بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب زنان کوچک | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب زنان کوچک

بریده‌هایی از کتاب زنان کوچک

۴٫۰
(۲۱)
فصل نهم روزی از روزهای دل‌انگیز آوریل خواهرها همه دور مگ جمع شده بودند و باخوشحالی وسایل او را بسته‌بندی می‌کردند؛ مگ به خانه‌ی دوستش، انی موفات دعوت شده بود و بنا بود دو هفته را در جمعی از دختران جوان و ثروتمند سپری کند. او به اندازه‌ی کافی لباس و زیبا و فاخر نداشت، با این حال خانم مارچ برای‌اش چتری و زیبا و یک جفت دست‌کش ابریشمی خریده بود که خیالش را کمی آسوده می‌کرد. مگ که دختری بسیار زیبا بود، بلافاصله نظر خانواده‌ی موفات و سایر دخترها را به خود جمع کرد. همه می‌کوشیدند به او لباس‌ّهای زیبا بپوشانند و با زیورآلات خود آرایشش کنند. مگ نیز از این همه تجمل و توجه غرق در لذت بود. در این میان هر از گاهی نامه‌ای از طرف دخترها برای مگ می‌رسید و یک‌بار جعبه‌ای پر از گل برای «دوشیزه مگ» ارسال شد که از جانب لوری بود.
:)
شوک ناشی از این حادثه تمام کدورت‌ّها را بین دو خواهر از میان برد و جو به کمک خواهرهای‌اش بخش‌ّهای گوناگون داستانش را یادداشت کرد که آن را از نو بنویسد. شب که ایمی به خواب رفت، جو به مادرش اعتراف کرد: «خشم و غرور من داشت خواهر بیچاره‌ام را به کشتن می‌داد. روزی نیست که بدون خشم و غضب آن را پشت سر بگذارم.» خانم مارچ پاسخ داد: «من هم در جوانی به اندازه‌ی تو عصبانی و تندمزاج بودم، اما با تلاش زیاد و کمک پدرت توانستم بر خشمم فائق بیایم.» جو به سختی باور می‌کرد و مادر خوش‌خلق و مهربانش روزی رفتاری شبیه به او داشته است. اگر او توانسته بود بر خصوصیت‌ّهای منفی خود غلبه کند، حتما جو نیز می‌توانست. او تصمیم گرفت که هرگز اجازه ندهد خشمش بر عقلش چیره شود.
:)
مدتی گذشت و ایمی که از کارش پشیمان شده بود، با هر ترفندی کوشید خشم جو را از بین ببرد و مورد بخشش او واقع شود، اما تلاش‌های‌اش بی‌نتیجه ماند. یکی از روزهای آخر زمستان، جو و لوری تصمیم گرفتند پیش از آب‌شدن یخ‌ها برای اسکیت‌بازی به دریاچه‌ی یخ‌زده بروند. ایمی نیز به توصیه‌ی مگ آن‌ها را دنبال کرد تا هم فرصتی برای اسکیت‌بازی داشته باشد و هم با تکیه بر مهربانی لوری، جو را به بخشش وادارد. جو صدای پاهای خواهرش را پشت سرش شنید و او را دید که نفس‌نفس‌زنان بندکفش‌های‌اش را می‌بندد، اما توجهی نشان نداد. هنوز عصبانی‌تر از آن بود که بتواند نابودی داستان عزیزش را نادیده بگیرد و ایمی را ببخشد. جو و لوری مشغول سر خوردن روی سطح دریاچه شدند؛ اما صدای بلند ترک‌خوردن آن‌ها را از جا پراند. در قسمی از دریاچه یخ نازک شکسته و ایمی داخل آب افتاده بود. لوری و جو دوان‌دوان خود را به ایمی رساندند که در آب دست‌وپا می‌زد. جو بهت‌زده نام خواهرش را صدا می‌زد و هق‌هق می‌گریست، اما لوری درنگ نکرد و توسط تکه‌ای چوب دخترک را از آب سرد بیرون کشید.
