مرا نکاوید
مرا بکارید
من اکنون بذری درستکار گشتهام
کاربر ۱۱۳۷۴۳۲
شگفت از خورشید که هنوز بر ما میتابد و میخواهد انگورهای کال را دعوت به رسیدن کند
کاربر ۱۱۳۷۴۳۲
مرز رؤیای هر انسان پیدایش انسانی دیگر است.
ali73
باغچه همهٔ حُزن ما را
به گُل مبدل میکند
ما در کنار باغچه ایستادهایم
نگاه میکنیم
اما
ما قادر نیستیم گُل را از باغچه
جدا کنیم
و در گلدان بگذاریم
ایمان
از تو شفافیت فراموشی را آموخته بودم
در خود نگریستم
چه غرق بود قایق
ایمان
من زنده ماندم که بگویم ترا در آدینه و همهٔ ایام هفته که تعدادی از آنها ماه و سال میشد دوست دارم.
کاربر ۱۱۳۷۴۳۲
تمام این باران حدیث عشق من است، و شعر است که باید این عشق را بگوید
کاربر ۱۱۳۷۴۳۲
هیچ چیز زشتتر از زبان شعرآمیز نیست. زشتتر از واژههای فراوان زیبا، فراوان آراسته، و پیوسته به صدفها. شعر راستین بسنده میکند به برهنگیهای خام، به تختههایی که تختههای نجات نیست، به اشکهایی که پرتوافکن نیست. شعر راستین به خودی خود آگاهی است به آنکه بیابانهای شن هست و نیز بیابانهای گِلآلود، و اتاقهایی که کف رخشنده ندارد، و موهای ژولیده و دستهای زبر و قهرمانان بد روز و همهگونه سگ و جاروب، و گل در سبزهها و گُل بر گورستانها... زیرا که شعر در زندگیست.
پل الوار از کتاب
راهها و کورهراههای شعر؛ ترجمهٔ: فریدون رهنما
کاربر ۱۱۳۷۴۳۲
قلبم را که به مرکب سیاه آغشته بود بر کاغذ
سفید مماس کردم
اگر بگویم چه دیدم کسی باور نمیکند
بر کاغذ سفید نقش باغهایی بود که در پاییز
میسوخت
کاربر ۱۱۳۷۴۳۲
شما که اسبم را در خیابان رها کردید
و آن باران بی پایان را حدس نزدید
چرا به من امید زنده ماندن میدهید؟
میدانم اسبم
به روی آسفالت، از بی علفی میمیرد
ایمان