بریدههایی از کتاب زمانی برای انقراض خاندان فخر ملکی
۴٫۰
(۱۲۳)
البته ما همیشه رسم داشتیم که اگر موقع دیدن فیلم وحشتناک، کسی مستراح لازم میشد، یک فدایی باهاش تا مکان مربوطه میرفت و عین شیر، پشت در مراقب میماند تا اجنه و ارواحِ دورُوبَر، تعرض خاصی به او نکند.
._.
فرخ هم حسابی مشغول بود. حمام نمیکرد، آرایشگاه نمیرفت، روزی یک وعده غذا میخورد، حتی این اواخر دیدم دارد دربارهی نحوهی نصب آسانِ سوند در منزل، یک چیزهایی در گوگل سرچ میکند که به یاری گزارش من و جیغ بنفش مامان، این آخری کانلمیکن شد.
بابا خیلی غصهی فرخ را میخورد. یک روز از من خواست که بروم کمی نصیحتش کنم. آخر اینطور که فرخ داشت پیش میرفت، بعد از لیسانسش، ما بهجای برادر فقط مقادیر زیادی مو و یک جافرخی داشتیم!
خلاصه من پاشدم و با کتاب ارزشمند حسنی نگو بلا بگو رفتم پیش فرخ و مستند به او نشان دادم که برخورد جامعه در آینده ممکن است با او چگونه باشد. منتها نمیدانم چرا هفت دقیقه بعد از ورود، با زاویهی چهلوپنج درجه به بیرون از اتاق پرتاب شدم. ازآنبهبعد دیگر تصمیم گرفتم سرم توی کار خودم باشد. هپلی دیلاق بیلیاقت!
سپیده
سهیلا فقط دو هفته رفته بود رامسر، ولی پکیج سوغاتی ارائهشدهاش، توانایی رقابت با سوغاتیهای سفرهای مارکوپولو را داشت
ツAlirezaツ
سهیلا دختری بود با قدی کمی کوتاهتر از من. با لپهایی بیرون آمده و گُلی، و موهایی پخشوپلا و پرشباهت با اسکاچ آشپزخانهی مامان. البته ابروهای سهیلا هم دستکمی از موهایش نداشت و درواقع یک شعبه هم از همان ضخامت و حجم مو روی پیشانی کوتاهش بدجور توی ذوق میزد.
دستآخر همهی توصیفات آن دو ردیف دندانی بودند که با مقادیر زیادی سیم و پیچ و میله بستهبندی و محاصره میشدند و کلکسیون زیباییهای دوست جدیدم را کامل میکردند.
آلوین (هاجیك) ツ
نقش مستقیم عروس خاتمه مییافت و تیم مذاکرهکنندهی مورد صلاحیت فامیل، مشتمل بر خانمجانسلطنت؛ زنعموصدیقه و پروینخانم، همسایهی سر نبش خانمجاناینها؛ و همچنین دو نفر از دختران عزب فامیل بهعنوان کارآموز وارد عمل میشدند.
وظیفهی این گروه، موشکافی خواهر داماد، بررسی کیفیت جنس پارچهی چادری مادر داماد و همینطور برآورد ضخامت سبیل و صلابت احتمالی خود داماد بود.
تیم مذکور تا انجام کلیهی مراسم، عین سریش به قضیه میچسبیدند و تمامی نتایج را هم در جلسههای مختلف توجیهی در اختیار کلیهی اعضای فامیل میگذاشتند.
آلوین (هاجیك) ツ
قدمهایم را تند کردم و به سمتش رفتم. حتی آن دو قدم آخر را پرشی توی هوا برداشتم و خودم را انداختم توی بغل اشرف و با جیغ گفتم: «آجیجونم! فدای اونهمه لیاقت مستترت بشم من! ای قلمبهی صفات بارز نیکو! بیا بغلم از تشعشعات نمونهبودنت به اعضا و جوارحم بمال! یعنی این روناک بمیره تا حالا تو عمرم یه منتخب رو بهصورت کلوزآپ ندیده بودم! ووش! ووش!» و لپش را کشیدم. فکر کنم تا یک دو هفتهای جای لپکِشی مشکوک به نیشگون من روی صورت اشرف ماند.