:)
فصل هشتم ایمی وارد اتاق شد و پرسید: «دخترها؟ کجا می‌روید؟» جو و مگ لباس آراسته‌ای به تن داشتند و به نظر می‌رسید خودشان را برای مراسم مجللی آماده می‌کنند. جو پاسخ داد: «لوری ما را به تماشای یک نمایش دعوت کرده.» ایمی فریاد زد: «من هم می‌آیم!» مگ با آرامش و جو با لحنی آمرانه برای دختر کوچک که به تازگی از بستر بیماری درآمده بود توضیح دادند که هوای بیرون برای او زیادی سرد است و از طرفی لوری او را به تماشای نمایش دعوت نکرده است، اما ایمی دست از اصرار برنمی‌داشت. عاقبت وقتی درشکه دنبال دو خواهر آمد، ایمی پشت سر جو فریاد زد: «از این کارت پشیمان می‌شوی!» آن شب ایمی برای تلافی رفتار خواهرش، دست‌نوشته‌های آخرین داستان جو را درون آتش ریخت. جو برای نوشتن این داستان زحمت زیادی کشیده بود و تصمیم داشت پیش از بازگشت پدر آن را به اتمام برساند، به همین خاطر نسبت به ایمی چنان خشم و غضبی نشان داد که تاکنون در خود ندیده بود. او فریاد زد: «تا روزی که زنده‌ام تو را نمی‌بخشم!»
:)
اقای دیویس که خوردن لیموترش را در مدرسه ممنوع اعلام کرده بود، ایمی را به جلوی کلاس صدا زد، تمام لیموهای‌اش را از پنجره بیرون ریخت و پیش چشم همه با خط‌کش چند ضربه به کف دست‌های‌اش نواخت. تنبیه که به پایان رسید، غرور ایمی سخت شکسته بود؛ او چنان نگاه غضب‌ناکی به آقای دیویس انداخت که تا مدت‌ها در ذهن معلم ماند، سپس وسایلش را جمع کرد و «برای همیشه» کلاس را ترک کرد. آن شب در خانه‌ی خانواده‌ی مارچ اندوه حاکم بود. همه ایمی را لایق تنبیه می‌دانستند، چرا که از قوانین کلاس سرپیچی کرده بود. با این حال کتک‌زدن دانش‌آموز به دست معلم قابل چشم‌پوشی نبود. خانم مارچ نامه‌ای غضب‌ناک برای آقای دیویس نوشت و تصمیم گرفت که دختر کوچکش تحصیلاتش را در خانه و به کمک خواهران بزرگش ادامه دهد.
:)
فصل هفتم یک روز صبح ایمی سراغ خواهرهای‌اش آمد و گفت: «کاش کمی بیش‌تر پول داشتم؛ قرض زیادی دارم که باید بپردازم.» مگ خندید و پرسید: «قرض؟ به چه کسی؟» ایمی پاسخ داد: «دست‌کم دوازده‌تا لیموترش به دخترهای مدرسه بدهکارم! آخر شما نمی‌دانید، لیموترش در مدرسه‌ی ما خیلی محبوب است. دخترهای سر کلاس لیمو می‌خورند و وسایلسان را به ازای لیمو تاخت می‌زنند. هر کس به نوبت لیموترش می‌خرد و الان مدت‌هاست که از نوبت من گذشته.» مگ خنده‌کنان پرسید: «چقدر لازم داری تا قرضت را بپردازی؟» ایمی با خوش‌حالی کمی پول از مگ گرفت و صبح روز بعد در راه مدرسه آن‌ها را با لیمو معاوضه کرد. از خوش‌حالی در پوست خود نمی‌گنجید و طولی نکشید که خبر لیموهای تازه و خوش‌عطر او تمام مدرسه را پر کرد، اما کمی بعد کسی این خبر را به گوش معلم سخت‌گیر ایمی رساند.
:)
تا امروز صاحب سرپایی‌های زیادی بوده‌ام، اما هیچ‌کدام از آن‌ها را به اندازه‌ی هدیه‌ی شما نمی‌پسندم. امیدوارم این هدیه‌ی ناچیز را از من بپذیرد که روزی به نوه‌ام تعلق داشت؛ دختری به زیبایی شما که دیگر زنده نیست. دوست‌دار شما؛ لورنس درون بسته‌ی بزرگ یک پیانوی دیواری زیبا قرار داشت. بت که سر از پا نمی‌شناخت، با اشتیاق مشغول نواختن شد و خواهرها یک‌صدا با او خواندند و دست زدند. محبت پیرمرد همه‌ی خواهران مارچ را به وجد آورده بود.
