بریدههایی از کتاب زنان کوچک
۴٫۰
(۲۱)
فصل شانزدهم
خانم مارچ به واشنگتن رفت، با این حال حتی یک روز از اوضاع خانه بیخبر نماند. دخترهایاش با نامههای جور و واجور او را در جریان امورات خانه میگذاشتند، هانا در یادداشتهای پر از غلط و ناخوانایاش خیال او را بابت همهچیز راحت میکرد، لوری با بذلهگوییهایاش او را میخنداند و آقای لورنس امورات مهمتر را با او در میان میگذاشت.
در این میان تنها بت هنوز خانوادهی هامل را از یاد نبرده بود؛ خانوادهی تنگدستی که در همسایگی آنها میزیست. بت که هر روز به خانهی آنها سر میزد، روزی خسته و پریدهرنگ به خانه بازگشت. جو دست داغ بت را در دستش فشرد و سراسیمه فریاد زد: «پناه بر خدا! چه بلایی سرت آمده؟»
بت با صدایی که به سختی به گوش میرسید پرسید: «جو، تو در بچگی مخملک گرفتهای، مگر نه؟»
جو پاسخ داد: «من و مگ هر دو در بچگی مخملک گرفتهایم. چرا این سوال را میپرسی؟»
بغض بت شکست.
:)
کمی بعد جو با بیستوپنج دلار پول از راه رسید. همه از اینکه عمه مارچ چنین مبلغ زیادی را در اختیار جو قرار داده بود ابراز تعجب کردند، جو نیز بی هیچ حرفی کلاهش را از سر برداشت؛ او موهایاش را به مبلغ بیستوپنج دلار فروخته بود. ایمی ناله کرد: «تنها زیباییات از دست رفت!»
جو خندید و با لحنی بشاش پاسخ داد: «موهایام به زودی بلند میشود! به علاوه، غرورم اجازه نمیداد از عمه مارچ طلب پول کنم و دلم میخواست کاری برای پدر انجام دهم.»
اعضای خانواده یک به یک جو را در آغوش کشیدند تا هم قدردان شجاعتش باشند و هم فقدان گیسوان زیبایاش را از خاطرش پاک کنند.
با این حال شب که فرا رسید، صدای هقهق جو به گوش بت رسید؛ دخترک دلتنگ موهایاش بود.
:)
فصل پانزدهم
مگ پشت پنجره ایستاد و گفت: «هیچکدام از ماههای سال به اندازهی نوامبر افسردهکننده نیست!»
با این حال تنها آسمان ابرپوش نوامبر نبود که اندوه را در دل دخترها کاشت. طولی نکشید که خانم مارچ دواندوان خودش را به خانه رساند و خبر داد که آقای مارچ در جنگ زخمی شده است. او باید هرچه سریعتر به سمت واشنگتون راهی میشد، بنابراین تکتک دخترها را کاری گمارد، جو نیز به سمت خانهی عمه مارچ راه افتاد تا برای سفر مادرش از او مقداری پول قرض بگیرد.
دخترها سخت مشغول تکاپو بودند که آقای لورنس از راه رسید؛ او خبر داد که تصمیم دارد آقای بروک را به مأموریتی در واشنگتون بفرستد و اگر خانم مارچ مایل است مرد جوان او را در این سفر همراهی کند. خانم مارچ با خوشحالی پیشنهاد پیرمرد را پذیرفت و از آقای بروک قدردانی کرد.
:)
جو عاقبت دست از مقاومت کشید و دلیل حضورش در دفتر روزنامه را برای لوری بازگو کرد، لوری نیز سرنوشت محتوم لنگهی دیگر دستکش مگ را برای جو تعریف کرد؛ دستکشی که پیشتر یک لنگهاش را در صندوق پست انداخته بود. لوری لنگهی دیگر دستکش را در جیب آقای بروک دیده بود که آن را با خود همهجا میبرد.
