بریدههایی از کتاب عشق سالهای وبا
نویسنده:گابریل گارسیا مارکز
مترجم:اسماعیل قهرمانیپور
انتشارات:نشر روزگار
دستهبندی:
امتیاز:
۳.۶از ۸۸ رأی
۳٫۶
(۸۸)
وقتی تلگرام شغل جدید وی به دستش رسید، او حتی به خود زحمت این را نداد که دربارهاش فکر کند. اما لوتاریو توگات از آن پُست جدید او خیلی تعریف کرد و وی را لایق چنین شغلی در اجتماع دانست و سپس چنین افزود:
تلگراف از آن آیندههاست.
زهرا۵۸
وقتی فلورنتینو آریزا پیبرد که فرمینا دازا میخواهد با یک دکتر جوان، از یک خاندان اصیل و پولدار و خوشنام و با سن و سالی بالا ازدواج کند، چنان مغموم شد که هیچ نیرویی قادر نبود او را از ژرفای تیره روزی نجات بدهد. ترنسیتو آریزا با مشاهدهی غم و اندوه پسرش، که نه کلمهای میگفت و نه چیزی میخورد و تمام شبهای طولانی را در گوشهای مینشست و در سکوت گریه میکرد، هرچه را که در توان داشت، برای تسلی خاطر او به کار برد. اما سرانجام در پایان هفته او را دید که اشتهای خود را بازیافته و به خوردن غذا مشغول است.
زهرا۵۸
در طول مسیر طولانی میان بندرگاه تا خانه آنها واقع در منطقهی نایبالسلطنهنشین، او چیز باارزشی پیدا نکرد تا رنج سفر را از تن او بزادید. پس، درحالی که احساس شکست میکرد، صورتش را به جانب دیگر برگرداند تا مادرش پی به گریهی خاموش او نبرد.
کاخ قبلی مارکوئیز دو کازالدیورو، محل اقامت تاریخی خاندان اوربینو دو لا کاله نیز از ویرانی فراگیر در امان نمانده بود. دکتر جوونال اوربینو این حقایق تلخ را با قلبی شکسته، موقعی کشف کرد که از طریق سرسرایی غمانگیز وارد آن خانه شد
زهرا۵۸
جذابیت فردی و پشتوانهی مالی پربنیهی خانوادگی او باعث شده بود تا دخترهای دور و بر او، به گونهای پنهانی، میان خود قرعهکشی بکنند تا معلوم شود که چه کسی بیش از دیگر دختران وقت خود را با او خواهد گذراند. البته او هم میتوانست، انتخاب کند که با کدام یکی از آنها باشد. اما تا آنجا که میتوانست به هر نحوی خودش را پاک و منزه نگه داشت تا اینکه در مقابل جذابیت و خودمانی بودن فرمینا دازا بیهیچ مقاومتی تسلیم شد.
او دوست داشت دل خستگیاش را نتیجهی خطای بالینی بشمارد. نمیتوانست باور بکند که گرفتار عشق آن دختر شده است. دستکم در زمانی که عمدهترین هدف او بهبود وضعیت شهر خودشان بود؛ آرمانی که همیشه و در همه جا آن را رسمآ اعلام میکرد.
زهرا۵۸
فلورنتینو آریزا بعد از بگومگویی سخت با مادرش، زلفهای فرمینا دازا را از درون قاب شیشهای آویخته به دیوار اتاق خوابش همچون یک قطعهی متبرک، درآورد و بعد از قرار دادنش در قوطی مخملی ملیلهدوزی شده با نخهای طلایی، آن را به دست مادرش داد تا روانهی خانه صاحبش کند. از آن زمان به بعد با وجود فرصتهای پیش آمده در سالهای عمر طولانیشان، هرگز نشد در تنهایی و رو در رو او را ببیند، یا با او صحبت کند تا پس از پنجاه و یک سال و نه ماه و چهار روز، یک بار دیگر عشق ابدی خود را در شب اول بیوه شدن او، دوباره به وی اظهار کرد.
