بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب زنان کوچک | طاقچه
تصویر جلد کتاب زنان کوچک

بریده‌هایی از کتاب زنان کوچک

۴٫۰
(۲۱)
یک سال تا دیدار دوباره‌ی ما باقی‌مانده و تحمل دوری عزیزانم بسیار دشوار خواهد بود؛ اما به دخترانم بگو تسلیم نشوند و سختی‌ها را با کار و مبارزه بر خود هموار کنند. به آن‌ها بگو که از هیچ کوششی فروگذار نباشند؛ چرا که تحمل سختی‌ّها ناخالصی را از وجود انسان پاک می‌کند و شخصیت را صیقل می‌دهد.
بلاتریکس لسترنج
گاه پیش می‌آید که عالم واقع رنگ‌وبوی افسانه به خود گیرد و قصه‌ها با واقعیت درهم‌آمیزد.
miracle
فصل هجدهم در این میان ایمی اوقات سختی را در خانه‌ی عمه مارچ سپری می‌کرد. این تبعید بر او بسیار دشوار می‌گذشت و برای خانه و خانواده‌اش دل‌تنگ بود. روزهای ایمی در کاروتلاش می‌گذشت؛ او وظیفه داشت ظروف نقره را بسابد، همه‌جا را گردگیری کند، به سگ کوچک عمه مارچ غذا بدهد، حوله‌ها و ملحفه‌های پاره را رفو کند، دست‌کم یک ساعت برای عمه مارچ با صدای بلند کتاب بخواند و به درس‌های‌اش بپردازد. اگر ملاقات‌های روزانه‌ی لوری و هم‌صحبتی با مستخدم خانه نبود، ایمی هیچ نمی‌توانست این دشواری‌ها را تاب بیاورد. استر پیر به ایمی توصیه کرد که برای کسب آرامش دعا بخواند، حتی عبادت‌گاه کوچکی برای او ساخت تا در آن برای بهبود خواهرش دعا کند.
:)
به آن‌ها بگو که از هیچ کوششی فروگذار نباشند؛ چرا که تحمل سختی‌ّها ناخالصی را از وجود انسان پاک می‌کند و شخصیت را صیقل می‌دهد.
miracle
اعضای خانواده‌ی مارچ به همراه لوری و آقای بروک کنار آتش نشسته بودند. آرامش و شادی بر جمع حاکم بود. جو چهره‌ی تک‌تک اعضای خانواده را از نظر گذراند و به جز لوری که نگاهش را با شیطنت و دهن‌کجی پاسخ داد، جز لذت و آرامش چیزی نیافت. او عاقبت به عشق و علاقه‌ی میان خواهرش و آقای بروک پی برده و با ازدواج آن‌ها کنار آمده بود؛ هر چه باشد مگ هنوز جوان بود و مراسم ازدواج آن دو دست‌کم تا چند سال دیگر صورت نمی‌گرفت. لوری دوستانه‌ترین لبخندش را بر صورتش نشاند و به جو خیره شد. مگ، جو، بت و ایمی در جمع خانواده‌ی بزرگشان خوش‌بخت‌ترین زنان کوچک جهان بودند.
:)
ایمی که از محبت بی‌دریغ مادر و راهنمایی‌های پدرش بی‌بهره بود تصمیم گرفت خودش به تنهایی راه درست را پیدا کند؛ او آرزو داشت که مانند بت خوش‌رفتار، مهربان و سخاوت‌مند باشد، به همین خاطر تصمیم گرفت وصیت‌نامه‌ای بنویسد و اموالش را میان عزیزانش تقسیم کند. عمه مارچ به او وعده داده بود که در صورت حرف‌شنوی و خوش‌رفتاری، انگشتری از فیروزه به او هدیه بدهد و این دارایی ارزشمند، باید به انصاف به دست خواهرانش می‌رسید. وصیت‌نامه که به پایان رسید، ایمی از استر و لوری خواست زیر آن را به عنوان شاهد امضا کنند.
:)
عاقبت ساعت از دو گذشت و تغییری در چهره‌ی بت رخ داد؛ درد از چهره‌ی کوچک او پاک شد و سرخی تب‌زده‌ی صورتش جای خود را به سپیدی پرآرامشی داد. جو با قلبی آکنده از ترس و اندوه زبان به خداحافظی با عزیزترین خواهرش گشود، اما همان لحظه هانا به بالین بت شتافت و پس از معاینه‌ای جزئی، صورتش از شادی شکفت؛ آثار بیماری در بت از میان رفته و دخترک به خوابی آرام فرورفته بود. شادی خبر بهبود بت با اتفاقی دیگر تکمیل شد؛ مادر از راه رسیده بود و دخترها از فرط خوش‌بختی سر از پا نمی‌شناختند.
:)
