بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ۱۹۸۴ | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب ۱۹۸۴

بریده‌هایی از کتاب ۱۹۸۴

نویسنده:جورج اورول
امتیاز:
۳.۷از ۲۶ رأی
۳٫۷
(۲۶)
وینستون سعی کرد بر اعصابش مسلط شود. او به اوبراین اندیشید و جمله‌ای که در رویا شنیده بود در ذهنش طنین انداخت: در مکانی ملاقات خواهیم کرد که تاریکی به آن راه نمی‌یابد... نگران و آشفته سکه‌ای از جیبش بیرون آورد و به تصویر برادر بزرگ روی آن خیره شد. شعار حزب مرتب در ذهنش تکرار می‌شد: جنگ؛ صلح است. آزادی؛ بردگی است. نادانی؛ توانایی است.
:)
او به مغازه‌ای قدم گذاشت که پیش‌تر دفترچه را از آن خریده بود و این‌بار از صاحب مغازه، آقای چرینگتون، یک وزنه‌ی کاغذ شیشه‌ای خرید که داخل آن یک مرجان صورتی و زیبا قرار داشت. آقای چرینگتون وینستون را به اتاق خصوصی‌اش در طبقه‌ی بالا برد. این اولین‌بار بود که وینستون در اتاقی صفحه‌ی سخن‌گو نمی‌دید. روی دیوار اتاق تصویری از کلیسای سن کلمنت قرار داشت که این شعر را به یاد وینستون می‌انداخت: ناقوس سنت کلمنت چه می‌گوید؟ پرتقال‌ و لیمو، به چه آب‌داری! ناقوس سنت مارتین چه می‌گوید؟ تو سه فارتینگ به من بده‌کاری! در راه بازگشت چشم وینستون به دختر سیاه‌مو افتاد که در روپوش آبی حزب او را تعقیب می‌کرد. او که وحشت‌زده دنبال راه فرار می‌گشت، به این اندیشید که در صورت لرزوم یک پاره‌آجر یا حتی وزنه‌ی کاغذ درون جیبش را بر سر دختر بکوبد و فرار کند. سراسیمه خودش را به خانه رساند و تصمیم گرفت پیش از آن‌که به دست اعضاء حزب بیافتد خودش را بکشد. اگر به دست پلیس اندیشه می‌افتاد پیش از مرگ حتما شکنجه‌اش می‌دادند.
:)
یادداشت‌های وینستون در خیالش نامه‌ای بود که برای اوبراین می‌نوشت. گرچه جز نام او چیزی در موردش نمی‌دانست، اما در نگاهش همان شوریدگی و سرکشی را دیده بود که در خودش سراغ داشت. وینستون به خوبی از کنترل حزب بر مستندات باخبر بود و می‌دانست از شهروندان انتظار می‌رود که دیده‌ها و شنیده‌های‌شان را مطابق خواسته‌های حزب تحریف کنند و این خشمش را برمی‌انگیخت. او آزادی را در بیان بی‌پرده‌ی واقعیت می‌دید، در این‌که آزادانه فریاد بزند: دو به‌علاوه‌ی دو می‌شود چهار. وینستون که به محله‌ی کارگران رفته بود تا کمی قدم بزند، به کافه‌ای وارد شد و چشمش به پیرمرد خمیده‌ای افتاد؛ تنها نشانه‌ای که او را به گذشته وصل می‌کرد. او با پیرمرد مشغول گفت‌وگو شد تا بفهمد آیا آن‌طور که اسناد حزب مدعی است، حکومت سرمایه‌دار پیشین مردم را تحت استثمار قرار داده است یا نه. با این حال حافظه‌ی پیرمرد ضعیف‌تر از آن بود که بتواند پاسخی به سوال او بدهد. وینستون با تأسف اندیشید که تنها کارگران از وقایع گذشته باخبرند و آن‌ها نیز دیر یا زود گذشته را از یاد خواهند برد.
:)
وینستون دورانی را به یاد آورد که یکی از دروغ‌های حزب رو شده بود؛ هجمه‌ای فرهنگی در اواسط دهه‌ی شصت که به بازداشت رهبران رسمی انقلاب منجر شد. روزی وینستون این رهبران را در کافه‌ی درخت شاه‌بلوط دید، کافه‌ای که محل گردهم‌آیی اعضاء پیشین حزب بود. صدایی از صفحه‌ی بلندگو پخش می‌شد که می‌خواند: می‌فروشی تو مرا زیر تک درخت بلوط می‌فروشمت تو را زیر تک درخت بلوط یکی از اعضای حزب که رادرفورد نام داشت، زیر گریه زد. وینستون که هیچ‌گاه این واقعه را از یاد نبرده بود روزی به عکسی برخورد که در تاریخِ وقوعِ خیانتِ فرضی در اوارسیا، اعضاء حزب را در نیویورک نشان می‌داد. او وحشت‌زده عکس‌ را نابود کرده بود، اما تصویر آن تا ابد به عنوان نشانه‌ای از دروغ‌های حزب در ذهنش باقی ماند.
