بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب روزها در کتاب فروشی موریساکی | صفحه ۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب روزها در کتاب فروشی موریساکی

بریده‌هایی از کتاب روزها در کتاب فروشی موریساکی

دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۶از ۴۹ رأی
۳٫۶
(۴۹)
«تومو، چی شد که به کتاب‌ها علاقه‌مند شدی؟» او با همان صدای آرام خود پاسخ داد: «سؤال خوبیه. دوران راهنمایی، بدجوری خجالتی بودم. خجالت می‌کشیدم دربارهٔ افکارم با دیگران حرف بزنم؛ بنابراین احساسات ناجوری بهم چیره می‌شد. این شرم و خجالت هراس‌انگیز همیشه با من بود. همان موقع بود که کتاب دختر دانش‌آموزِ اُسامو دازای رو خوندم. برای من این‌جوری شروع شد و حالا دیگه کاملاً معتاد کتاب خوندنم.»
Fatima
زمان دیگری، برحسب اتفاق گُل خشکیده‌ای را پیدا کردم که کسی به‌جای نشان کتاب در آن گذاشته بود. وقتی رایحهٔ آن گل را که از مدت‌ها پیش رنگ باخته بود به مشام کشیدم، به شخصی فکر کردم که آن را لای کتاب گذاشته بود. آخر او چه‌کسی بود؟ چه زمانی زندگی می‌کرد؟ و چه احساسی داشت؟ فقط در کتاب‌های دست‌دوم است که می‌توان طعم رویارویی‌های این‌چنینی و ارتباطاتی را چشید که از زمان پیشی می‌گیرند. به این ترتیب، آموختم به مغازهٔ کتاب‌های دست‌دومی که با این آثار سروکار داشت، یعنی کتاب‌فروشی موریساکی خودمان، عشق بوزرم. دریافتم چه فرصت ارزشمندی به من بخشیده شده است تا بخشی از آن مکان کوچک باشم، جایی که می‌شد جریان آهستهٔ زمان را احساس کرد.
Fatima
در صفحه‌ای از داستان دورنماهای قلب از موتوجیرو کاجی‌یی با این پاراگراف مواجه شدم: عمل دیدن موضوع ناچیزی نیست. دیدنِ چیزی به‌معنای سیطرهٔ آن بر وجود آدم است. گاهی بخشی از وجودت را در چنگ خود می‌گیرد و گاهی تمام روحت را. زمانی در گذشته، کسی که این کتاب را می‌خواند آن‌قدر تحت‌تأثیر قرار گرفته بود که قلمی برداشته و خطی زیر این واژه‌ها کشیده بود. تجسم این موضوع باعث خوشحالی‌ام شد؛ چون من هم تحت‌تأثیر همین پاراگراف قرار گرفته و حالا با آن غریبه در ارتباط بودم.
Fatima
نویسندگانی که با نامشان آشنا بودم ولی چیزی ازشان نخوانده بودم، نویسندگانی که نامشان هرگز به گوشم نخورده بود، هر کتابی که جالب به نظر می‌رسید. با این حال، هرچقدر می‌خواندم کتاب‌های بیشتری پیدا می‌کردم که دلم می‌خواست بخوانمشان. پیش‌تر هرگز چنین چیزی را تجربه نکرده بودم. باعث می‌شد که احساس کنم زندگی‌ام را تا آن لحظه هدر داده‌ام. تصمیم گرفتم که دیگر تمام‌وقت نخوابم؛ دیگر برایم ضروری نبود.
Fatima
«من که این‌طور فکر نمی‌کنم. مهمه که گاهی بی‌حرکت بمونی. فکر کن یه استراحت کوتاه توی سفر طولانی زندگیته. اینجا بندرگاه توئه و قایقت برای مدت کوتاهی لنگر می‌ندازه. بعد از اینکه خوب استراحت کردی هم می‌تونی دوباره راه بیفتی و بری.»
Fatima
«واقعاً حقیقت نداره. اولش خیلی مقاومت کردم. منظورم اینه که وقتی جوون بودم، اصلاً رؤیای گرفتن جای پدرم توی کتاب‌فروشی رو نداشتم. حتی الان هم تمام مدت بلاتکلیفم، ولی نمی‌دونم، شاید زمان زیادی صرف بشه تا آدم بفهمه که حقیقتاً دنبال چیه. شاید کل زندگیش رو صرف کنه و آخرش فقط بخش کوچیکی از اون رو بفهمه.»
Fatima
دانشکده که می‌رفتم، دربارهٔ گذراندن زندگی مطابق با معیارها و حس خودم خیال‌بافی می‌کردم. البته، وقتی زمان عمل کردن در دنیای واقعی شد، دیدم که اصلاً شهامتش را ندارم.
Fatima
با این حال، حتی خودم هم از اینکه چقدر خواب‌آلودم تعجب می‌کردم. به سابو گفتم که روزی سیزده ساعت می‌خوابم، اما روزهایی که کتاب‌فروشی تعطیل بود، کل روز را می‌خوابیدم. می‌خوابیدم و می‌خوابیدم و آرزو می‌کردم که بتوانم تا ابد بخوابم. در رؤیاهایم لازم نبود به آن مسائل وحشتناک فکر کنم. رؤیاهایم به خوبی و شیرینی عسل بودند و من مثل زنبورعسلی بودم که در جست‌وجوی عسل بیشتر پرواز می‌کند. برعکس، در ساعات بیداری‌ام هیچ چیز خوبی وجود نداشت.
Fatima
«وقتی بیست‌وچندساله بودم، نمی‌تونستم وقت زیادی رو به خوابیدن اختصاص بدم. همیشه داشتم مطالعه می‌کردم.»
Fatima
«تاکاکو، تنها کاری که می‌کنی خوابیدنه. تو هیولای خوابی.» با لحنی سرد گفتم: «حتماً دارم یه دورهٔ خواب‌آلودگی رو می‌گذرونم.» تن دایی‌ام برای دخالت در زندگی‌ام می‌خارید، اما بهش اجازه نمی‌دادم من را دنبال خواسته‌هایش بکشاند. «توی بیست‌وپنج‌سالگی؟» «درسته. مثل اینه که می‌گن: " بچهٔ غرق در خواب بچهٔ در حال رشده."»
Fatima
«با اینکه آدم فکر می‌کنه این یه کسب‌وکار مستقله، چیزی که توی این صنعت مهم‌تر از هر چیز دیگه‌ایه، روابطیه که با آدم‌ها داری. به گمونم این موضوع کلاً حقیقت دنیای ماست.»
Fatima

حجم

۱۵۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۶۰ صفحه

حجم

۱۵۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۶۰ صفحه

قیمت:
۳۹,۰۰۰
۲۷,۳۰۰
۳۰%
تومان
صفحه قبل۱
...
۳
۴
صفحه بعد