جو درمانده دستانش را مقابلش دراز کرد، توگویی می‌خواهد برای تسلی خاطرش به چیزی چنگ بزند، اما همان لحظه لوری دست او را در دستانش گرفت، بغضش را به سختی فروداد و گفت: «نگران نباش جو، من این‌جا هستم.» او نفسی عمیق کشید و ادامه داد: «من قبلا تلگرافی برای مادرت فرستاده‌ام تا در جریان وخامت حال بت قرارش دهم. او در راه خانه است.» این خبر خوش برای اولین‌بار پس از مدت‌ها لبخندی بر لبان جو نشاند. خبر بازگشت مادر روح تازه‌ای در خانه دمید و همه را به تکاپو واداشت، با این حال هیچ اثری از شادی و نشاط در نگاه بت به چشم نمی‌خورد. گونه‌های او که روزی به رنگ گل سرخ بود، حالا زرد و فرورفته به نظر می‌رسید و در چهره‌ی سرشار از زندگی‌اش اثری از حیات به چشم نمی‌خورد. دکتر در آخرین دیدارش به دختران گفت که تا نیمه‌شب تغییری در حال بت رخ خواهد داد که از خوب و بدش اطمینانی در دست نیست. هانا، آقای لورنس و لوری بی‌تاب پشت در اتاق بت انتظار می‌کشیدند و دخترها لحظه‌ای از کنار بسترش دور نمی‌شدند.
:)
حالا به جای دخترانی که تنها به مصلحت خود اهمیت می‌دادند، زنان کوچکی دارم که ازخودگذشتگی را تمام و کمال آموخته‌اند و از هیچ کوششی شانه خالی نکرده‌اند.
miracle
آقای بروک سری به معذرت تکان داد و از اتاق خارج شد. عمه مارچ رو به مگ چرخید و گفت: «این مرد همان معلم‌سرخانه‌ای است که به نوه‌ی لارنس درس می‌دهد؟ چیزهایی از پدرت رجع به او شنیده‌ام! نکند تصمیم داری به درخواستش پاسخ مثبت بدهی؟ او از دار دنیا چیزی ندارد و وظیفه‌ی تو این است که برای حمایت از خانواده‌ات با مردی ثرو‌مند ازدواج کنی.» مگ از حرف‌های عمه مارچ برآشفت و با عصبانیت پاسخ داد: «چطور جرأت می‌کنید در مورد او این‌گونه صحبت کنید؟ آقای بروک مردی سخت‌کوش و صادق است و مطمئنم با او خوش‌بخت خواهم شد... چرا که او من را دوست دارد و من هم...» مگ جرأت نکرد جمله‌اش را کامل کند. عمه مارچ که از حاضرجوابی برادرزاده‌اش جا خورده بود، از جا برخاست و به قهر از خانه خارج شد. آقای بروک به اتاق بازگشت. صحبت‌ّهای عمه و مارچ و مگ به گوش مرد جوان رسیده بود و شادی در صورتش موج می‌زد. مگ خجالت‌زده اما مشتاق دستان مرد جوان را گرفت و به او لبخند زد.
:)
وقت آن رسیده بود که مگ سخن‌رانی غرای‌اش را آغاز کند، اما ذهنش از هر چیزی پاک شد. تنها صدای بلند ضربان قلبش به گوش می‌رسید. همان لحظه در باز شد و عمه مارچ قدم به خانه گذاشت. او که از دیدن چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی مگ و آقای بروک جا خورده بود، با تعجب گفت: «پناه بر خدا! این‌جا چه خبر است؟»
:)
مگ داشت با لحنی پرطمطراق پاسخ منفی‌اش را به آقای بروک تمرین می‌کرد که ناگهان خودش را روی صندلی انداخت و با چنان عزم جزمی مشغول دوخت‌ودوز شد که گویی زندگی‌اش به این کار وابسته است. تقه‌ای به در نواخته شد و آقای بروک قدم به داخل خانه گذاشت. - روزتان بخیر! آمده‌ام چترم را ببرم. جو پس از سلام و احوال‌پرسی کوتاهی مگ را با آقای بروک تنها گذاشت تا نقشه‌اش را عملی کند، اما مگ نیز از جا برخاست و گفت: «می‌روم مادر را صدا بزنم، قصد داشت شما را ببیند.» آقای بروک سراسیمه گفت: «خواهش می‌کنم نرو! از من می‌ترسی مارگارت؟» مگ که از لحن آقای بروک جا خورده بود و قلبش سخت در سینه می‌تپید پرسید: «چرا باید از شما بترسم وقتی با پدر این همه مهربان بودید؟» بروک دستان ظریف مگ را میان دستانش گرفت و گفت: «من به شما علاقه‌مندم مگ عزیزم، آیا شما هم به من علاقه دارید؟»
:)
