بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب النور و پارک | صفحه ۱۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب النور و پارک

بریده‌هایی از کتاب النور و پارک

نویسنده:رینبو راول
امتیاز:
۴.۰از ۳۷۶ رأی
۴٫۰
(۳۷۶)
مغز عاشق شعره. شعر چیز موندگاریه.
zohreh
وقتی النور از مدرسه به خانه رسید، با کلیدهای جدیدش در را باز کرد و وارد خانه شد. در روشناییِ روز، خانه دلگیرتر هم بود، ساده و تاریک... اما حداقل‌اش این بود که النور خانه و مادرش را داشت.
zohreh
با خودش فکر می‌کرد "چقدر احتمال داره بخوری به پُست همچین کسی؟ کسی‌که واسه همیشه عاشقش باشی، کسی‌که واسه همیشه عاشقت باشه؟ و اگه این آدم وجود داشته باشه ولی فرسنگ‌ها ازت دور باشه، اون‌وقت چی کار می‌کنی؟"
maryamrab
«می‌خوام پرواز کنم. می‌دونم خیلی به‌دردبخور نیست، ولی... هرچی باشه، پروازکردنه.»
mhdinzsd
چیزی در آن کاسِت‌ها بود که باعث شده بود النور حس متفاوتی را تجربه کند؛ انگار چیزی به ریه‌ها و معده‌اش فشار می‌آورد. یک جورهایی هم هیجان‌انگیز بود، هم اعصاب‌خُردکن. آن آهنگ‌ها باعث شده بود احساس کند دنیا چیزی‌که خیال می‌کند، نیست... و این حس خوبی بود، بهترین حس.
mhdinzsd
«نمی‌دونم! باید چه حسی داشته باشم؟»
mhdinzsd
ترجیح می‌داد عصبانی به نظر برسد، تا این‌که معلوم باشد تمام شب را صرف فکرکردن به این کرده که لب‌های پارک چقدر قشنگ‌اند.
atena
دستمال را دور انگشتانش پیچید تا این‌که دست النور در فاصله‌ی بین آن‌ها آویزان شد. بعد ابریشم و انگشتانش را به‌سمت کفِ دستانِ بازِ النور لغزاند... و النور در هم شکست.
atena
نگه‌داشتنِ دست النور، مثل نگه‌داشتنِ یک پروانه بود، یا شبیه ضربان قلب. مثل نگه‌داشتن یک چیزِ کامل، یک چیزِ زنده.
atena
احتمالاً شماره‌ی پارک را در بستر مرگ هم فریاد می‌زد. یا وقتی بالاخره پارک از او خسته می‌شد، آن‌را روی تکه‌ای از قلب‌اش خالکوبی می‌کرد.
atena
ولی چهره‌ی پارک هنری بود، نه هنرِ عجیب‌غریب و ترسناک. چهره‌اش طوری بود که انگار به این دلیل نقاشی‌اش کرده‌ای که نمی‌خواهی روزگار آن‌را فراموش کند.
atena
آیا اصلاً جایی وجود داشت که النور حاضر نباشد همراه پارک به آن‌جا برود؟
atena
پارک گفت: «تو نمی‌تونی خودت تنها سوار اتوبوس شی.» «نقشه‌ی بهتری ندارم.» پارک گفت: «من با ماشین می‌رسونمت.» «تا ایستگاه اتوبوس؟» «تا مینه‌سوتا.» «نه پارک! خونواده‌ت هیچ‌وقت اجازه نمی‌دن.» «پس ازشون اجازه نمی‌گیرم.» «ولی پدرت می‌کشتت!» پارک گفت: «نه، فقط ماشینو ازم می‌گیره.» «واسه همه‌ی عمرت.» «فکر می‌کنی تو این شرایط به همچین چیزی اهمیت می‌دم؟» پارک صورت النور را بین دست‌هایش گرفت. «فکر می‌کنی به چیزی غیر از تو اهمیت می‌دم؟»
👑Nargess Ansari👑
دنیا کنار پارک به جای بهتری تبدیل می‌شد).
👑Nargess Ansari👑
النور گفت: «حتا نمی‌دونم چرا این کار رو می‌کنم.» «مهم نیست.» «البته به‌خاطر عصبانی‌شدن در مورد تینا متأسف نیستم.» پارک پیشانی‌اش را به پیشانیِ النور چسباند، آن‌قدر که درد گرفت. «حتا اسمشم نیار. اون هیچی نیست و تو... تو همه چیزی. تو همه چیزی النور.»
👑Nargess Ansari👑
النور هیچ‌وقت به خودکشی فکر نکرده بود، هرگز. ولی خیلی به دست‌کشیدن فکر می‌کرد؛ دست‌کشیدن از بعضی چیزها. به دویدن، تا این‌که دیگر توان دویدن نداشته باشد
shamim
وقت‌گذراندنِ هرروزه با پارک ساعت حمام‌رفتن‌اش را بدجور به هم ریخته بود (واقعیتی که هر چقدر هم با پارک خودمانی می‌شد، به‌هیچ‌وجه قصد نداشت با او در میان بگذارد).
shamim
پارک می‌خواست به النور همه‌ی چیزهایی را که مادرش درباره‌ی او گفته بود، بگوید. چنین به نظر می‌رسید که مخفی‌کردن راز از النور اشتباه است. اما به نظر می‌رسید فاش‌کردنِ آن راز، اشتباه بزرگ‌تری‌ست. این مسئله النور را عصبی‌تر می‌کرد. آن‌قدر که ممکن بود باعث تغییر تصمیم او شود...
shamim
هر وقت که توی خانه‌ی النور دعوا و کتک‌کاری می‌شد، مادرش شروع می‌کرد به جیغ‌کشیدن و می‌گفت: «تو سرش نه! تو سرش نه!»
shamim
پارک در راه مدرسه، بیش از راه برگشت به خانه، از این حرف‌ها می‌زد... و گاهی النور به این فکر می‌کرد که نکند کاملاً از خواب بیدار نشده.
shamim

حجم

۲۷۶٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۴۰ صفحه

حجم

۲۷۶٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۴۰ صفحه

قیمت:
۵۹,۰۰۰
۱۷,۷۰۰
۷۰%
تومان