جمعی از ریشسفیدان و تعدادی از تحصیلکردههای فامیل پذیرفت که این وسیلهی ارتباط جمعی برای اهل منزل خطر ناموسی ندارد، تأکید داشته که عناصر مؤنث خانواده میبایست با رعایت شئونات اسلامی به تماشای جعبهی جادویی بنشینند و وقتی هم خود ایشان منزل نیستند، لحافی، پتوپلنگیای، پردهای، چیزی رویش بیندازند.
سپیده
تیر عشقی به نام ویدئو
تا جایی که از اسناد موجود، تعریفهای اطرافیان و مشاهدات خودم از کودکی بهیاد دارم، خانوادهی ما از همان اولش سنتیگرا بودهاند. و همیشه و در تمامی برهههای زمانی نیز در برابر مظاهر مدرنیته با تمام قوا مقاومت و ایستادگی میکردند.
مثلاً اینکه میگویند روزی که آقابزرگم، خانباباخان، برای اولینبار تصویر چند مرد غریبه را توی تلویزیونکُمُدی منزل عمهخانم ملوک دیده است، بهخاطر حضور مظاهر بیناموسی در خانواده، اول با دو ضربهی قندان شیشهی صفحهنمایش را به قطعات ریز مساوی تقسیم کرده و بعد هم دو سال تمام عمهخانم را عاق کرده و کل فامیل را از آمدوشد با ایشان منع کرده است.
سپیده
حجم
۱۳۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۱۳۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
قیمت:
۲۵,۵۰۰
۱۷,۸۵۰۳۰%
تومان