فصل بیست و یکم آرامش و شادی بر خانه حاکم شده بود و زنان خانواده لحظه‌ای آقای مارچ را به حال خود نمی‌گذاشتند. با این حال تشویشی در نگاه خانم و آقای مارچ به چشم می‌خورد که از چشم جو دور نماند؛ تشویشی که با نگاه به مگ همراه بود. جو نگرانی‌اش پیش کسی بروز نمی‌داد، با این حال در هر فرصتی مشتش را به سمت چتر آقای بروک حواله می‌داد، که در چتردان خانه جا مانده بود. مگ نیز مثل همیشه به نظر نمی‌رسید؛ او کم‌حرف و پریده‌رنگ بود، به ندرت کلامی بر زبان می‌آورد و با صدای در از جا می‌پرید. جو که دیگر تحمل این وضعیت را نداشت، تصمیم گرفت نگرانی‌‌اش را با خواهرش درمیان بگذارد. مگ پاسخ داد: «بین من و آقای بروک چیزی وجود ندارد و مانند گذشته دوستان خوبی برای هم هستیم. به علاوه، او هنوز چیزی بر زبان نیاورده و چنین تصمیمی هم ندارد، چرا که به گمان پدر من هنوز برای ازدواج جوانم.» از صدای مگ چنین برمی‌آمد که انگار چندان با نظر پدرش موافق نیست. در نهایت جو توانست مگ را راضی کند که اگر آقای بروک درخواستش را به زبان آورد، پاسخ او منفی باشد.
:)
بر سر میز شام، آقای مارچ دخترانش را از نظر گذراند و گفت: «راهی طولانی پشت سر گذاشته‌اید برای رسیدن به اهدافتان سخت کوشیده‌اید. حالا به جای دخترانی که تنها به مصلحت خود اهمیت می‌دادند، زنان کوچکی دارم که ازخودگذشتگی را تمام و کمال آموخته‌اند و از هیچ کوششی شانه خالی نکرده‌اند. زائران کوچک من دیگر به مقصد رسیده‌اند و وقت آن رسیده که بارهای‌شان را بر زمین بگذارند.»
:)
و پشت سر او آقای مارچ قدم به خانه گذاشت. به چشم‌برهم‌زدنی پدر عزیز خانواده میان چهاردستی که به گرمی او را درآغوش می‌فشرد ناپدید شد. اما بت که هنوز قوت گذشته را نیافته بود، با گام‌ّهایی آهسته به سمت پدر پیش آمد و خودش را در آغوش او رها کرد. پدر و دختر با قطره‌قطره‌ی اشکشان درد و سختی گذشته را از خاطرشان شستند. پشت سر آقای مارچ، آقای لورنس و آقای بروک به خانه پا گذاشتند. مگ که از دیدار دوباره‌ی پدرش سر از پا نمی‌شناخت، به آقای بروک با محبت خاصی نگاه می‌کرد؛ چرا که نه تنها در مدت غیبت خانم مارچ کنار پدرش مانده بود، بلکه شرایطی فراهم کرده بود که آقای مارچ با حضور ناگهانی‌اش اعضای خانواده را غافل‌گیر کند. نگاه محبت‌آمیز مگ به آقای بروک هیچ به مذاق جو خوش نمی‌آمد و در هر فرصتی نگاهی کینه‌توزانه روانه‌ی مرد جوان می‌کرد.
:)
فصل بیستم هفته‌های بعد مانند آفتاب پس از طوفان، در آرامش سپری شد. آثار بهبود روزبه‌روز بیش‌تر در بت به چشم می‌خورد و آقای مارچ خبر از بازگشت خود داده بود. شب کریسمس از راه رسیده بود و اعضای خانواده از عمق وجود احساس خوش‌بختی می‌کردند؛ بت سالم و سرحال بود، جو عاقبت صاحب یک جلد آندین و سینترام شده بود، مگ لباسی بسیار زیبا بر تن داشت و ایمی از مادرش یک تابلوی نقاشی بسیار زیبا هدیه گرفته بود تا در عبادت‌گاه شخصی‌اش بگذارد. با این حال خانواده‌ی مارچ بهانه‌ی بسیار مهم‌تری برای شادی داشتند. گاه پیش می‌آید که عالم واقع رنگ‌وبوی افسانه به خود گیرد و قصه‌ها با واقعیت درهم‌آمیزد. سر لوری که از پشت در پدیدار شد، افسانه برای خانواده‌ی مارچ به واقعیت بدل شد. لوری با چهره‌ای که از هیجان می‌درخشید گفت: «هدیه‌ای برای خانواده‌ی مارچ!»
:)