زهرا۵۸
فلورنتینو آریزا از بازگشت آنها مطمئن نبود تا اینکه اپراتور تلگرافخانهی ریوهاچا به وی خبر داد که آنها را روز جمعه، روی همان کشتی بادبانی دو دکلی دیده که شب قبل، به دلیل توفانی بودن دریا، حرکت آن به تأخیر افتاده است. به همین دلیل او در طول آخر هفته، دورادور، خانهی آنها را زیر نظر گرفت تا ببیند در آن نشانههای زندگی دیده میشود یا نه. تا اینکه در شب دوشنبه، از پنجرهی بالکن رو به پارک، حرکت چراغی را دید که کمی بعد از ساعت نه شب خاموش شد. او آن شب را نخوابید؛ درست مانند اولین شبهای عاشق شدنش.
زهرا۵۸
در همان شب اول بازگشتشان، وقتی سر میز بزرگ نهارخوری، مشغول تناول تنقلات و شکلات بودند، پدرش رسمآ ادارهی امور خانه را به وی سپرد و این کار را چنان رسمی ابلاغ کرد که انگار دارد یک آیین مقدس مذهبی را به عمل میآورد. او چنین گفت:
من کلیدهای زندگیات را به خود تو برمیگردانم.
او که حالا هفده سال را پشتسر گذاشته بود، با دست فشردنی مصممانه و همراه با آگاهی، این مسؤولیت را پذیرفت.
زهرا۵۸
فرمینا دازا خبر نداشت که در طول این مسافرت رشد کرده و بالغ شده است. او بعد از اینکه وارد خانهی مدتها بسته ماندهی خودشان شد، دست به یک کار درست و حسابی زد و آنجا را با کمک یک خدمتکار سیاهپوست به نام گالاپلاسیدیا، که با شنیدن خبر بازگشت آنها، خود را از محلهی قدیمی بردهها به آنجا رسانده بود، تمیز و آمادهی زندگی کرد. فرمینا دازا دیگر آن دختربچهی نازپرورده و تو سری خور قبلی نبود؛ بلکه حالا تبدیل به بانویی جوان و کار آمد شده بود که نیرو از قدرت لایزال عشق میگرفت و حالا به جنگ گردوخاک و تارهای عنکبوتی میرفت که در طول این مدت به وجود آمده بود
زهرا۵۸
فراز و نشیبهای سفر، برای لورنزو دازا امری آشنا بودند؛ زیرا او بیش از نیمی از عمر خود را در چنین سفرهایی سپری کرده بود و بسیار هم پیش میآمد که در صبح و موقع بیدار شدن از خواب، به چند نفر از دوستان قدیمی خود برخورد کند. اما برای دختر او، این سفر درد و ناراحتی طاقتفرسایی به همراه داشت. بوی گندیدهی بارهایی از گربهماهیهای نمک سود، بر بیاشتهایی او میافزود و برنامهی غذا خوردن او را به هم میریخت. اگر تا حالا دیوانه نشده بود، بهخاطر آرام ماندنش با یادآوری خاطرهی فلورنتینو آریزا بود. او شکی نداشت که آن برهوت، وادی فراموشی است.
زهرا۵۸
تنها چیزی که بدتر از بیماری است، بدنامی است.
زهرا۵۸
بعد از گذشت حدود سی سال طولانی، نامهای به دست وی رسید که معلوم بود مدتها در راه بوده و از چندین دست عبور کرده است. در آن نامه اشاره شده بود که آن زن بینوای بدبخت، در آبهای گادلپروساریم خفه شده است. لورنزو دازا نتوانسته بود واکنش شدید دخترش را، در قبال تنبیه ناعادلانهی عمهاش، پیشبینی بکند، که همیشه او را به عنوان مادر خود شناخته بود و مادر اصلی خودش را به زحمت به خاطر میآورد. در نتیجه خود را در اتاقش زندانی کرد و از خوردن و نوشیدن دست کشید. زمانی که پدرش از او خواست تا در را بگشاید، ابتدا با تهدید و بالاخره با التماس، بعد از گشوده شدن در، او را ماده پلنگی زخمی یافت که هرگز به آن دختر معصوم پانزده سالهی گذشتهها مانند نبود.
