بریدههایی از کتاب روزها در کتاب فروشی موریساکی
نویسنده:ساتوشی یاگی ساوا
مترجم:مژگان رنجبر
ویراستار:سارا صحرانورد فرد
انتشارات:کتاب کوله پشتی
دستهبندی:
امتیاز:
۳.۶از ۴۹ رأی
۳٫۶
(۴۹)
موضوع اصلاً این نیست که کجا باشم، بلکه اون چیزیه که درونمه. هر جا که میرفتم و با هرکسی که بودم، اهمیت نداشت. اگه میتونستم با خودم صادق باشم، پس به همونجا تعلق داشتم.
shion
«با اینکه آدم فکر میکنه این یه کسبوکار مستقله، چیزی که توی این صنعت مهمتر از هر چیز دیگهایه، روابطیه که با آدمها داری. به گمونم این موضوع کلاً حقیقت دنیای ماست.»
سپیده
«مردها خوشباورن. مهم نیست کی باشن؛ چون همیشه میشه با غذا اغواشون کرد.»
مرضیه
به نظر من خیلی مهم نیست که آدم از کتابها زیاد بدونه. من خودم هم چیز زیادی نمیدونم، ولی فکر میکنم موضوعی که دربارهٔ یه کتاب اهمیت داره اینه که چطوری روی آدم تأثیر میذاره.
مرضیه
«نترس از اینکه عاشق کسی بشی. وقتی عاشق میشی، دلم میخواد سرتاپا عاشق بشی. حتی اگه آخرش با دلشکستگی تموم بشه، لطفاً زندگیت رو تنها و بدون عشق نگذرون. بابت اتفاقی که برات افتاد خیلی نگران بودم که نکنه از عاشق شدن دست بکشی. عشق فوقالعادهست. نمیخوام این رو فراموش کنی. خاطرات آدمهایی که عاشقشونی هیچوقت از بین نمیرن و تا وقتی زندهای، قلبت رو گرم نگه میدارن. وقتی مثل من سنوسالت بره بالا، متوجه میشی. نظرت چیه؟ میتونی بهم قول بدی؟»
مرضیه
سالها طول کشید تا بهش برسم. همینه. کتابفروشی موریساکی کوچیک و دربوداغون خودمون. من آرمانهای خیلی زیادی داشتم. به سرتاسر دنیا پرواز کردم، اما آخرش رسیدم به جایی که ذرهذرهش رو از بچگیم میشناختم. خیلی خندهداره، نه؟ بعد از همهٔ اون مدت، برگشتم همینجا. همون موقع بود که فهمیدم موضوع اصلاً این نیست که کجا باشم، بلکه اون چیزیه که درونمه. هر جا که میرفتم و با هرکسی که بودم، اهمیت نداشت. اگه میتونستم با خودم صادق باشم، پس به همونجا تعلق داشتم. تا زمانیکه به این موضوع پی ببرم، نصف عمرم رفته بود؛ بنابراین برگشتم به بندرگاه محبوبم و تصمیم گرفتم لنگر بندازم. اینجا برام مکان مقدسیه. جاییه که بیشترین احساس آرامش رو دارم.
مرضیه
«تومو، چی شد که به کتابها علاقهمند شدی؟»
او با همان صدای آرام خود پاسخ داد: «سؤال خوبیه. دوران راهنمایی، بدجوری خجالتی بودم. خجالت میکشیدم دربارهٔ افکارم با دیگران حرف بزنم؛ بنابراین احساسات ناجوری بهم چیره میشد. این شرم و خجالت هراسانگیز همیشه با من بود. همان موقع بود که کتاب دختر دانشآموزِ اُسامو دازای رو خوندم. برای من اینجوری شروع شد و حالا دیگه کاملاً معتاد کتاب خوندنم.»
تحسینکنان گفتم: «فکر میکنم هر کتابخون جدیای در مقطعی از زندگیش، به همین شکل با کتابی مواجه میشه و اون تجربه رو هیچوقت فراموش نمیکنه.»
مرضیه
من و اون نگرش یکسانی به مسائل داشتیم. همین ما رو به هم رسوند و فکر میکنم دلیل جداییمون هم بود. ما وسط سفر زندگیمون آشنا شدیم و عاشق هم شدیم، ولی معنیش این نیست که همیشه با هم سفر کنیم. توی یه مقطع زمانی، همه بندرگاه امن خودشون رو پیدا میکنن. همیشه فکر میکردم که تا آخرش با هم ادامه میدیم. متأسفانه اوضاع اونطوری پیش نرفت.»
«وقتی اتفاق افتاد... چهجوری بود؟ ناراحت بودی؟»
به ابرهای متراکمی نگاه کرد که آسمان را پوشانده بودند. «البته، ناراحتکننده بود، ولی...»
