بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است | صفحه ۲۰ | طاقچه
تصویر جلد کتاب مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است

بریده‌هایی از کتاب مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است

۴٫۲
(۱۹۱)
«با هیولاها درگیر نشو، وگرنه خودت تبدیل به یکی از اون‌ها می‌شی. اگر برای مدت طولانی به یه گودال نگاه کنی، گودال هم به تو نگاه می‌کنه.» «از چی حرف می‌زنی؟» السا در خفا کیف می‌کند از اینکه زن مثل یک بچه با او حرف نمی‌زند. «ببخشید، این... این رو نیچه گفته. یه فیلسوف آلمانی. این... آم، احتمالاً اشتباه نقل قول کردم. اما گمونم معنیش این باشه که اگر از کسی که تو وجودش تنفر داره متنفر باشی، این خطر هست که شبیه همون آدم بشی.» شانه‌های السا تا گوش‌هایش بالا می‌آید. «مامان‌بزرگ همیشه می‌گفت: "به ظرف پی‌پی لگد نزن، وگرنه همه‌اش می‌پاشه بیرون!"»
زهرا رحیمی
السا روی لبۀ تخت می‌نشیند و موهای مامان را ناز می‌کند. مامان دست‌های او را می‌بوسد و نجوا می‌کند: «بهتر می‌شه، عزیز دلم. درست می‌شه.» همان‌طور که مامان‌بزرگ همیشه می‌گفت. و السا خیلی‌خیلی دوست دارد باور کند.
زهرا رحیمی
مامان می‌پرسد: «می‌ترسی؟» السا اعتراف می‌کند: «بله.» مامان به السا نمی‌گوید نباید بترسد، سعی نمی‌کند او را گول بزند و وادارش کند که نترسد. السا از این بابت عاشق مامان است.
زهرا رحیمی
اینجا بود که دو شوالیۀ طلایی پیدایشان شد. همه تلاش کردند در مورد بالا رفتن از کوه به آن‌ها هشدار بدهند، اما خب آن‌ها گوش به حرف کسی ندادند. شوالیه‌ها بعضی وقت‌ها حسابی کله‌شق‌اند. اما وقتی آن‌ها از کوه بالا رفتند و همۀ ترس‌ها از غار بیرون جهیدند، شوالیه‌های طلایی مبارزه نکردند. فریاد نزدند و مثل باقی جنگجوها فحش ندادند. در عوض، همان کاری را کردند که می‌شود با ترس‌ها انجام داد: بهشان خندیدند. خنده‌ای بلند و بی‌اعتنا. و همۀ ترس‌ها یکی‌یکی به سنگ تبدیل شدند. مامان‌بزرگ عاشق این بود که آخر قصه‌ها چیزی به سنگ تبدیل شود، چون اصولاً تو پایان‌بندی قصه‌ها کارش تعریفی نداشت.
زهرا رحیمی
مثل وقتی که یک شخصیت مشهور را توی کافه می‌بینی و ناخودآگاه داد می‌زنی: «هی، سلام!» قبل از آنکه بفهمی، مغزت فرصت داشته به تو بگوید: «هی، احتمالاً اون شخص رو می‌شناسی، بهش سلام کن!» و پشت‌بندش: «نه، صبر کن، نمی‌شناسیش، تو تلویزیون دیدیش!» چون مغزت دوست دارد کاری کند تو مثل احمق‌ها به نظر بیایی.
زهرا رحیمی
در دنیای واقعی مردم همیشه می‌گویند وقتی اتفاق وحشتناکی می‌افتد اندوه و درماندگی و دردی که در قلبمان حس می‌کنیم «با گذشت زمان کمتر می‌شود»، اما این حقیقت ندارد. اندوه و دردِ از دست دادن همیشگی است، اما اگر قرار باشد برای همۀ عمر آن‌ها را با خودمان حمل کنیم، طاقتمان تمام می‌شود. غم و اندوه فلجمان می‌کند. بنابراین، درنهایت، اندوه‌هایمان را بسته‌بندی می‌کنیم و جایی می‌گذاریم.
زهرا رحیمی
بزرگ‌ترین توانایی مرگ میراندنِ آدم‌ها نیست، بزرگ‌ترین توانایی‌اش این است که می‌تواند کاری کند بازمانده‌ها آرزو کنند زندگی‌شان متوقف شود،
زهرا رحیمی
«یه بار تو یه فیلم یکی رو دیدم که می‌گفت ایمان می‌تونه کوه‌ها رو جابه‌جا کنه.» خودش نمی‌داند چرا این را گفته، شاید به این دلیل که نمی‌خواهد زن برود، قبل از آنکه السا بتواند سؤال اصلی‌اش را از او بپرسد. «من هم شنیدم.» السا سرش را تکان می‌دهد. «اما می‌دونی که حقیقت داره! چون ایمان از میاماس اومده، از غولی به اسم ایمان. این غول فوق‌العاده قوی بوده. و واقعاً می‌تونسته کوه‌ها رو جابه‌جا کنه!»