این‌طور که پیداست معلم‌سرخانه‌ی لوری به مگ دل‌باخته، اما جرأت ندارد چیزی به زبان بیاورد. چرا که مگ بیش از حد جوان است و او بیش از حد فقیر. وحشت‌ناک است، مگر نه؟» خانم مارچ با احتیاط پرسید: «به نظرت مگ هم به او علاقه دارد؟» جو فریاد زد: «خدا به من رحم کند! من از عشق و این مزخرفات چیزی سرم نمی‌شود!» خانم مارچ با لبخندی جو را آرام کرد و برای‌اش گفت که در مدت اقامتش در واشنگتن، آقای بروک به او و آقای مارچ محبت زیادی نشان داده و حتی پیش آن‌ّها به مگ ابراز علاقه کرده است. گرچه مگ هنوز جوان بود، اما خانم مارچ قصد داشت تصمیم نهایی را بر دوش او بگذارد. جو هیچ از شنیدن این خبر خوش‌حال نشد.
:)
فصل نوزدهم توجه و محبتی که «مامان عزیز» در نگه‌داری از بت نشان داد، به قطع در بهبود سریع او نقش اصلی را بازی می‌کرد. یک روز پس از بهبود بت خانم مارچ برای دیدار از کوچک‌ترین دخترش به خانه‌ی عمه مارچ رفت. ایمی که پیش‌تر خبر بازگشت مادر را از لوری شنیده بود، از فرط شوق گریست و خودش را در آغوش مادرش انداخت. یقین دارم که در آن لحظه هیچ دختری در جهان به اندازه‌ی ایمی احساس شادمانی نمی‌کرد. ایمی با اشتیاق عبادت‌گاه و انگشتر فیروزه‌ی جدیدش را به مادر نشان داد و اجازه خواست که انگشتر را به دست کند، چرا که آن را با کار فراوان به‌دست آورده بود و می‌خواست این دوران سخت را در خاطر داشته باشد. روز بعد مگ در حال نوشتن نامه‌ای برای پدر بود تا خبرهای خوب را به گوشش برساند و جو از فرصت استفاده کر تا با مادرش کمی گفت‌وگو کند. همین که نگاه خانم مارچ به چهر‌ه‌ی نگران جو افتاد سراپا گوش شد. جو گفت: «تابستان پیش مگ یک جفت دست‌کش در خانه‌ی آقای لورنس جا گذاشت و لوری تنها یک لنگه‌اش را برگرداند. مدتی بعد لوری برای‌ام گفت که آقای بروک دست‌کش مگ را برداشته است و آن را در جیبش همه‌جا می‌برد.
:)
فصل هفدهم بت درحقیقت بیمارتر از آن بود که به نظر می‌رسید. خواهرها تمام وقت خود را به نگه‌داری از بت کوچک اختصاص دادند، اما حال او روز به روز بدتر می‌شد. بت تب‌آلود و ناتوان تمام روز را در بستر سپری می‌کرد و عروسکش را در آغوش فشرد. دخترک حتی اجازه نداشت با گربه‌های‌اش بازی کند. عاقبت هانا تصمیم گرفت خانم مارچ را به خانه بخواند تا در صورت هر پیش‌آمد ناخوش‌آیندی کنار دخترش باشد. جو آشفته و از خانه بیرون می‌دوید تا تلگرامی برای مادرش بفرستد و او را به خانه فرابخواند، اما همان لحظه لوری به خانه پا گذاشت. تلگرامی از جانب آقای بروک برای آقای لورنس رسیده بود که خبر از بهبود آقای مارچ می‌داد. جو قدردان سرجای‌اش نشست، با این حال غم و اندوه هنوز در قلبش سنگینی می‌کرد و نگرانی چشمانش از نگاه لوری دور نماند. او پرسید: «حال بت بدتر شده؟» جو سری به تأیید تکان داد. - می‌خواهم به توصیه‌ی دکتر تلگرافی برای مادر بفرستم تا به خانه برگردد. بت اصلا حرف نمی‌زند و دیگر ما را نمی‌شناسد، او اصلا به بتِ من شبیه نیست. از طرفی نه مادر کنارمان است و نه پدر، ما مجبوریم این درد را به تنهایی بر دوش بکشیم.
:)
- نوزاد خانم هامل در اثر مخملک، در دستان من جان داد. طفلک بیچاره! گمان می‌کنم بیماری‌اش به من سرایت کرده باشد. هانا سراسیمه دکتر خبر کرد و دکتر حدس بت را تأیید کرد؛ او به مخملک دچار شده بود. مگ و جو در کودکی به این بیماری دچار شده بودند و بدنشان مقاوم بود، اما ایمی به خانه‌ی عمه مارچ فرستاده شد تا از خطر بیماری ایمن بماند. ایمی در مقابل این تصمیم مقاومت کرد، با این حال لوری به او قول داد که هر روز او را به درشکه‌سواری ببرد.
:)

حجم

۴۱٫۳ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۶۶ صفحه

حجم

۴۱٫۳ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۶۶ صفحه

قیمت:
۱۵,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲
...
۴صفحه بعد