بریدههایی از کتاب عشق سالهای وبا
نویسنده:گابریل گارسیا مارکز
مترجم:اسماعیل قهرمانیپور
انتشارات:نشر روزگار
دستهبندی:
امتیاز:
۳.۶از ۸۸ رأی
۳٫۶
(۸۸)
تنها با انداختن یک نگاه به بیماران میتوانست مرض آنها را تشخیص بدهد؛ نیز، به تدریج اعتماد خود به داروهای تجارتی به ثبت رسیده را از دست میداد و عمومی شدن عمل جراحی به دست هرکسی را خطرناک میدانست. در این موارد اظهار میکرد:
چاقوی جراحی بزرگترین مدرک برای شکست در کار مداوای مریضهاست.
او عقیده داشت که در مجموع، همهی داروها سمی بوده و هفتاد درصد غذاهای رایج نیز مرگ را پیشرس میکنند.
حسین احمدی
مرگ فقط یک احتمال دائمی نیست، آنگونه که او همیشه برداشت کرده بود؛ بلکه یک واقعیت دم دست است.
parniyan
هر کسی عامل مرگ خویش است و تنها کاری که ما میتوانیم انجام بدهیم، این است که به او کمک کنیم تا بدون ترس از درد، با دنیا وداع کند.
parniyan
روی حرفی که زدی، خواهی ایستاد؟
فلورنتینو آریزا پاسخ داد:
از همان زمان که به دنیا آمدهام، روی حرف خودم هستم. من هرگز چیزی را که به آن اعتقاد نداشتم، به زبان نیاوردهام.
کاپیتان به صورت فرمینا دازا نگریست و روی مژههای او، اولین آثار یخزدگی زمستان را مشاهده کرد. سپس به فلورنتینو آریزا نگاه کرد و قدرت مغلوب نشدنی او را در نظر گرفت، عشق متهورانهی او را سنجید و از اینکه دیر متوجه شده که «این زندگی است که حد و حدودی ندارد، نه مرگ» بهتزده شد. و مجددآ پرسید:
فکر میکنید ما تا کی میتوانیم به این آمدن و رفتن ادامه بدهیم؟
فلورنتینو آریزا پاسخ این سؤال را از پنجاه و سه سال و نه ماه و چهارده شب و روز قبل، آماده داشت و گفت:
برای همیشه.
زهرا۵۸
بعد از کلی بد و بیراهگویی به خود، نتیجه گرفت که از اوضاع قاراش میشی که با آن پرچم زرد وبا موجب شده بود، راه خلاصی ندارد.
فلورنتینو آریزا بدون اینکه پلک بزند، به حرفهای او گوش میداد. سپس از پنجره به دستگاه قطبنما، به افق روشن، به آسمان بدون ابر ماه دسامبر، به آبهایی که تا ابد میشد در آنها ناوبری کرد، نگریسته و خطاب به کاپیتان گفت:
بیایید به راهمان ادامه بدهیم و به لادورادا برگردیم.
فرمینا دازا احساس کرد که صدای فلورنتینو آریزا، دوباره مانند همان صدایی شده است که به لطف روحالقدس رساتر شده بود. از این احساس هیجانزده شد و به صورت کاپیتان نگریست تا واکنش او را ببیند، زیرا حالا او بود که میتوانست آنها را از آن مخمصه نجات بدهد. اما کاپیتان وی را نمیدید، زیرا او از قدرت فراوان الهامبخشی فلورنتینو آریزا حیران مانده بود
زهرا۵۸
آیا امکان دارد که یک سفر بدون توقف، بدون حمل بار یا مسافر، بدون پهلو گرفتن در بندرهای بین راهی و بدون هیچ چیز دیگر را انجام داد؟
کاپیتان پاسخ داد که چنین چیزی امکان دارد، اما فقط به صورت فرضیه! شرکت رودخانهی کارائیب تعهداتی دارد که خود فلورنتینو آریزا، به طور حتم بهتر از خود وی به آنها واقف است. و قراردادهایی برای حمل بار، مسافر، محمولههای پستی و چیزهای زیاد دیگری دارد که اکثر آنها غیرقابل فسخ هستند. و تنها زمانی میتوان همهی اینها را ندیده گرفته و یکسره حرکت کرد، که معلوم شود در روی کشتی مرض وبا مشاهده شده است. در چنین حالتی، کشتی به صورت قرنطینه درآمده، یک پرچم زردرنگ برافراشته و به صورت اورژانس به سفرش ادامه میدهد.
زهرا۵۸
فرمینا دازا هرگز نشنیده بود که او زنی داشته باشد، آن هم در شهری که همه از احوال همدیگر باخبر میشدند، حتی از رویدادهایی که هنوز اتفاق نیافتاده بود. فرمینا دازا از هر چه که به نظرش میرسید، حرف میزد و او هم بدون اینکه مکثی بکند با صدایی آرام پاسخ میداد:
من خودم را برای تو دست نخورده نگه داشتهام.