این خبر جو را سخت عصبانی کرد؛ او هیچ دلش نمیخواست کسی به خواهرش دل ببازد او را از پیششان ببرد. با این حال مقابل خواهرانش چیزی به زبان نیاورد و تنها با رفتار مرموزش تعجب آنها را برانگیخت.
چند روز بعد جو سرآسیمه و هیجانزده خواهرانش را دور خود جمع کرد تا از روی روزنامه قصهای برایشان بخواند. سرنوشت تلخ شخصیتّهای داستان اشک و آه زیادی در پی داشت و خواندنش که به پایان رسید، خواهرها یکصدا مشغول فینفین بودند. جو با سربلندی اعلام کرد نویسندهی داستان خود اوست و گریهی خواهرها به خندهی شادی بدل شد.
:)
فصل چهاردهم
جو تمام روزهای ماه اکتبر را به نوشتن گذراند و بیآنکه به کسی بگوید، تصمیم گرفت داستانهایاش برای چاپ به دفتر روزنامه ببرد. او شالوکلاه کرد، بیسروصدا از خانه خارج شد و به سمت دفتر روزنامه راه افتاد. به مقصد که رسید نگاه سیاه و آشنایی از ساختمان روبهرو شروع به تعقیب او کرد. چند دقیقهای گذشت و دختر آشفته و پریشان از ساختمان بیرون آمد، پسرک نیز از ساختمان مقابل بیرون دوید تا در صورت لزوم کمکحال او باشد و تا خانه همراهیاش کند.
همین که چشم جو به لوری افتاد، نیشش تا بناگوش باز شد. لوری گفت: «به چه میخندی جو؟ در آن ساختمان به چه شرارتی مشغول بودی؟»
جو پرسید: «اصلا خودت اینجا چه کار میکنی؟»
لوری پاسخ داد: «در باشگاه تمرین شمشیربازی میکردم!»
لوری با اصرار خواست از علت حضور جو در آن ساختمان سردربیاورد، اما از آنجایی تلاشش بینتیجه ماند به او وعده داد که در عوض رازش، رازی بسیار مهم را با او در میان بگذارد.
:)
لوری اندوهگین از مخالفت پدربزرگش با موسیقی گفت؛ آقای لورنس قصد داشت او را از تحصیل موسیقی منصرف کند و به کالج بفرستد. جو با عصبانیت به لوری توصیه کرد که پیرمرد را به حال خودش بگذارد و به دنبال آرزوهایاش برود، اما مگ توصیهی جو را رد کرد و گفت: «اگر پدربزرگت را تنها بگذاری در آینده بسیار پشیمان خواهی شد. باید به خواستههای پدربزرگت عمل کنی، مطمئنم وقتی حرفشنوی تو را ببیند دست از سختگیری برمیدارد و اجازه میدهد که به خواستهّهایات برسی.»
لوری تصمیم گرفت به توصیهی مگ عمل کند.
:)
لوری با اشتیاق این درخواست را پذیرفت و تکتک دخترها را در کارشان همراهی کرد.
پنج دوست در حین کار برای یکدیگر از آرزوهایشان گفتند؛ لوری میخواست به موسیقیدان و نوازندهای چیرهدست بدل شود، جو آرزو میکرد به نویسندهای مشهور و ثروتمند بدل شود تا آرزوهای خواهرانش را برآورده کند، ایمی میخواست در نقاشی پیشرفت کند و به شهرت برسد، مگ آرزو داشت به چنان ثروتی برسد که دیگر ناچار به کارکردن نباشد و در نهایت بت امیدوار بود که همگی تا ابد خوشحال و راضی کنار هم بمانند.
