بریدههایی از کتاب زنان کوچک
۳٫۹
(۱۷)
فصل شانزدهم
خانم مارچ به واشنگتن رفت، با این حال حتی یک روز از اوضاع خانه بیخبر نماند. دخترهایاش با نامههای جور و واجور او را در جریان امورات خانه میگذاشتند، هانا در یادداشتهای پر از غلط و ناخوانایاش خیال او را بابت همهچیز راحت میکرد، لوری با بذلهگوییهایاش او را میخنداند و آقای لورنس امورات مهمتر را با او در میان میگذاشت.
در این میان تنها بت هنوز خانوادهی هامل را از یاد نبرده بود؛ خانوادهی تنگدستی که در همسایگی آنها میزیست. بت که هر روز به خانهی آنها سر میزد، روزی خسته و پریدهرنگ به خانه بازگشت. جو دست داغ بت را در دستش فشرد و سراسیمه فریاد زد: «پناه بر خدا! چه بلایی سرت آمده؟»
بت با صدایی که به سختی به گوش میرسید پرسید: «جو، تو در بچگی مخملک گرفتهای، مگر نه؟»
جو پاسخ داد: «من و مگ هر دو در بچگی مخملک گرفتهایم. چرا این سوال را میپرسی؟»
بغض بت شکست.
:)
کمی بعد جو با بیستوپنج دلار پول از راه رسید. همه از اینکه عمه مارچ چنین مبلغ زیادی را در اختیار جو قرار داده بود ابراز تعجب کردند، جو نیز بی هیچ حرفی کلاهش را از سر برداشت؛ او موهایاش را به مبلغ بیستوپنج دلار فروخته بود. ایمی ناله کرد: «تنها زیباییات از دست رفت!»
جو خندید و با لحنی بشاش پاسخ داد: «موهایام به زودی بلند میشود! به علاوه، غرورم اجازه نمیداد از عمه مارچ طلب پول کنم و دلم میخواست کاری برای پدر انجام دهم.»
اعضای خانواده یک به یک جو را در آغوش کشیدند تا هم قدردان شجاعتش باشند و هم فقدان گیسوان زیبایاش را از خاطرش پاک کنند.
با این حال شب که فرا رسید، صدای هقهق جو به گوش بت رسید؛ دخترک دلتنگ موهایاش بود.
:)
فصل پانزدهم
مگ پشت پنجره ایستاد و گفت: «هیچکدام از ماههای سال به اندازهی نوامبر افسردهکننده نیست!»
با این حال تنها آسمان ابرپوش نوامبر نبود که اندوه را در دل دخترها کاشت. طولی نکشید که خانم مارچ دواندوان خودش را به خانه رساند و خبر داد که آقای مارچ در جنگ زخمی شده است. او باید هرچه سریعتر به سمت واشنگتون راهی میشد، بنابراین تکتک دخترها را کاری گمارد، جو نیز به سمت خانهی عمه مارچ راه افتاد تا برای سفر مادرش از او مقداری پول قرض بگیرد.
دخترها سخت مشغول تکاپو بودند که آقای لورنس از راه رسید؛ او خبر داد که تصمیم دارد آقای بروک را به مأموریتی در واشنگتون بفرستد و اگر خانم مارچ مایل است مرد جوان او را در این سفر همراهی کند. خانم مارچ با خوشحالی پیشنهاد پیرمرد را پذیرفت و از آقای بروک قدردانی کرد.
:)
جو عاقبت دست از مقاومت کشید و دلیل حضورش در دفتر روزنامه را برای لوری بازگو کرد، لوری نیز سرنوشت محتوم لنگهی دیگر دستکش مگ را برای جو تعریف کرد؛ دستکشی که پیشتر یک لنگهاش را در صندوق پست انداخته بود. لوری لنگهی دیگر دستکش را در جیب آقای بروک دیده بود که آن را با خود همهجا میبرد.
این خبر جو را سخت عصبانی کرد؛ او هیچ دلش نمیخواست کسی به خواهرش دل ببازد او را از پیششان ببرد. با این حال مقابل خواهرانش چیزی به زبان نیاورد و تنها با رفتار مرموزش تعجب آنها را برانگیخت.
چند روز بعد جو سرآسیمه و هیجانزده خواهرانش را دور خود جمع کرد تا از روی روزنامه قصهای برایشان بخواند. سرنوشت تلخ شخصیتّهای داستان اشک و آه زیادی در پی داشت و خواندنش که به پایان رسید، خواهرها یکصدا مشغول فینفین بودند. جو با سربلندی اعلام کرد نویسندهی داستان خود اوست و گریهی خواهرها به خندهی شادی بدل شد.