:)
پس از مدتی بت تصمیم گرفت که برای قدردانی از لطف پیرمرد یک جفت سرپایی ببافد و به او هدیه دهد. او با کمک خواهرهای‌اش طرح مورد نظرش را بافت و با هم‌کاری لوری آن را به اتاق آقای لورنس منتقل کرد تا غافل‌گیرش کند، اما مدتی گذشت و خبری از پیرمرد نشد. بت که خیال می‌کرد با هدیه‌ی ناچیزش پیرمرد را ناراحت کرده است، تصمیم گرفت دیگر پای‌اش را به خانه‌ی لورنس‌ها نگذارد. چند روز بعد بت با صدای جیغ‌وداد ایمی به طبقه‌ی پایین دوید. جعبه‌ای بسیار بزرگ به همراه یادداشتی کوتاه از طرف آقای لورنس رسیده بود. ایمی با صدای بلند خواند: دوشیزه مارچ عزیز؛
:)
خانم مارچ و آقای لورنس مشغول گفت‌وگو شدند و از هر دری سخن گفتند، تا عاقبت پیرمرد با صدایی که به گوش اهالی خانه می‌رسید گفت: «پسرک دیگر حواسش پرت موسیقی نیست و بیش‌تر به درس‌ومشقش می‌رسد، اما راستش را بخواهید آن پیانوی بزرگ بی‌استفاده گوشه‌ی خانه افتاده و می‌ترسم از کوک بیافتد، آیا یکی از دخترخانم‌های شما تمایلی به نواختن آن دارد؟ هر وقتی از روز که دلشان بخواهد می‌توانند به داخل خانه بیایند و سراغ پیانو بروند؛ من همیشه در اتاق مشغول مطالعه‌ام و لوری هم سرش گرم کارهای‌اش است.» بت که با دقت به صحبت‌های پیرمرد گوش داده بود، خجالت‌زده قدم به داخل اتاق گذاشت و با صدایی که از اشتیاق لبریز بود گفت: «اگر اطمینان دارید که صدای پیانوزدنم به گوش کسی نمی‌رسد، با کمال میل به خانه‌تان خواهم آمد.» و این‌گونه بت گاه‌وبی‌گاه بی‌آن‌که با کسی مواجه شود به خانه‌ی لورنس‌ّها می‌رفت و خودش را با پیانوی بزرگ خانه سرگرم می‌کرد؛ اما دخترک نمی‌دانست که آقای لورنس هربار در اتاقش را باز می‌گذارد تا آوای موسیقی به گوشش برسد.
:)
فصل ششم آشنایی جو و آقای لورنس آهسته‌آهسته راه تمام دخترها را به آن خانه گشود؛ چرا که خانه‌ی عظیم لورنس‌ها برای هر یک از آن‌ها از جاذبه‌ای برخوردار بود. جو با تمام وجود از کتاب‌خانه‌ی عظیم خانه لذت می‌برد، مگ در گل‌خانه‌ی پرگل‌وگیاه قدم می‌زد و ایمی غرق زیبایی نقاشی‌های روی دیوار می‌شد؛ با این حال بت کوچک و خجالتی دیرتر از بقیه‌ی خواهر‌های‌اش پا به آن خانه گذاشت. پیانویی عظیم و زیبا در آن خانه وجود داشت که بت در رویاهای‌اش آن را می‌دید، اما حساسیت آقای لورنس نسبت به موسیقی او را از دست‌یابی به آرزوی‌اش بازمی‌داشت. آقای لورنس که به ترس و دلهره‌ی بت پی برده بود، روزی برای ملاقات با خانم مارچ به خانه‌ی آن‌ها آمد.
:)
مادر لوری پیانو می‌نواخت و لوری نیز دلش می‌خواست به ایتالیا بازگردد تا در زمینه‌ی موسیقی تحصیل کند، اما پدربزرگش مخالف بود و تصمیم داشت او را به دانشگاه بفرستد تا راه‌ورسم تجارت بیاموزد و کسب‌وکار او را برعهده بگیرد. لوری به جز معلم سرخانه‌اش هم‌صحبتی نداشت و مشتاق بود تا با جو و خواهرهای‌اش بیش‌تر وقت بگذراند. عاقبت وقت بازدید پزشک فرا رسید و لوری کتاب‌خانه‌ی عظیم پدربزرگش را به جو نشان داد تا او در مدت غیبت او سرگرم شود. جو مقابل پرتره‌ی عظیم پیرمرد در کتاب‌خانه ایستاده بود که صدای باز شدن در به گوشش رسید. - حالا دیگر مطمئنم از پدربزرگت نمی‌ترسم. چشم‌های مهربانی دارد و غرور و اراده‌ی عجیبی در نگاهش می‌بینم. با این حال به خوش‌قیافگی پدربزرگ من نیست. صدای شکسته و عمیقی از پشت سر پاسخ داد: «از شما ممنونم بانوی جوان.» صدا متعلق به اقای لورنس بود و با این مکالمه‌ی کوتاه و غریب، دوستی عمیقی میان جو و پیرمرد شکل گرفت.