زهرا۵۸
پدر او اتاق وی را، که تا آن زمان حریم مقدس و غیرقابل نفوذ وی بهشمار میآمد، مورد جستجو قرار داد و در زیر کف کاذب چمدان وی، انبوهی از نامههای عاشقانه را یافت که در طول سه سال رد و بدل شده و نشانگر عشق عمیق آن دو به یکدیگر بودند. امضاء پای نامهها واضح و بدون ابهام بود. اما نمیتوانست باور بکند نه در آن لحظه و نه هرگز که فرمینا دازا عاشق جوان آس و پاسی شده است که کاری غیر از اپراتوری تلگرافخانه و ویلننوازی ندارد.
او که اطمینان داشت این عشق دیرپا، با این همه احتیاطکاری استادانه، نمیتواند بدون مساعدت خواهر خودش جوانه زده باشد؛ رحم نکرد؛ به وی اجازهی التماس کردن نداد. او را سوار کشتی کرد و به خاستگاه خودشان، سن خوآن دو لا سایناگا پس فرستاد.
زهرا۵۸
بعد از اولین دیدار او با دختر دلبندش، مادر وی به آن پی برد؛ زیرا صدایش دورگه شد و اشتهایش را از دست داد و بیشتر شب را بیدار ماند و از این دنده به آن دنده غلتید. اما از زمان شروع انتظار برای دریافت پاسخ اولین نامهی عاشقانهاش، دلتنگی وی با اسهال گرفتن و استفراغ سبزرنگ وضع پیچیدهای به خود گرفت. حالش پیاپی بههم میخورد و ضعف میکرد. مادر او از دیدن این آشفتگی نگران شد؛ زیرا این حالتها، نشانهای از فراق یار نداشتند و بیشتر گویای ابتلاء به بیماری وبا بودند.
زهرا۵۸
عمهاش یک بار گفت:
جوان بینوایی است، حالا به این دلیل به تو نزدیک نمیشود که من در کنار تو هستم. اما بالاخره روزی که علاقهی او به حد نهایت رسید، قدم جلو خواهد گذاشت و نامهای به تو خواهد داد.
او که همه نوع ناملایمات را تجربه کرده بود، به دختر برادرش یاد داد که چگونه با زبان ایما و اشاره پیامهایش را بدهد؛ روشی بدون شکست برای یک عشق ممنوعه. این حرکات نامأنوس و تقریبآ بچهگانه، کنجکاوی ناشناختهای را در فرمینا دازا پدید آورد. اما تا چند ماه فکر کرد که از آن فراتر نمیتواند برود و نمیدانست چه موقع تغییری پدید خواهد آمد و یواش یواش برای دیدن او اشتیاق مییافت
زهرا۵۸
علیرغم قیافهی عبوس و خشکی که عمه داشت و عادتش به توبههای پیاپی، همین عمه خانم غریزهی خاصی برای زندگی و روش خاصی هم برای همدردی و همراهی کردن داشت که بزرگترین خصلت پسندیده وی بود. و این فکر که مردی هم پیدا بشود که برادرزادهاش را دوست داشته باشد، احساسات او را برانگیخت. با وجود اینها، فرمینا دازا هنوز حتی از نرمترین تکانههای عشق نیز در امان بود. تنها اثری که فلورنتینو آریزا روی او میگذاشت، دچار شدن به احساس ترحم بود؛ زیرا به نظر وی، او مریض مینمود. اما عمهاش به وی گفت که باید خیلی عمر کرد تا به ماهیت واقعی یک مرد پیبرد. بعدها فهمید، مرد جوانی که در پارک مینشست تا آمدن و رفتن آنها را تماشا کند، مریض عشق بوده است.