فرمینا دازا به هیچ وجه نمیتوانست این ادعای او را هرچند که صحیح هم باشد باور بکند.
زهرا۵۸
«عشق در زمان بدبختی و مصیبت شدیدتر میشود.»
زهرا۵۸
یک مسافر انگلیسی در اوایل قرن نوزدهم در رابطه با مسافرتش با قایق و قاطر که حدود پنجاه روز طول کشیده بود، چنین نوشته بود: «این یکی از تیرهترین و ناراحت کنندهترین سفرهایی است که یک انسان میتواند انجام بدهد.» این تعریف در طول هشتاد سال اول رایج شدن ناوبری با کشتیهای دیگ بخاردار، مصداق نداشت. اما بعد از اینکه تمساحها، آخرین جسدها را خوردند و گاوهای دریایی، طوطیها، میمونها و روستائیان حاشیهی رودخانه برای همیشه ناپدید شدند و همه چیز از بین رفت، مجددآ مصداق پیدا کرد.
زهرا۵۸
مدتها قبل از اینکه فلورنتینو به ریاست شرکت رودخانهی کارائیب برگزیده شود، گزارشهایی را در رابطه با اوضاع رودخانه دریافت کرده بود، ولی آنها را سرسری خوانده و اهمیتی نداده بود. تنها برای آرام کردن همکارانش گفته بود:
نگران نباشید، وقتی درختان برای سوخت تمام بشوند، کشتیهایی به وجود خواهند آمد که با نفت حرکت بکنند.
و فکر و ذهن او آنچنان به خاطر فرمینا دازا آشفته بود که به خود زحمت اندیشیدن به این مسأله را نمیداد. و زمانی حقیقت را تشخیص داد که دیگر کاری از دست هیچ کس برنمیآمد
زهرا۵۸
امریکا ویکونا به خاطر رد شدن از امتحانات نهایی و در اثر فشار روحی شدید، با نوشیدن یک فلاکس پر از محلول افیون که از درمانگاه مدرسه دزدیده بود، خودکشی کرده بود. فلورنتینو آریزا در عمق ضمیرش به خوبی مطلع بود که این، تمام داستان نیست. اما امریکا ویکونا هیچ نامهای از خود باقی نگذاشته بود تا تقصیر تصمیم خود را به گردن کسی بیاندازد. خانوادهی او توسط لئونا کاسیانی از ماجرا باخبر شده و امروز از پیورتوپادره میرسند و مراسم تدفین هم در ساعت پنج بعدازظهر برگزار میشد. فلورنتینو آریزا نفس راحتی کشید و تنها کاری که میبایست میکرد تا زنده بماند، این بود که به خودش اجازه ندهد تا غم و اندوه آن ماجرا، وی را در بربگیرد. او خاطرهی وی را در ذهن خود پاک کرد،
زهرا۵۸
چرا برای صحبت کردن دربارهی چیزی که دیگر وجود ندارد، این قدر اصرار میورزی؟
گاهی هم او را سرزنش نمود که چرا واقعیت پیری را به طور طبیعی نمیپذیرد؟ اینها نقطه نظرات فرمینا دازا در رابطه با اشتیاق کاذب فلورنتینو آریزا برای تجدید خاطرات گذشته بود و نمیتوانست بفهمد چرا مردی که توانایی آن را دارد که از طریق راهنماییهایش آنقدر به او نیرو ببخشد که بتواند بر ناراحتیهای روحی خود بعد از بیوه شدن فایق آید، وقتی میخواهد در مورد خودش اقدام بکند، اینقدر بچهگانه عمل میکند. حالا نقش آنها وارونه شده بود. حالا این فرمینا دازا بود که سعی میکرد به او نیرویی تازه ببخشد تا با زندگی آیندهاش مواجه بشود
زهرا۵۸
دو روز بعد، نامهای از فرمینا دازا دریافت نمود که از او تمنا کرده بود، دوباره به وی زنگ نزند. دلایل او مورد تأیید بود؛ تعداد مشترکین تلفن در آن شهر آنقدر کم بود که خانم اپراتور همهی آنها را با نام و نشان میشناخت و اگر در موقع برقرار کردن ارتباط، مشترک مورد نظر در خانه نبود، آنقدر در شمارههای دیگر جستجو میکرد تا او را یافته و ارتباط را برقرار میکرد. و در مقابل این خدمات و با گوش کردن به مکالمات طرفین، از همهی رویدادها و روابط سرّی مردم باخبر بود و کار را به آنجا رسانده بود که گاهی در مکالمات طرفین دخالت مینمود و عقیدهی خود را مطرح میکرد و یا آنها را به آرامش و خویشتنداری دعوت میکرد.