:)
فصل پنجم یکی از بعدازظهرهای سرد زمستانی جو مشغول پارو کردن برف‌های حیاط بود که چشمش به لوری افتاد. پسرک از پشت پنجره‌ی خانه‌ی مجللشان با حسرت به خانه‌ی محقر خانواده‌ی مارچ نگاه می‌کرد. جو که دلش برای پسرک تنها می‌سوخت، کلوله‌ای برفی درست کرد و به سمت پنجره‌ی او انداخت. لوری پنجره را باز کرد و جو گفت: «حالت چطور است؟ به نظر مریض می‌آیی.» لوری پاسخ داد: «سرمای سختی خورده بودم، اما حالم خیلی بهتر است.» لوری از جو خواهش کرد که به خانه‌اش برود و کمی با او صحبت کند، چرا که چند هفته در خانه بستری بود و حسابی احساس بی‌حوصلگی می‌کرد. جو سراسیمه از مادرش اجازه گرفت و طولی نکشید که با کمی غذا و بچه‌گربه‌های بت به سمت خانه‌ی لورنس‌ها راه افتاد. لوری برای جو گفت که از مادری ایتالیایی زاده شده و پدربزرگش هرگز با ازدواج پدرومادرش موافقت نکرده بود.
:)
و از این‌که دو کلمه‌ی دشوار را بی‌اشکال به زبان آورده بود لبخند سرخوشانه‌ای زد. بت نیز بعدازظهر همان روز برای خرید ماهی به ماهی‌فروشی رفته بود و در آن‌جا آقای لورنس رادیده بود که ماهی بزرگی را به زنی فقیر و گرسنه می‌بخشید. روز که به پایان رسید اثری از بدخلقی در هیچ‌یک از اعضای خانواده به چشم نمی‌خورد. دخترها غذای کافی، خانواده‌ای مهربان و دوستانی صمیمی داشتند و بابت تمام این نعمت‌ها شاکر بودند.
:)
ایمی بینی زیبایی نداشت، اما دست‌کم مثل سوزی پرکینز جلوی تمام شاگردهای کلاس تنبیه نشده بود. او با لحنی خودنمایانه گفت: «اگر من جای سوزی تحقیر می‌شدم، هرگز نمی‌توانستم از چنین سرافکندگی خجالت‌آوری خلاص شوم!»
:)
و بند کفش‌های‌اش پاره شد. جو درست به اندازه‌ی مگ از شغلش بی‌زار بود. پیرزن بهانه‌گیر و بدخلق بود و از جو توقع داشت ساعت‌ها برای‌اش کتاب بخواند، آن هم خسته‌کننده‌ترین کتاب‌ّهای موجود در کتاب‌خانه را، در حالی‌که جو می‌توانست ساعت‌ها و ساعت‌ها با آن کتاب‌خانه‌ی پروپیمان سرگرم شود. بت بی‌چاره نیز مجبور بود تمام روز را به کار خانه بپردازد و اگر فرصتی برای‌اش باقی می‌ماند به عروسک‌های مریضش سرکشی کند؛ عروسک‌هایی که از ظلم خواهرهای‌اش، به خصوص جو، جان سالم به در برده بودند. در این میان ایمی که حسابی بابت دماغ پخ و پهنش غصه می‌خورد، ناچار بود تمام روز را در مدرسه زیر نگاه سرسختانه‌ی معلمش سپری کند. با این حال پس از آن‌که روز طولانی و خسته‌کننده به پایان رسید؛ دخترها بشاش‌تر از قبل به خانه بازگشتند و دور یک‌دیگر جمع شدند. اگرچه جو کتاب‌خانه‌ای به بزرگی کتاب‌خانه‌ی عمه مارچ نداشت، اما مانند او تنها و بدعنق نبود و از زندگی‌اش لذت می‌برد. مگ به ثروت خانواده‌ی کینگ حسادت می‌کرد، با این حال آن روز چنان آشوبی در خانه‌ی آن‌ّها به‌پا شده بود که مگ از این‌که به چنین خانواده‌ای تعلق ندارد احساس خرسندی می‌کرد.
:)
فصل چهارم مگ گفت: «باز باید بارهای‌مان را برداریم و مسیر را ادامه دهیم!» تعطیلات سال نو به پایان رسیده بود و دخترها باید سر کارهای‌شان باز می‌گشتند. مگ از درس دادن به بچه‌های لوس و بدخلق خانواده‌ی کینگ خسته بود. او چنان بی‌حوصله بود که حتی روبان آبی‌رنگ همیشگی را دور گردنش نبست و موهای‌اش را مثل همیشه آراسته نکرد. - چه اهمیتی دارد که ظاهری زیبا داشته باشم، وقتی مجبورم تمام روز را با چهار کوتوله‌ی بدعنق سروکله بزنم. بت که سردرد داشت روی مبل دراز کشیده بود و بی‌حوصله خودش را با گربه‌های‌اش سرگرم می‌کرد. ایمی از دشواری درس‌ّها و سخت‌گیری معلمش می‌نالید و خانم مارچ در تکاپو بود که نوشتن نامه‌ای را هر چه زودتر به پایان برساند. جو همان‌طور که بند پوتین‌ّهای‌اش را می‌بست گفت: «تا به حال خانواده‌ای به این بدعنقی ندیده‌ام.»