آلوین (هاجیك) ツ
از آنطرف هم اشرف قانعمان کرد که با آن رسوایی دو ماه پیشمان سر فرو کردن آدامس توی شیرهای آبخوری، انتخاب کردن ما از جانب اولیای مدرسه چیزی در مایههای انتخاب سوسک حمام بهعنوان دلرباترین چهارپای خانگی بهشمار میآید، برای همین کلاً بیخیالِ اردو شدیم و بهجایش از لجمان رفتیم ماشین ناظممان، خانم پرویزی را چهارچرخ پنچر کردیم.
آلوین (هاجیك) ツ
گوشی از دستم ول شد و دلم یک لیوان آبقند غلیظ خواست. خواستم من هم در جواب یکی دوتا جملهی تپل بگویم که یادم آمد تخصصم فقط در آموزش جملات دخترکُش است و هیچ سررشتهای در طرح موضوعات مردافکن ندارم، برای همین بحث را پیچاندم و درست عینهو همان دخترهی عاشقی که چند شب پیش توی یک فیلم هندی دیده بودم به داریوش گفتم: «عشقم! مواظب خودت باش. فردا داداشم میخواد بیاد مغازهات پدرت رو در بیاره! فرار کن! تا اونجایی که میتونی دور شو! من هم بهزودی میآم! ما دوباره به هم میرسیم! دوباره ما میشیم!» و تلفن را قطع کردم.
سپیده
درست از بیستویک آبان آن سالی که دوم دبیرستان بودم با هفده کیلو کتاب انتشارات معدنچی آمد و کنارم نشست و بهصورت رسمی عنوان کرد قرار است از حالا به بعد دورِهمی و باهم تست بزنیم و دقیقاً از همان روز، پشت کنکورِ من با همراهی شبانهروزی مامانروحی آغاز شد.
البته تلاشهای مامان در زمینهی پرورش بنده صرفاً به مسائل تئوریک ختم نمیشد. تقریباً هفتهای یکبار به بهانهی تقویت و خونرسانی به خانواده از آقاصفرعلیقصاب جگر و دل و قلوه میخرید. آن کتاب قطور کیومرث را هم میآورد و کلیهی ماهیچهها، عروق و رگهای گوسفند بیچاره را مطابق کتاب خیلی دکتریوار برایم تشریح میکرد. به شکلی که این اواخر قلب را همینطور بازنکرده که دستم میگرفتم، مظنّهای، میتوانستم درصد گرفتگی عروقش را تخمین بزنم.
Farhan
دوم راهنمایی بودم که موقع کنکورِ کیوان و کیهان رسید و حکومت نظامی شدیدی در خانهی ما برقرار شد. در اولین اقدام و توی یک غروب پاییزی، با چشمهایی پر از اشک و درست وسط کارتون دکتر اِرنست، با تلویزیونمان خداحافظی کردیم. البته چون سنگین بود جابهجایش نکردیم، ولی مامان اول یک لحاف گلدار و بعد دو تا گلدان پَرپینی برای تزیین نهایی رویش گذاشت. تهَش هم برایمان یک سخنرانی چهلوپنج دقیقهای در مذمت رسانههای تصویری کرد.
از آن روز بهبعد رفتوآمد ما منحصر شد به رفتن صبح با مامان به مدرسه. برگشتن ظهر با مامان به خانه. به اعتقاد مامانروحی فضای خانه باید برای افراد کنکوری و غیرکنکوری یکسان میبود.
Farhan
به آزادی عمل اولاد اعتقاد نداشت و درسخواندن توی هر رشتهای جز دکتری را نوعی بیناموسی قلمداد میکرد.