:)
وینستون کتابی دست گرفت که تاریخ را به کودکان آموزش می‌داد و مشغول ورق زدن شد. حزب وعده‌ داده بود که مدینه‌ای فاضله بنا خواهد کند؛ اما لندن، محل زندگی وینستون، مخروبه‌ای پیش نبود. برق به ندرت وصل بود، ساختمان‌ها روز به روز بیشتر فرو می‌ریخت و مردم در ترس و تنگدستی می‌زیستند. نابودی پیوسته‌ی اسناد و مدارک، تصویر مبهمی از گذشته در ذهن وینستون ایجاد می‌کرد. ممکن بود که ادعای حزب مبنی بر توسعه‌ی سواد و دانش، کاهش مرگ و میر نوزادان و بهبود کیفیت غذا و جان‌پناه، موهوماتی بیش نباشد. وینستون حدس می‌زد که ادعای حزب حقیقت نداشته باشد، اما از آن‌جایی که تاریخ تماما توسط حزب بازنویسی شده بود هیچ راهی برای کشف حقیقت وجود نداشت. اگر حزب اعلام می‌کرد که دو به‌علاوه‌ی دو برابر است با پنج، چاره‌ای وجود نداشت جز باور آن.
:)
وینستون با این‌که می‌دانست خواسته‌اش عملی سرکشانه محسوب می‌شود، اما به دنبال رابطه‌ای لذت‌بخش بود. نوشتن در دفترچه‌ هیچ مایه‌ی آرامشش را فراهم نمی‌کرد و با این‌که به‌وضوح داشت از دستورات حزب سرپیچی می‌کرد، هم‌چنان تمایل داشت با صدای بلند به تمام مقدسات حزب ناسزا بگوید. او در دفترش نوشت ایستادن در مقابل حزب تنها از دست کارگران برمی‌آید. به عقیده‌ی وینستون حزب از درون شکست‌ناپذیر بود و حتی گروه افسانه‌ای اخوت نیز نیروی لازم برای مبارزه با پلیس اندیشه را نداشت. از طرفی هشتادو‌پنج درصد جمعیت اقیانوسیه را کارگران تشکیل می‌دادند و چنین جمعیتی به راحتی می‌توانست پلیس را از پا در بیاورد. با این وجود زندگی کارگران غالبا ابتدایی و حیوانی بود. آن‌ها دانش و توان مبارزه را نداشتند و بسیاری حتی متوجه سرکوب‌های حزب نمی‌شدند. وینستون کتابی دست گرفت که تاریخ را به کودکان آموزش می‌داد و مشغول ورق زدن شد. حزب وعده‌ داده بود که مدینه‌ای فاضله بنا خواهد کند؛ اما لندن، محل زندگی وینستون، مخروبه‌ای پیش نبود.
:)
ناگهان، صدایی با سرخوشی افزایش تولید محصولات غذایی را از بلندگوها اعلام کرد. ویسنتون به خوبی می‌دانست که رسیدن سرانه‌ی شکلات به بیست گرم، در حقیقت نسبت به روز قبل کاهش محسوب می‌شود، اما در چهره‌ی اطرافیان هیچ نشانه‌ای ندید و همه خوشحال و راضی به نظر می‌رسیدند. وینستون که احساس می‌کرد کسی او را زیر نظر گرفته، سرش را بالا گرفت و نگاهش به دختر سیاه‌مو افتاد. او می‌ترسید که دختر یکی از مأموران حزب باشد. آن روز عصر، وینستون در دفترچه‌ی خاطراتش از آخرین تجربه‌ی جنسی‌اش نوشت که با یکی از فاحشه‌های طبقه‌ی کارگر اتفاق افتاده بود. حزب نسبت به هر نوع رفتار جنسی نفرت می‌ورزید و به عقیده‌ی وینستون با این کار به دنبال حذف لذت از رابطه بود؛ تا تولید اعضاء جدید برای حزب به وظیفه‌ای خالی از لذت تبدیل شود. همسر سابق وینستون که کاترین نام داشت، از رابطه بیزار بود و به محض این‌که به ناباروری‌اش پی برد از وینستون جدا شد.