:)
کمی که گذشت، مگ کسی را دنبال جو فرستاد؛ مچ پای او در آن کفش‌های تنگ و ناراحت پیچیده بود. لوری صمیمانه پیشنهاد داد که دو خواهر را با درشکه‌اش به خانه برساند. جو با خوش‌حالی و مگ با دودلی پیشنهاد لوری را پذیرفتند و همگی به سمت خانه راهی شدند.
:)
جو بهت‌زده عذرخواهی کرد و خواست او را به حال خودش بگذارد، اما پسر جوان با لحنی بشاش و کمی خجالت‌زده از او خواست بماند. پسر لوری نام داشت و طولی نکشید که با جو گرم گرفت، جو نیز که از رفتار گرم و صمیمانه‌ی لوری خوشش آمده بود با او مشغول گفت‌وگو شد.
:)
از طرفی دست‌کش‌های جو پوشیده از لکه‌ی لیموناد بود و مجبور بود در طول مهمانی مشت‌های‌اش را بسته نگه دارد تا لکه‌ها‌ نظر کسی را جلب نکند. مگ که نگران رفتار نادرست خواهرش بود، علامتی سرّی اختراع کرد تا او را از بدرفتاری‌ احتمالی باز دارد: اگر جو رفتاری نامناسب نشان می‌داد، مگ سرش را به مخالفت تکان می‌داد و اگر مانند بانویی متشخص رفتار می‌کرد، مگ سرش را به تأیید تکان می‌داد. در مراسم خانم گاردینر با خوش‌رویی به استقبال دخترها آمد و سالی که دختر بزرگ او بود، مگ را سراسیمه دنبالش خودش کشید و میان جمع بود. جو نیز از آن‌جایی که کسی را نمی‌شناخت و پشت پیراهنش لکه‌ی بزرگی خودنمایی می‌کرد، گوشه‌ای ایستاد و به تماشای رقص مشغول شد، اما ناگهان چشمش به پسری جوان افتاد که به سمت او می‌آمد و سراسیمه خودش را پشت پرده پنهان کرد. به نظر می‌رسید فرد کم‌روی دیگری نیز همان مکان را برای قایم‌شدن انتخاب کرده است؛ همین که پرده پشت سر جو پایین افتاد، رو در روی نوه‌ی آقای لورنس درآمد.
:)
فصل سوم جو در اتاق زیرشیروانی نشسته بود، کتابی مقابلش قرار داشت و همان‌طور که به خارطر سرنوشت محتوم شخصیت‌ّهای کتاب اشک می‌ریخت، به سیبی که در دست داشت گاز می‌زد. مگ سراسیمه از راه رسید و لذت او را بر هم زد: «جو! حدس بزن چه شده! خانم گاردینر ما را به جشن سال نو در خانه‌اش دعوت کرده!» مگ از فرط هیجان سر از پا نمی‌شناخت، اما ناگهان نگرانی چهره‌اش را پوشاند و اندوه‌گین گفت: «ای کاش یک دست پیراهن ابریشمی برای مراسم می‌خریدیم؛ پیراهن‌های‌مان دیگر کهنه شده.» جو پاسخ داد: «پیراهن تو به اندازه‌ی پیراهن‌های ابریشمی نو و زیباست، اما پشت پیراهن من با آتش بخاری سوخته!» دردسرهای دو دختر به همین‌جا ختم نشد؛ جو موهای مگ را با اتو فر می‌زد که بوی سوختگی به مشامش رسید، موهای خوش‌رنگ دختر بی‌چاره حسابی سوخت، اما در کمال آسودگی این خسارت با یکی از گل‌سرهای ایمی جبران شد. به علاوه از آن‌جایی که مگ کفش مناسبی برای مهمانی نداشت، به ناچار کفشی پوشید که برای پاهای‌اش کوچک بود.
:)

حجم

۴۱٫۳ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۶۶ صفحه

حجم

۴۱٫۳ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۶۶ صفحه

قیمت:
۱۵,۰۰۰
تومان