لوری گفت: «چه رویاهایی در سر داریم، مگر نه؟ همهی ما جز بت، به دنبال ثروت و شهرت و موفقیتیم، آیا دستیابی به چنین آروزهایی امکانپذیر است؟»
:)
فصل سیزدهم
در یکی از روزهای گرم ماه سپتامبر، لوری بیحوصله روی ننویاش تاب میخورد که چشمش به خواهران مارچ افتاد. دخترهای جوان کلاههای بزرگی بر سر داشتند، در دست هرکدام چیزی به چشم میخورد و مسیر تپه را پیش گرفته بودند. چنان که به نظر میرسید بیخبر از لوری قصد گردش کرده بودند، شاید هم تصمیم به قایقسواری گرفته بودند. لوری به بهانهی اینکه کلید قایقش را به دست خواهران برساند پشت سر آنها راهی شد.
لوری که به دخترها رسید، میان چمنزار نشسته بودند و هر کس به کاری مشغول بود؛ مگ به دوختودوز، جو به مطالعه، بت به بافتن و ایمی به نقاشی. لوری از پشت بوتهها بیرون آمد و از دخترها اجازه خواست که به آنّها ملحق شود. مگ پاسخ داد: «البته که اجازه داری! با این حال طبق قانون هیچکس نباید بیکار بنشیند، بنابراین باید کاری برای خودت دستوپا کنی.»
:)
در نهایت آن روز به خوشی به پایان رسید و حتی دوشیزه کیتِ خودبین نیز از آشنایی با دخترهای جوان و شاد آمریکایی ابراز خوشحالی کرد.
:)
کیت که از جواب تند آقای بروک جا خورده بود، ساکت شد و مرد جوان مگ رنجیدهخاطر را با حمایت و پشتیبانیاش خوشحال کرد. تا به آن روز به ندرت کلامی میان مگ و آقای بروک ردوبدل میشد، با این حال نگاههای آقای بروک به مگ متفاوت مینمود. او به زبان آلمانی شعری برای مگ خواند و صدای گرم و لحن پراحساسش نظر همه را جلب کرد.
:)
روز موعود که فرارسید جو کلاه عظیم و مسخرهاش را بر سر گذاشت و همراه خواهرانش راهی شد. علاوه بر دوستان لوری، انی موفات و معلم سرخانهاش آقای بروک نیز به پیکنیک دعوت شده بودند. طولی نکشید که تکتک خواهرها با یکی از دوستان انگلیسی لوری گرم گرفتند و روز به تفریح و شادی گذشت. در میان جمع دختری حدودا بیستساله حضور داشت که کیت نام داشت و به محض اینکه به شغل مگ پی برد با لحنی تحقیرآمیز گفت: «آه، که اینطور! البته بانوان محترم زیادی وجود دارند که به معلم سرخانگی مشغولند، چرا که در خانوادههایی اصیل به دنیا آمده و بزرگ شدهاند و برای تربیت فرزندان خانوادههای اشرافی بسیار مناسبند.»
آقای بروک که رنجیدگی را در چشمان مگ دید، بلافاصله پاسخ داد: «بانوان جوان آمریکایی برای دستیابی به استقلال خود از هیج تلاشی دست نمیکشند و تمام تلاششان این است که باری روی دوش دیگران نباشند.»
:)
فصل دوازدهم
ایمی که در مدت بیکاریاش در خانه به عنوان پستچی ثابت صندوق پست منتصب شده بود، مرسولات لوری را میان اعضای خانواده پخش کرد. آن روز چیز تازهای در میان بستهها نظر همه را جلب کرد؛ یک لنگه دستکش و یک یادداشت که به مگ تعلق داشت. مگ سردرگم گفت: «من یک جفت دستکش در خانهی آنّها جا گذاشته بودم، اما این تنها یک لنگه است!»
در یادداشت نیز شعری از زبان آلمانی ترجمه شده بود که به دستخط لوری نمیمانست. مگ ادامه داد: «میبایست ترجمهی شعری باشد که از معلم سرخانهی لوری، آقای بروک خواسته بودم.»
در میان بستههای ارسالی کلاهی بسیار بزرگ وجود داشت که لوری برای جو فرستاده بود. جو خندهکنان گفت: «عجب پسرک حیلهگری! برایاش گفته بودم که ای کاش کلاههای پهن باب شود تا پوست صورتم زیر آفتاب نسوزد، او هم در جواب این کلاه را برایام فرستاده!»
