"اگه نمیخوای مردم نگات کنن، پس طعمهی ماهیگیری رو موهات نذار!"
نسیم رحیمی
مادر پارک طوری به النور نگاه میکرد که انگار او چیزیست که روی مبل آبیشان ریخته شده.
فی. ا
هر روز صبح، وقتی النور سوار اتوبوس میشد، نگران بود که نکند پارک هدفونهایش را بیرون نیاورد، یا دیگر با او حرف نزد؛ همانقدر ناگهانی که صحبتکردن را شروع کرده بود... و اگر این اتفاق میافتاد ـ اگر النور سوار اتوبوس میشد ولی پارک سرش را بالا نمیآورد ـ النور نمیخواست پارک بفهمد که این اتفاق چقدر او را ویران میکرد.
فی. ا
بعد ابریشم و انگشتانش را بهسمت کفِ دستانِ بازِ النور لغزاند...
و النور در هم شکست.
hamideh
وقتی پارک را دید که صبح دوشنبه توی ایستگاه اتوبوس ایستاده، کرکر خندید... از ته دل. عین یک شخصیت کارتونی میخندید؛ از آن صحنههایی که شخصیتهای کارتونی کاملاً قرمز میشوند و قلبهای کوچک شروع میکنند به بیرونآمدن از گوشهایشان...
esh
مادرش گفت: «دخترای خوب مثل پسرا لباس نمیپوشن!»
A_