بریدههایی از کتاب روزها در کتاب فروشی موریساکی
نویسنده:ساتوشی یاگی ساوا
مترجم:مژگان رنجبر
ویراستار:سارا صحرانورد فرد
انتشارات:کتاب کوله پشتی
دستهبندی:
امتیاز:
۳.۶از ۴۹ رأی
۳٫۶
(۴۹)
فکر کردم آه، صنعت خدماترسانی خیلی دردسر داره و این روزها حتی تصور مشتری همیشگی هم چیز کمیابیه.
مرضیه
«جوونهای امروزی دیگه کتاب نمیخونن؛ فقط بازیهای کامپیوتری میکنن. ناامیدکنندهست. حتی وقتی کتاب میخونن، فقط مانگاست و از این داستانهای بهدردنخور و سطحیِ توی تلفنهای همراهشون. حتی پسر خودم که تقریباً سی سالشه، هنوز هم تماموقت بازیهای ویدیویی میکنه. آخه این درسته؟ تو اینجوری فکر میکنی؟ البته که نه. اونها فقط ظاهر مسائل رو میبینن. اگه نمیخوای سطحی باشی، باید تلاش کنی و کتابهای فوقالعادهٔ اینجا رو بخونی.»
مرضیه
وقتی به گذشته نگاه میکنم، واژهای که کل زندگیام طی بیستوپنج سال در آن خلاصه میشود، این است: «کافی.»
Ehsan
«مدتهاست که دارم از این تعطیلات کوچیک زندگیم لذت میبرم. اگه حالا نرم و دنبال جایی که بهش تعلق دارم نگردم، ممکنه هیچوقت پیداش نکنم.»
Fatima
آنوقتها اوج دوران نوجوانیام بود. همیشه حس میکردم چیزی نمانده است تا زیر بار همهٔ ناامیدیهایم خرد شوم، تمام آن احساساتی که نمیتوانستم برای دیگران شرح بدهم یا خودم هضمشان کنم، و در اضطراب به سر میبردم. باورش سخت بود که کسی توانسته است من را چنین متفاوت ببیند. تنها دلیل خوشرفتار بودنم در دورهمیهای خانوادگی اجتناب از جلب هرگونه توجه بهسمت خودم بود.
ولی واقعاً به برداشتهای مردم خیلی هم نمیشه اعتماد کرد، نه؟
iscalledlostone
قصد نداشتم دربارهٔ این موضوع با کسی حرف بزنم، اما با شنیدن حرفهای داییام، پی بردم که اشتباه میکنم. خواستهٔ من این بود که کسی دربارهاش ازم بپرسد. خواستهام این بود که کسی بهم تسلی بدهد. خواستهام این بود که کسی ازم مراقبت کند. از اینکه آنقدر رقتانگیز بودم شگفتزده شدم، اما حرفهای داییام خلع سلاحم کرد.
iscalledlostone
از آن شب، رفتهرفته به زندگی خودم جدیتر فکر کردم. من جایی گرم و آرام برای ماندن پیدا کرده بودم، اما نمیتوانستم تا ابد به دیگران وابسته بمانم. اگر چنین میکردم، هرگز رشد نمیکردم و بیشهامت میماندم. متقاعد شده بودم که اگر از آنجا نروم، هیچوقت نمیتوانم زندگیام را از نو بسازم.
iscalledlostone
وقتی داشتیم کتابهای دکهٔ بخصوصی را در تقاطع اصلی جیمبوچو زیرورو میکردیم، با سابو مواجه شدیم. او که با همسرش بود، تعداد زیادی ساک کاغذی همراه داشت که بهزحمت میتوانست در دستان خود حملشان کند. همسرش در کیمونویی کاملاً متناسب آنقدر برازنده بود که فکر کردم شاید برای سابو زیادی خوب باشد؛ اما با دیدن آنها در کنار هم، میتوانستم احساس کنم نوعی پیوند میانشان برقرار است که تنها بر اثر گذراندن سالیان متمادی در کنار هم، در دوران خوب و در دوران بد، بهدست میآید. احساس شگفتانگیزی بود.
iscalledlostone
«ماجرا اواخر دوران نوجوونیم شروع شد. احساس افسردگی میکردم. دیگه نمیتونستم برای زندگی ارزش قائل باشم. نمیتونستم خودم رو با خونه یا مدرسه تطبیق بدم. فقط میرفتم تو خودم و همهچیز رو کنار میزدم. بیشازحد عصبی بودم و ایدئالها و جاهطلبیهای خیلی زیادی برای خودم یه نفر داشتم. برای همین، در نهایت نتونستم حتی به یکی از اونها بچسبم. آدم توخالیای بودم. من همچین کسی بودم. انگار توی این دنیا اصلاً و ابداً جایی وجود نداشت که بهش متعلق باشم.»