زهرا رحیمی
«گمونم به کمک نیاز داره.» «کمک کردن به کسی که خودش نمی‌خواد به خودش کمک کنه کار سختیه.» السا به‌اعتراض می‌گوید: «اونی که می‌خواد به خودش کمک کنه احتمالاً اونی نیست که بیشتر از همه به کمک دیگران نیاز داره.»
زهرا رحیمی
صدایی در گلوی زن خفه می‌شود. کمی طول می‌کشد تا السا بفهمد صدای خنده بوده. انگار آن بخش گلویش مدت‌ها بی‌استفاده مانده و تازه کلیدش پیدا شده و یک جریان برق قدیمی به‌یک‌باره وصل شده باشد.
زهرا رحیمی
«این کتاب رو برای پسرهام می‌خوندم، وقتی مامان‌بزرگشون مُرد. نمی‌دونم خوندیش یا نه. احتمالاً خوندیش.» السا سرش را به نشانۀ نه تکان می‌دهد و کتاب را محکم می‌گیرد. «نه.» دروغ می‌گوید، چون آن‌قدر مؤدب هست که وقتی کسی کتابی بهش می‌دهد وانمود کند قبلاً آن را نخوانده.
زهرا رحیمی
السا مقابل در می‌ایستد. توان جلوتر رفتن ندارد. دیشب اینجا بود، اما انگار تو روز سخت‌تر است. وقتی خورشید راهش را به‌زور از میان پرده به درون باز می‌کند، به یاد آوردن چیزها سخت‌تر است. حیوانات ابری بر فراز آسمان در پروازند. صبح قشنگی است، اما روز افتضاحی است.
زهرا رحیمی
مامان‌بزرگ از محیط زیست متنفر بود، اما آدمی بود که موقع جنگ می‌شد رویش حساب کرد. بنابراین، محض خاطر السا، به یک تروریست تبدیل شد. درواقع، السا از دست مامان‌بزرگ عصبانی است، چون می‌خواهد از دست او عصبانی باشد؛ به هر دلیل دیگری. به‌خاطردروغ‌ها، به‌خاطر تنها گذاشتن مامان، و به‌خاطر مردن. اما نمی‌شود از کسی که حاضر است محض خاطر نوه‌اش به یک تروریست تبدیل شود عصبانی باقی ماند. و این السا را عصبانی می‌کند که نمی‌تواند عصبانی باقی بماند.
زهرا رحیمی
السا به یاد می‌آورد مامان‌بزرگ همیشه می‌گفت: «بهترین قصه‌ها نه کاملاً واقعی‌ان و نه سرتاپا ساختگی.» منظورش از چیزهای مشخصی که بهشان می‌گفت «حقایق به چالش کشیده‌شده» همین بود. برای مامان‌بزرگ این‌طور نبود که همه‌چیز کاملاً سیاه یا سفید، این وری یا آن وری، باشد. قصه‌های مامان‌بزرگ هم‌زمان صددرصد واقعی بودند و نبودند.
زهرا رحیمی
«به هر حال، اون یه کودنه.» مامان موافقت می‌کند. «آدم‌ها وقتی مدت زیادی تنها بمونن کودن می‌شن.»
زهرا رحیمی
السا آن شب خیلی ترسیده بود، و از مامان‌بزرگ پرسیده بود اگر یک روز دنیای آن‌ها از هم بپاشد، چه‌کار باید بکنند. مامان‌بزرگ انگشت‌های اشارۀ السا را محکم فشار داده و گفته بود: «اون‌وقت همون کاری رو می‌کنیم که بقیه می‌کنن، یعنی هر کاری از دستمون بربیاد انجام می‌دیم.»
زهرا رحیمی
تراژدی‌های غیرمنتظره باعث ظهور ابرقهرمان‌های غیرمنتظره‌ای می‌شوند.
زهرا رحیمی
مصیبت‌های غیرمنتظره تأثیرهای غیرمنتظره‌ای روی آدم‌ها دارند، اندوه‌های غیرمنتظره و قهرمانی‌های غیرمنتظره. مرگ‌هایی بیشتر از آنچه احساسات آدم‌ها قدرت درکشان را داشته باشند.
زهرا رحیمی
همۀ هیولاها از اول هیولا نبوده‌اند و همۀ هیولاها هم شکل هیولا نیستند. بعضی‌هایشان از درون هیولا هستند.
زهرا رحیمی
السا یک بار شنیده بود یکی از دکترها به مامان می‌گوید: «مامان‌بزرگ می‌تونه حتی تو یه اتاق خالی هم دعوا به‌پا کنه.» ولی وقتی السا این را به او گفت مامان‌بزرگ فقط به او نگاه کرد و گفت: «خب اگر خود اتاق اول دعوا رو راه انداخته باشه چطور؟»
زهرا رحیمی

حجم

۴۷۱٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۸۰ صفحه

حجم

۴۷۱٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۸۰ صفحه

قیمت:
۵۹,۰۰۰
۱۷,۷۰۰
۷۰%
تومان