Ăhmâđřężā
بلد بود چطوری غرغرهایم را به خنده تبدیل کند.
• Khavari •
خانوادهی کیواناینها همه از دم دکتر بودند، یعنی وقتی فریبا دربارهشان حرف میزد، آدم خودش را وسط بیمارستان فوقتخصصی تصور میکرد و حتی ناخودآگاه یک درد خفیف آمپولی هم در نشیمنگاهش احساس میشد.
soli
با تلاشهای علمیفرهنگی همسرم و خیابان محترم انقلاب، من فوقلیسانسم را گرفتهام، دفاعم را کردهام و بیست هم شدهام. سیزده مقاله توی مجلات داخلی دارم، چهارتا آی.اس.آی برای اینور و آنور فرستادهام و قرار است بعد از سفر سنپترزبورگمان، با کامرانجان بنشینیم دربارهی ادامهتحصیل در مقطع دکترا تصمیم بگیریم
soli
مرد رؤیاهای من خودش را سیاوش معرفی کرد و گفت که نوهعموی بزرگ سهیلاست. نمیدانستم چطور این کِیس مناسب تا آن لحظه از دسترس سهیلا در امان مانده بود
سپیده
تا آمدم چیزی بگویم، آب دهانم چنان توی گلویم پرید که مجال حرفزدنم سلب شد. شروع کردم به سرفه کردن و پسر ایدهآل هم شروع کرد به ورانداز کردن من.
- شاید بهتر باشه خانمی به زیبایی شما لباس مدِ روزتری رو تن کنه!
سپیده
اما مامان در پاسخ، یکی محکم پسِ سرم خواباند و گفت که لازم نکرده است به معیار فکر کنم؛ بهتر است کمی به دختروسطی مهینخانم فکر کنم که کنکور قبول شده است و دارد لیسانس میگیرد و معیارها خودشان همینجوری دَم خانهشان دولّاراست میشوند.
سپیده
سوار که شدیم، مجید برگشت عقب، یک نگاهی به ما انداخت و گفت: «آمادهاید پرنسسها؟»
از رفتار شنیع مجید عُقَم گرفته بود و آمادگی این را داشتم که با تمام قوا خفهاش کنم، اما قبل از اقدام من، سهیلا جواب داد: «آقامجید! شما که راننده باشی، مقصد حتماً بهشته! پدال و گاز و فرمون چقده بهتون میآد!»
ز.م
مامانروحی نقطهی عطف خانهی ما بود. زیاد حرص میخورد و بهشدت معتقد بود که گر نباشد چوب تَر، فرمان نبَرد گاو و خر. به آزادی عمل اولاد اعتقاد نداشت و درسخواندن توی هر رشتهای جز دکتری را نوعی بیناموسی قلمداد میکرد. خودش دیپلم طبیعی داشت، ولی چند سال پیش آنقدر با کیومرث سر ریاضی جنگ و جدل کرده بود که الان دیگر بهراحتی انواع انتگرالهای توابع وارون مثلثاتی را برایمان سهسوته حل میکند.
ز.م
البته من هیچوقت علاقهای به دادن کنکور نداشتم، ولی به اصرار مامان و برای زدنِ پوز دختران صغریخانماینها، بعد از دو سال مشقت شبانهروزی در رشتهی مدیریت خصوصی همایشهای دولتی در انتخاب پنجمم قبول شدم.
شنیدن این خبر، اول مامان را حدود هفت دقیقه و بیستودو ثانیه ذوقزده کرد و بعد باعث شد حدود بیستودو ساعت و چهار ثانیه هی برای مامان آب قند درست کنیم و دستمال کاغذیهای پرتشده در گوشهوکنار خانه را جمعآوری کنم.
سپیده
حجم
۱۳۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۱۳۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
قیمت:
۲۵,۵۰۰
۱۷,۸۵۰۳۰%
تومان