رایحه
«جالبه. آدم هرجا که بره یا هرچقدر هم که کتاب بخونه، هنوز هیچی نمیدونه و هیچی ندیده. زندگی یعنی همین. ما زندگیهامون رو در تلاش برای پیدا کردن راهمون میگذرونیم.
_.4mahbubeh._
. زندگی آدم مال خودشه. متعلق به هیچکس دیگهای نیست. میخواستم بفهمم معنی زندگی به دلخواه خودم چیه.»
_.4mahbubeh._
«به نظر من خیلی مهم نیست که آدم از کتابها زیاد بدونه. من خودم هم چیز زیادی نمیدونم، ولی فکر میکنم موضوعی که دربارهٔ یه کتاب اهمیت داره اینه که چطوری روی آدم تأثیر میذاره.»
سپیده
«به نظر من خیلی مهم نیست که آدم از کتابها زیاد بدونه. من خودم هم چیز زیادی نمیدونم، ولی فکر میکنم موضوعی که دربارهٔ یه کتاب اهمیت داره اینه که چطوری روی آدم تأثیر میذاره.»
سپیده
«قبولش برام سخته که کل ماجرا اینقدر بچگانه بوده. ولی میدونی، درک هم میکنم. اولش انگار هیچ وجه مشترکی نداشتیم. امکان نداشت اوضاع بینمون خوب پیش بره، اما ظاهراً من خیلی کلّهشق بودم. عاشقش شدم و بنا به دلیلی، هیچوقت نتونستم اونهمه تفاوت بینمون رو ببینم و این رو که بهتر بود همهچیز رو با هم تموم کنیم. همیشه درمورد خودم فکر میکردم آدم عاقلیام، اما بعد فهمیدم که یه وجه پرحرارت دارم. این کمی باعث تعجبم بود.»
.....
نترس از اینکه عاشق کسی بشی. وقتی عاشق میشی، دلم میخواد سرتاپا عاشق بشی. حتی اگه آخرش با دلشکستگی تموم بشه، لطفاً زندگیت رو تنها و بدون عشق نگذرون. بابت اتفاقی که برات افتاد خیلی نگران بودم که نکنه از عاشق شدن دست بکشی. عشق فوقالعادهست. نمیخوام این رو فراموش کنی. خاطرات آدمهایی که عاشقشونی هیچوقت از بین نمیرن و تا وقتی زندهای، قلبت رو گرم نگه میدارن. وقتی مثل من سنوسالت بره بالا، متوجه میشی.
امیر
اشکریزان خیابان را طی میکردم و مردمی که از کنارشان میگذشتم بیتردید فکر میکردند که این زن عجیبوغریب مشکلی دارد، اما برایم کوچکترین اهمیتی نداشت. از همهچیز گذشته، داشتم گریه میکردم، چون دلم میخواست گریه کنم و اینها شادترین اشکهایی بودند که تا آن هنگام ریخته بودم.
امیر
آدم هرجا که بره یا هرچقدر هم که کتاب بخونه، هنوز هیچی نمیدونه و هیچی ندیده. زندگی یعنی همین. ما زندگیهامون رو در تلاش برای پیدا کردن راهمون میگذرونیم. مثل شعر سانتوکا تانهدا میمونه، همون که میگه: "میروی و میروی، ادامه میدهی؛ و باز هم کوهستان کبود."
امیر
مهمه که گاهی بیحرکت بمونی. فکر کن یه استراحت کوتاه توی سفر طولانی زندگیته. اینجا بندرگاه توئه و قایقت برای مدت کوتاهی لنگر میندازه. بعد از اینکه خوب استراحت کردی هم میتونی دوباره راه بیفتی و بری.
امیر
من هیچوقت در بیان احساساتم اینقدر خوب نبودهام. فقط بهمحض اینکه تنها میشوم، مسائل را سبکسنگین میکنم و میتوانم از احساسات واقعیام سر دربیاورم.
امیر
زندگی آدم مال خودشه. متعلق به هیچکس دیگهای نیست.
mohammad Abbaszadegan
حجم
۱۵۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
حجم
۱۵۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
قیمت:
۳۹,۰۰۰
۲۷,۳۰۰۳۰%
تومان