بریدههایی از کتاب همه شعرهای من (دوره سه جلدی)
۳٫۵
(۱۱)
یک تکه از آسمان آبی را کنده بودند. ما دستان را به سوی تکهٔ آبی بردیم، دستان گم شد.
ali73
کمک کن راه خانه را گم کنیم، کمک کن تکههای شکسته این آینه را از کف کوچه برداریم من و تو در این تکهها نگاه کنیم و ویران نشویم. کمک کن در سایه این دیوار قدیمی جوان شویم. کمک کن سایهٔ من و تو روی زمین بماند کودکی از راه برسد سایهٔ من و تو را از زمین بردارد ببوسد و گم کند. به خانه که برسد نام خود را ویران کند خود را به نام تو صدا کند.
ali73
تو ساکت و با سکوتِ ابریشمی از طلوع صبح و فنجان چای برخاستی، به طرف من آمدی، نامم را پرسیدی، من نام تو را گفتم، دوباره به دنیا آمدیم
ali73
سخن من ارادهٔ پر توقعی است که در باران مخاطب میخواهد،
ایمان
چشمان تو در عجلهٔ عمر من نیست
ایمان
آخرینمان
عمر نمیخواست
ابر را به خانه آورد
در باران آغاز کرد
در باران عاشق شد
و در آفتاب
مُرد
ایمان
مگر تو نسیم ابر بودی
که تو را در باران گم کردم؟
ایمان
امروز را بی تو خفتم
فردا که خاک را به باد بسپارند
تو را یافتهام.
ایمان
هرگز نتوان
آدمی را به خانه آورد
آدمی در سقوط کلمات
سقوط میکند
و هنگام که از زمین برخیزد
کلمات کال و نارس را
به عابران تعارف میکند.
آدمی را توانایی
عشق نیست
در عشق میشکند و میمیرد
ایمان
عروسان مردهاند
من وارث لباسهای سپید هستم
ایمان
خرگوش سفید
در سفیدی برف میدود
در سفیدی برف گم میشود
ایمان
اکنون دستانت سدّ آبها میشود
و آب که مینوشم
گردش زمین
کلمات عاشقانه را صیقل میده
ایمان
این بار
که از تمام پلهها بالا رفتم
تو را نخواهم گفت
که مسیر ابری است
و سفیدی افق دور است.
ایمان
دو سه ماه دیگر این اطلسی
که تو کاشتهای
گُل میدهد
من به ساعت نگاه میکنم
تو میمیری
شمع روشن را به اتاق آوردند
اطلسی گُل داده است
قطار در سپیده دم
کنار اطلسی منتظر تو
در باد ایستاده است.
گُل اطلسی بر سینهٔ تو بود
وقتی تو را
برای دفن میبردند
ایمان
ناگهان
سکوت
دریای محض شد
در انتهای دریا
جادهای را دیدیم
ایمان
سپیده شکست
تنها من بودم
ایمان
آسان نیست که من بامداد و سپیدهٔ صبح را به تو تقدیم کنم ـ که تو مرا بشارت میدهی پس از فرو ریختن این دیوار، ما هزاران بوتهٔ گُل سرخ را میبینیم، همیشه این انتظار بوده است که شبنمهای مانده بر گُل سرخ ستاره میشود و بر سر ما میچکد.
کاربر حسن ملائی شاعر
چه حوصلهها در گریهها و مویههای ما سوختند و یا فراموش شدند و به فنا رفتند، ما نمیتوانستیم مانع شویم. خانههای گِلی شاهد سقوط ما بر اندوه و نیلوفرهای جوان بودند. کسی در خانههای گِلی نبود، ساکنان در یک غروب جمعه نیست شده بودند
کاربر حسن ملائی شاعر
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۱۰۱۲ صفحه
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۱۰۱۲ صفحه
قیمت:
۲۹,۰۰۰
۱۴,۵۰۰۵۰%
تومان