«ولی؟»
«ولی، فارغ از اینکه الان کجا باشه و در حال انجام چه کاری، دلم میخواد خوشحال باشه.»
مرضیه
«جالبه. آدم هرجا که بره یا هرچقدر هم که کتاب بخونه، هنوز هیچی نمیدونه و هیچی ندیده. زندگی یعنی همین. ما زندگیهامون رو در تلاش برای پیدا کردن راهمون میگذرونیم. مثل شعر سانتوکا تانهدا میمونه، همون که میگه: "میروی و میروی، ادامه میدهی؛ و باز هم کوهستان کبود."»
مرضیه
«به نظر من خیلی مهم نیست که آدم از کتابها زیاد بدونه. من خودم هم چیز زیادی نمیدونم، ولی فکر میکنم موضوعی که دربارهٔ یه کتاب اهمیت داره اینه که چطوری روی آدم تأثیر میذاره.»
Ehsan
مهم نیست که نسبت خونی با هم داشته باشید یا سالهای زیادی را با هم در یک مدرسه و توی یک کلاس یا دفتر کار سپری کرده باشید. تا زمانیکه حقیقتاً رودرروی یکدیگر قرار نگیرید، هرگز نمیتوانید کسی را بشناسید.
Ehsan
چقدر دردناکه که بفهمی برای انجام هر کاری بهجز حسرت خوردن، خیلی دیر شده.
غزل
«اومدم، چون دلم میخواست ازم عذرخواهی کنی! شاید تو فقط داشتی خوشگذرونی میکردی، اما برای من اینطور نبود. من واقعاً عاشقت بودم. من آدمم. احساسات دارم. شاید بهم نگاه میکردی و صرفاً زنی رو میدیدی که میتونی ازش سوءاستفاده کنی، اما من دربارهٔ مسائل فکر میکنم، نفس میکشم، گریه میکنم. هیچ میدونی چقدر بهم آسیب زدی؟
eameli
شاید علت دلقکبازی داییام جلوی مردم این بود که احساساتش را از آنها پنهان نگه دارد. بیتردید چنین تلاشی برایش جانکاه بوده است. دیگران با نگاه کردن به او هرگز پی نبرده بودند که در وجودش چه احساسی نهفته است... این موضوع قلبم را به درد آورد.
eameli
همان موقع بود که کتاب دختر دانشآموزِ اُسامو دازای رو خوندم. برای من اینجوری شروع شد و حالا دیگه کاملاً معتاد کتاب خوندنم.»
تحسینکنان گفتم: «فکر میکنم هر کتابخون جدیای در مقطعی از زندگیش، به همین شکل با کتابی مواجه میشه و اون تجربه رو هیچوقت فراموش نمیکنه.»
تومو لبخندزنان گفت: «امیدوارم هر دومون در آینده با کتابهای معرکهای مواجه بشیم.»
eameli
گفت: «تایچی.» و گفت سالهاست که برنامهٔ همیشگی صبحگاهیاش همین است. «برای سلامتی خیلی خوبه. ضمن اینکه باعث میشه احساس خوبی داشته باشی. خوابالو، دوست داری با من انجامش بدی؟»
Fatima
چقدر دردناکه که بفهمی برای انجام هر کاری بهجز حسرت خوردن، خیلی دیر شده.
Fatima
برای پیشدرآمد گفتم: «مشکل بزرگی نیست.» و هنگامیکه برایش تعریف کردم چه اتفاقی افتاده، پی بردم که حقیقتاً مشکل بزرگی نیست. من هیدهآکی و شغلم را از دست داده بودم. همین. میانههای تعریف کردن داستانم، همهچیز آنقدر پیشپاافتاده به نظرم رسید که بیاختیار خندیدم. با خندهام مقابله و داستان را تمام کردم و بهمحض انجام این کار، حس کردم حالم کمی بهتر است.
Fatima
از آن شب، رفتهرفته به زندگی خودم جدیتر فکر کردم. من جایی گرم و آرام برای ماندن پیدا کرده بودم، اما نمیتوانستم تا ابد به دیگران وابسته بمانم. اگر چنین میکردم، هرگز رشد نمیکردم و بیشهامت میماندم. متقاعد شده بودم که اگر از آنجا نروم، هیچوقت نمیتوانم زندگیام را از نو بسازم.
Fatima
موضوع اصلاً این نیست که کجا باشم، بلکه اون چیزیه که درونمه. هر جا که میرفتم و با هرکسی که بودم، اهمیت نداشت. اگه میتونستم با خودم صادق باشم، پس به همونجا تعلق داشتم. تا زمانیکه به این موضوع پی ببرم، نصف عمرم رفته بود؛
Fatima
حجم
۱۵۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
حجم
۱۵۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
قیمت:
۳۹,۰۰۰
۲۷,۳۰۰۳۰%
تومان