نامهی دیگری در بساط بود که در آن لوری از خواهران مارچ دعوت میکرد روزی همراه او و دوستان انگلیسیاش به پیکنیک بروند.
:)
دخترها خسته و ناامید اتفاقات روز را به یکدیگر ردوبدل میکردند که خانم مارچ لبخندزنان از پلهها پایین آمد. دخترهای خانوادهی مارچ درس خود را به خوبی فراگرفته بودند: حتی کماهمیتترین کارهای برای حفظ نظم ضروری است. دخترها به مادرشان قول دادند دیگر هرگز تن به تنبلی ندهند و مثل زنبور فعال و کوشا باشند.
:)
با اینکه آن روز بسیار طولانیتر از سایر روزها به نظر میرسید، اما به مذاق دخترها خوش آمده بود و این روند تا یک هفته ادامه یافت. عاقبت یک هفته بعد دخترها از خواب برخاستند و نه از مادرشان اثری دیدند و نه از هانا. مگ به اتاق مادرش شتافت و او را در بستر یافت؛ گویا خانم مارچ نیز تصمیم گرفته بود چندوقتی به خودش استراحت بدهد و هانا نیز به مرخصی یکروزهای رفته بود.
وظایف خانه آن روز بر دوش دخترها افتاد، چرا که کسی وظیفهی تمیزکاری خانه و آشپزی را برعهده نداشت و کارها باید به نحوی انجام میشد. هر کس گوشهای از کار را بر عهده گرفت، اما شب که فرا رسید خانه شلوغتر و کثیفتر از همیشه به نظر میرسید و دخترها احساس ناامیدی میکردند. جو از پذیرایی یک مهمان ناخوانده عاجز مانده بود، مگ در پخت غذا ناتوان بود، پرندهی کوچک بت از بیآبوغذایی مرده بود و ایمی نیز به جای تمیزکاری خانه همهجا را بدتر به هم ریخته بود.
:)
فصل یازدهم
ماه ژوئن فرارسید و عمه مارچ عازم تعطیلات شد. خانوادهی کینگ نیز که مگ سرپرستی کودکانش را بر عهده داشت به سفر رفت و دو خواهر تصمیم گرفتند تماموکمال به استراحت بپردازند. بت و ایمی نیز با تماشای دو خواهر بزرگشان از کارهای روزمره دست کشیدند.
صبح روز بعد مگ تا ده صبح در تختخواب ماند و بیآنکه حتی تختش را مرتب کند، گوشهای نشست و به خیالپردازی مشغول شد. جو روز را با لوری به قایقسواری گذراند، سپس ساعتها روی درخت سیب نشست و با خطبهخط کتابی که میخواند اشک ریخت. بت نیز برعکس هر روز به کارهای خانه بیتوجهی کرد، در عوض کمد وسایل کهنهی خانه را بیرون ریخت، بیحوصله محتویات کمد را به حال خود رها کرد و سراغ پیانویاش رفت. ایمی نیز دفترش را زیر بغل زد و به قصد نقاشی از خانه بیرون رفت، اما زیر رگبار ناگهانی گیر افتاد و به خانه که رسید خیس آب شده بود.
:)
در یکی از جلسات، پس از اینکه ختم جلسه اعلام شد و همه یکصدا دست زدند، جو از جا برخاست و گفت: «اعضای محترم انجمن، تقاضا دارم که لوری لورنس را به عضویت انجمن بپذیرید. او سخت مشتاق است که به ما پیوندد و از هیچ تلاشی برای پیشبرد اهداف انجمن فروگذار نخواهد بود! زود باشید دیگر! قبول کنید!»