زهرا۵۸
پیآمدهای مرگ شوهرش، راهحلی را پیش روی او قرار داد. یعنی بعد از اینکه فرمینا دازا لباسهای او را سوزاند، متوجه شد که دستهایش در موقع این کار نمیلرزد، و به همین دلیل هرچه را که دم دستش بود، یکی یکی برداشت و به داخل شعلههای آتش انداخت، اعم از تازه و کهنه، آن هم بدون اینکه به حسرت خوردن ثروتمندان و دندان قروچه رفتن فقرا که نان برای خوردن نداشتند، بیاندیشد.
زهرا۵۸
یکی از شیرینترین خاطراتی که از آن ایام داشت، به دختر خیلی جوانی برمیگشت، کمابیش بچّه سال و کم رو که در عصرگاه یک روز به او روی آورد. دخترک نمیدانست در مقابل نامهی عاشقانهی مقاومت ناپذیری که به دستش رسیده بود، چه کار بکند. میرزابنویس جوان هم با خواندن آن نامه، متوجه شد که خود وی آن نامه را دیروز، برای عاشقی پاک باخته نوشته است! این بار او، نامهی متفاوتی با دستخطی مطابق با سن و سال آن دختر نوشت؛ زیرا او انواع خطها را یاد گرفته بود و هر دستخطی را، به فراخور ویژگیهای هر یک از مشتریانش، به کار میبرد. حال نیز فرمینا دازا را به یاد میآورد و با زبان او و به اندازهای که او عاشق خود را دوست میداشت، واژهها را به روی کاغذ آورد.
زهرا۵۸
هنگامی که کسی از ثروتمند بودن او صحبتی به میان میآورد، هیچ کس به اندازهی خودش نمیتوانست برخورداری از ثروتش را توجیه کند. وی در این موارد چنین پاسخ میداد:
نه، من ثروتمند نیستم؛ بلکه فقیری پولدار هستم. این دو تا با هم فرق دارند.
زهرا۵۸
برای جبران آن ناکامی در دیدار ویکتور هوگو، جوونال اوربینو و فرمینا دازا، وقتی در یک بعدازظهر پر از برف و بوران، از خیابانی در پاریس رد میشدند، با مشاهدهی ازدحام عدهای در برابر یک کتابفروشی، برانگیخته شدند تا بفهمند که چه خبر است و شنیدند که اسکاروایلد در کتابفروشی حضور دارد. بالاخره او با سر و وضعی باشکوه بیرون آمد؛ و گروهی از مردم او را دوره کردند، از او میخواستند تا دفتر آنها را به یادگار، امضاء کند.
زهرا۵۸
در شب چهارم سفرشان، که دیگر تا حدودی به اوضاع عادت کرده بودند، دکتر جوونال اوربینو متوجه شد که همسر جوانش، قبل از خوابیدن دعای خواب را به جای نمیآورد. او که با شوهرش بدون رودربایستی بود، او را چنین توجیه کرد که؛ رفتار نادرست راهبهها او را از زهدفروشی رمانده است، ولی ایمان و اعتقاد او به خداوند، همچنان دست نخورده و پابرجاست و او با صدایی آرام به راز و نیاز و عبادت میپردازد. او چنین گفت:
من دوست دارم، بدون وجود واسطه و رودررو با خداوند حرف بزنم.
دکتر اوربینو دلایل او را فهمید و از آن زمان به بعد، هرکدام از آنها به روش خودشان به نیایش میپرداختند.
زهرا۵۸
چنان خود را به شکل زنی دنیا دیده درآورده بود که فلورنتینو آریزا کمی طول کشید تا او را بشناسد. او حالا آدم دیگری شده بود. با آن چکمههای پاشنه بلند و آن کلاه لبه دار مزین به گل، به زنی جاافتاده و تمام عیار میمانست. همه چیز او از چنان قاطعیت و تشخصی لبریز بود که انگار از بدو تولد، آنها را با خود به دنیا آورده است. او، وی را زیباتر و شادابتر از همیشه یافت و نیز، از دست رفتهتر از همیشه. دلیل این امر را هم ندانست تا اینکه برجستگی شکم او را در زیر آن لباس ابریشمی دید. ماه ششم بارداری را از سر میگذراند.
زهرا۵۸
زن بیوه، شوهر متوفیاش را از هیچ بابت قابل سرزنش ندانست، مگر از این بابت که بدون او از دنیا رفت. و حالا میفهمید که او از اول هم به او تعلق نداشته، همانطوری که حالا تعلق ندارد و در تابوت او با میخهای بلند محکم کوبیده شده و در عمق دو متری زمین دفن شده بود. زن گفت:
حالا خوشحالم؛ زیرا دیگر خوب میدانم که وقتی در خانه و نزد من نیست، در کجاست.
زهرا۵۸
حجم
۴۸۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۳
تعداد صفحهها
۵۲۵ صفحه
حجم
۴۸۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۳
تعداد صفحهها
۵۲۵ صفحه
قیمت:
۸۹,۰۰۰
۴۴,۵۰۰۵۰%
تومان