برف رد قدمها را پاک میکند
و گمشدگان نه به جائی میرسند
نه به مبداء خود باز میگردند.
گمشدگی در برف
شکلی است از چهره زندگی
|ݐ.الف
ما آفتابیم و در آتش خود زندهایم
شاخههای شکستهئی که از سرِ اتفاق میوه دادیم
بر شانه هم سر نهادیم
از سنگینی خود بیقراریم.
|ݐ.الف
مرگ، اجاره بها بود
برای خانه زندگی
که مدام چکه میکرد.
|ݐ.الف
بهشت
به گنجایش خوابهایمان بود
بهشت مگس
درزِ کیسه شیرین
در مغازهئی که مگس کش ندارد.
|ݐ.الف
بیهوده باد
دستنوشته کوچکش را پاک میکند
ویرانیِ خانهها از درون بود.
|ݐ.الف
کشتیهایم را جمع کردهام
منتظرم نوحم بیاید
و وداع گویم شما را
چه بود
این که زندگیش نام کرده بودید
باریکه آب بیثمری
که تاب کشتی کاغذیم را نداشت.
|ݐ.الف
- مادر!
من، ماه، یا پرنده
کدام را میخواهی.
- پیداست پسرم
گرسنهایم و ببین پرنده چه آوازی میخواند.
- ماه را ببین چگونه زمین را روشن کرده مادر!
- پسرم
روشن کرده جای پرنده را ببینیم.
|ݐ.الف
عشق، خوابی است
که در بیداری میکشیم.
|ݐ.الف
عشق
صحرائی سراب است
در پیاله نازکی
و شگفتا
غرقت میکند.
|ݐ.الف
در دریائی غرق میشوم
که بستر رودش را
خود به چنگ و کفم کندهام
در راهی زخم میخورم
که شیشه و سنگش را
خود از پی دشمن ریختم
در نوری کور میشوم
که به نور دیده خود روشن کردهام...
|ݐ.الف