زهرا۵۸
فلورنتینو آریزا چهار بار رفت و برگشت روزانه و یک بار مراجعت او از کلیسای جامع را تماشا میکرد. همین دیدار دورادور برایش کافی بود؛ تا اینکه یواش یواش، آن دختر به صورت دختر رویاهای وی درآمد و برایش پاک دامنی و عواطف خیالی قایل شد. بعد از دو هفته، غیر از او به چیز دیگری نمیاندیشید. پس، تصمیم گرفت برای او یک نامهی خودمانی، به روی هر دو طرف یک ورق و با دستخط خوانای خود، بنویسد. او نامه را نوشت؛ ولی آن را تا چند روز پس از آن، در جیباش نگه داشته بود و همهاش به این فکر میکرد که چگونه آن را به دست وی برساند. در شب و روزهایی که به این میاندیشید، چند صفحهی دیگر نیز، قبل از اینکه برای خوابیدن وارد رختخواب شود، به آن افزود. تا اینکه نامهی اولیهی او تبدیل به لغتنامهای از تعریفها و توصیفهایی شد که در اثر خواندن کتابهای گوناگون در آن پارک فرا گرفته بود.
زهرا۵۸
در حالی که در زیر فشار غم و اندوه خرد شده بود، به درگاه خداوند نیایش کرد و از او خواست تا در موقع خواب در آن شب، به عمر او نیز خاتمه بدهد. با همین امید به روی رختخواب دراز کشید. آن هم با لباس کامل و فقط بدون جوراب. در جا خوابش برد؛ بدون اینکه متوجه باشد خوابش برد؛ اما در عالم خواب آگاه بود که هنوز زنده است؛ اینکه نیمهی آن طرف رختخواب خالی مانده است؛ اینکه روی سمت چپ خود، در قسمت چپ تختخواب لمیده است که همیشه در آن طرف میخوابید ولی حالا وزنی روی آن طرف تختخواب سنگینی نمیکرد. در عالم خواب میاندیشید که دوباره قادر نخواهد بود، این چنین بخوابد. در خواب شروع به گریستن کرد. همان گونه نیز به گریستن در خواب ادامه داد، بیاینکه از آن حالت اولیه درآید و دنده به دنده بشود.
زهرا۵۸
نردبان از زیر پایش در رفت و او برای یک لحظه بین زمین و آسمان معلق ماند و بعد دریافت که بدون آئین عشاء ربانی، بیاینکه فرصت بکند از همه چیز توبه بکند و یا با کسی خداحافظی بکند، در هفت دقیقه بعد از ساعت چهار بعدازظهر عید گلریزان، در روز یکشنبه با زندگی وداع کرده است.
زهرا۵۸
دیگر، اگر یک مسیحی معتقد قدیمی نبود، شاید با عقیدهی جرمیا دو سنت آمور موافق میشد که گفته بود، «پیری یک مرحلهی شرمآور از عمر آدمی است که باید تا دیر نشده است، به آن خاتمه داد.»
زهرا۵۸
ابر پیدایی که روح او را، بعد از آن خواب نیمروزی اشباع کرده بود، به وی حالی میکرد که او دارد آخرین بعدازظهرهای خود را سپری میکند. تا سن پنجاه سالگی، او متوجه اندازه و سنگینی اندامهای پیکر خود نبود؛ تا اینکه آرام آرام، وقتی برای خواب نیمروزیاش دراز میکشید و چشمان خود را میبست، یک یک اندامهای درونی خود را درمییافت. شکل قلب همواره بیخواب خود را، کبد اسرارآمیزش و غدهی پانکراس سحرآمیز خود را حس میکرد.
آرام آرام کشف کرد که حتی مسنترین مردم نیز از او جوانتر هستند و او تبدیل به تنها نفر زنده مانده از خاندان افسانهای خودشان شده است که پرترهی آنها از دیوارها آویزان بود.
زهرا۵۸
حجم
۴۸۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۳
تعداد صفحهها
۵۲۵ صفحه
حجم
۴۸۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۳
تعداد صفحهها
۵۲۵ صفحه
قیمت:
۸۹,۰۰۰
۴۴,۵۰۰۵۰%
تومان