دخترها از تغییر ناگهانی لحن خواهرشان به خنده افتادند و مسئله به رأیگیری گذاشته شد، اعضا ابتدا یکصدا اعلام مخالفت کردند، با این حال با سخنرانی پرشور جو نظرشان تغییر کرد و طولی نکشید که لوری به عضویت انجمن سرّی پیکویک درآمد.
همان لحظه جو در کمد را باز کرد و لوری پشت آن نمایان شد. پنهانکاری جو اعضای انجمن را به اعتراض واداشت، اما لوری روی سکو رفت و وعده داد که برای اثبات حسننیتش به انجمن، صندوق پستی کوچکی بیرون از خانه تعبیه خواهد کرد تا به دادوستدهای دوستانه منجر شود.
:)
فصل دهم
با سررسیدن بهار شادی و نشاط میان دخترها اوج گرفت. آنها باغچه را میان خود تقسیم کردند و هرکس در تکهزمین خودش چیزی کاشت.
روزهای آفتابی به کشت و زرع و پیادهروی در کنار رودخانه میگذشت، اما برای روزهای بارانی نیز تفریحات زیادی وجود داشت که درون خانه صورت میگرفت. یکی از این تفریحات برگزاری انجمنی سرّی بود که هر شنبه در زیرشیروانی برگزار میشد و کلوب پیکویک نام داشت. در این جلسات اخبار خانگی و محلی رد و بدل میشد، گزارش هفتگی خوانده میشد، داستان و شعر ورد زبانها بود و درنهایت وضعیت عملکرد اعضا بدین صورت تعیین میشد:
مگ؛ خوب
جو؛ بد
بت؛ خیلی خوب
ایمی؛ متوسط
:)
او بیدرنگ لوری را پیدا کرد و از او خواست که همراهش به خانه برگردد. لوری با خوشحالی پذیرفت و قول داد که از سر و وضع مگ چیزی برای جو نگوید.
:)
مگ چنان از این حرف رنجید که لوری را به حال خود گذاشت و پشت پردهای پنهان شد، اما همان لحظه صدای خانم موفات به گوشش رسید که به کسی میگفت: «دخترک را با این سر و وضع و لباسّهای عاریتی حسابی دست انداختهاند... به علاوه، مطمئنم مادرش برای او و نوهی لورنس برنامهای دارد. وصلت با لورنسها خانوادهاش را از فقر نجات میدهد.»
قلب مگ از اندوه پر شد؛ او نه تنها بازیچهی دست آن دخترهای جوان شده بود، بلکه کاری کرده بود که مادرش مورد قضاوت قرار گیرد.
:)
یکی از آخرین روزهای اقامت مگ در خانهی موفاتّها، مهمانی بسیار بزرگی برگزار شد. مگ تصمیم داشت برای این مهمانی لباس کهنهی خودش را بپوشد، اما به اصرار انی و سایر دخترها پیراهنی از جنس ابریشم پوشید که کمی برایاش کوچک بود. او کفشهای یکی از دخترها را به پا کرد، گوشوارهی دختر دیگری را به گوش آویخت و از تماشای تصویر خودش در آینه غرق لذت شد.
در مهمانی مگ همهی نگاهها را به خود خیره کرد. ظاهر او تمجید همه را برمیانگیخت و عدهی زیادی از او درخواست رقص کردند. مگ غرق در شادی بود که به ناگاه میان جمعیت چشمش به لوری افتاد.
لوری بهتزده به مگ خیره شد و گفت: «جو از من خواست به مهمانی بیایم و از سر و وضعت برایاش تعریف کنم.»
مگ از سر کنجکاوی خالص، اما کمی هیجانزده پرسید: «و چه جوابی به او میدهی؟»
لوری گفت: «به او میگویم که تو را نشناختم، چرا که به هیچ وجه به خودت شبیه نیستی. من ظاهر سادهات را به این لباسهای پر رنگ و لعاب ترجیح میدهم.»
:)
حجم
۴۱٫۳ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۶۶ صفحه
حجم
۴۱٫۳ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۶۶ صفحه
قیمت:
۱۵,۰۰۰
تومان