:)
فصل چهاردهم
جو تمام روزهای ماه اکتبر را به نوشتن گذراند و بیآنکه به کسی بگوید، تصمیم گرفت داستانهایاش برای چاپ به دفتر روزنامه ببرد. او شالوکلاه کرد، بیسروصدا از خانه خارج شد و به سمت دفتر روزنامه راه افتاد. به مقصد که رسید نگاه سیاه و آشنایی از ساختمان روبهرو شروع به تعقیب او کرد. چند دقیقهای گذشت و دختر آشفته و پریشان از ساختمان بیرون آمد، پسرک نیز از ساختمان مقابل بیرون دوید تا در صورت لزوم کمکحال او باشد و تا خانه همراهیاش کند.
همین که چشم جو به لوری افتاد، نیشش تا بناگوش باز شد. لوری گفت: «به چه میخندی جو؟ در آن ساختمان به چه شرارتی مشغول بودی؟»
جو پرسید: «اصلا خودت اینجا چه کار میکنی؟»
لوری پاسخ داد: «در باشگاه تمرین شمشیربازی میکردم!»
لوری با اصرار خواست از علت حضور جو در آن ساختمان سردربیاورد، اما از آنجایی تلاشش بینتیجه ماند به او وعده داد که در عوض رازش، رازی بسیار مهم را با او در میان بگذارد.
:)
لوری اندوهگین از مخالفت پدربزرگش با موسیقی گفت؛ آقای لورنس قصد داشت او را از تحصیل موسیقی منصرف کند و به کالج بفرستد. جو با عصبانیت به لوری توصیه کرد که پیرمرد را به حال خودش بگذارد و به دنبال آرزوهایاش برود، اما مگ توصیهی جو را رد کرد و گفت: «اگر پدربزرگت را تنها بگذاری در آینده بسیار پشیمان خواهی شد. باید به خواستههای پدربزرگت عمل کنی، مطمئنم وقتی حرفشنوی تو را ببیند دست از سختگیری برمیدارد و اجازه میدهد که به خواستهّهایات برسی.»
لوری تصمیم گرفت به توصیهی مگ عمل کند.
:)
لوری با اشتیاق این درخواست را پذیرفت و تکتک دخترها را در کارشان همراهی کرد.
پنج دوست در حین کار برای یکدیگر از آرزوهایشان گفتند؛ لوری میخواست به موسیقیدان و نوازندهای چیرهدست بدل شود، جو آرزو میکرد به نویسندهای مشهور و ثروتمند بدل شود تا آرزوهای خواهرانش را برآورده کند، ایمی میخواست در نقاشی پیشرفت کند و به شهرت برسد، مگ آرزو داشت به چنان ثروتی برسد که دیگر ناچار به کارکردن نباشد و در نهایت بت امیدوار بود که همگی تا ابد خوشحال و راضی کنار هم بمانند.
لوری گفت: «چه رویاهایی در سر داریم، مگر نه؟ همهی ما جز بت، به دنبال ثروت و شهرت و موفقیتیم، آیا دستیابی به چنین آروزهایی امکانپذیر است؟»
:)
فصل سیزدهم
در یکی از روزهای گرم ماه سپتامبر، لوری بیحوصله روی ننویاش تاب میخورد که چشمش به خواهران مارچ افتاد. دخترهای جوان کلاههای بزرگی بر سر داشتند، در دست هرکدام چیزی به چشم میخورد و مسیر تپه را پیش گرفته بودند. چنان که به نظر میرسید بیخبر از لوری قصد گردش کرده بودند، شاید هم تصمیم به قایقسواری گرفته بودند. لوری به بهانهی اینکه کلید قایقش را به دست خواهران برساند پشت سر آنها راهی شد.
لوری که به دخترها رسید، میان چمنزار نشسته بودند و هر کس به کاری مشغول بود؛ مگ به دوختودوز، جو به مطالعه، بت به بافتن و ایمی به نقاشی. لوری از پشت بوتهها بیرون آمد و از دخترها اجازه خواست که به آنّها ملحق شود. مگ پاسخ داد: «البته که اجازه داری! با این حال طبق قانون هیچکس نباید بیکار بنشیند، بنابراین باید کاری برای خودت دستوپا کنی.»
:)
در نهایت آن روز به خوشی به پایان رسید و حتی دوشیزه کیتِ خودبین نیز از آشنایی با دخترهای جوان و شاد آمریکایی ابراز خوشحالی کرد.
:)
کیت که از جواب تند آقای بروک جا خورده بود، ساکت شد و مرد جوان مگ رنجیدهخاطر را با حمایت و پشتیبانیاش خوشحال کرد. تا به آن روز به ندرت کلامی میان مگ و آقای بروک ردوبدل میشد، با این حال نگاههای آقای بروک به مگ متفاوت مینمود. او به زبان آلمانی شعری برای مگ خواند و صدای گرم و لحن پراحساسش نظر همه را جلب کرد.
:)
حجم
۴۱٫۳ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۶۶ صفحه
حجم
۴۱٫۳ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۶۶ صفحه
قیمت:
۱۵,۰۰۰
تومان