:)
صدای سوت کرکننده‌ای از صفحه‌ی سخن‌گو برخاست که زنگ بیدارباش کارمندان به حساب می‌آمد. حالا نوبت نرمش و کشش بود؛ مجموعه‌ای از حرکات بی‌تناسب و زجرآور که تمام شهروندان موظف به انجام آن بودند. وینستون در حال نرمش به کودکی‌اش می‌اندیشید؛ دورانی که چیزی از آن به یاد نمی‌آورد. از آن‌جایی که هیچ شهروندی اجازه‌ی عکس گرفتن یا حفظ سندی از زندگی‌اش را نداشت؛ به گمان وینستون زندگی در خیال افراد شمایل راستینش را از دست می‌داد و خاطرات شکلی مبهم می‌گرفت. وینستون به روابط اقیانوسیه با بقیه‌ی کشورها، یعنی اوراسیا و ایستاسیا فکر می‌کرد. بنا بر اسناد تاریخی رسمی، اقیانوسیه همیشه با اوراسیا در حال جنگ و با ایستاسیا متحد بوده است، اما وینستون از دست‌کاری اسناد کاملا اطلاع داشت. درست همان‌طور که تا دهه‌ی ۱۹۶۰ اسم رهبر حزب، برادر بزرگ، به گوش کسی نرسیده بود، در حالی‌که بنا بر تاریخ رسمی حزب این اسم از دهه‌ی ۱۹۳۰ در اسناد موجود بوده است. وینستون سخت در فکر بود که صدایی از صفحه‌ی سخن‌گو نام او را خواند و تذکر داد که حرکات کششی را با دقت کافی انجام نمی‌دهد. وینستون دستانش را محکم‌تر کشید تا به شست پاهای‌اش برساند و عرق بر پیشانی‌اش نشست.
:)
وینستون پس از بازگشت به آپارتمانش رویایی را به یاد آورد که مدتی پیش دیده بود. او در رویا صدایی شنیده بود که در خیالش به اوبراین تعلق داشت. صدا به او گفته بود: «در مکانی ملاقات خواهیم کرد که تاریکی به آن راه نمی‌یابد.» وینستون در دفتر خاطراتش نوشت که جرم اندیشه‌ای که به آن مرتکب شده بود می‌توانست به قیمت جانش تمام شود، سپس دفترچه‌ را جایی مخفی کرد و به خواب رفت. او در خواب دید که همراه مادرش در یک کشتیِ غرقه در آب گیر افتاده است. حدود بیست سال پیش مادر وینستون در یک عملیات پاک‌سازی سیاسی ناپدید شده بود و او نسبت به این ماجرا به طرز عجیبی احساس مسئولیت می‌کرد. وینستون سپس در خواب مکانی را دید که کشور طلایی نام داشت و دختر سیاه‌مو در آن چنان آزاد و رها به سمتش می‌دوید که تمام ارزش‌های حزب زیر سوال می‌رفت. او نام «شکسپیر» را بر زبان آورد و از خواب پرید؛ کلمه‌ای که نمی‌دانست چگونه بر لبش راه یافته است.
:)
وینستون ناگهان به خودش آمد؛ او بارها و بارها بی‌اختیار در دفترش نوشته بود: «مرگ بر برادر بزرگ.» او به نابخشودنی‌ترین گناه، یعنی «جرم اندیشه» مرتکب شده بود و خوب می‌دانست که پلیس اندیشه دیر یا زود به جرمش پی خواهد برد. درست همان لحظه در خانه‌ی وینستون به صدا در آمد. او که اطمینان داشت پلیس اندیشه به جرمش پی برده و برای دست‌گیری‌اش آمده، با ترس و لرز در را باز کرد، اما همسایه‌اش خانوم پارسونز را دید که لوله‌ی خانه‌اش ترکیده بود و در غیاب شوهرش به کمک او نیاز داشت. در خانه‌ی خانم پارسونز وینستون به شدت عذاب می‌کشید؛ چرا که فرزندان پر شر و شور خانم پارسونز جاسوسان نوپا به حساب می‌آمدند و با بازی‌گوشی او را به جرم اندیشه متهم می‌کردند. انجمن جاسوسان نوپا سازمانی بود که در آن کودکان برای نظارت بر اعمال بزرگ‌ترها و افشای خیانت آن‌ها تربیت می‌شدند. فرزندان خانم پارسونز نیز چنان غیرت و مجاهدتی در انجام وظایفشان به خرج می‌دادند که حتی مادرشان را می‌ترساند. آن روز به‌خصوص بچه‌های خانم پارسونز آشفته‌تر از همیشه به نظر می‌رسیدند، چرا که مادرشان اجازه نداده بود به پارک بروند و مراسم اعدام یکی از دشمنان حزب را تماشا کنند.
:)
این طبقه، که به‌اصطلاح طبقه‌ی کارگر خوانده می‌شد، در نگاه حزب ضعیف و ناچیز بود و تهدید به حساب نمی‌آمد. با وجود این‌که وینستون می‌دانست نوشتن در دفتر خاطراتش در نگاه حزب عملی ستیزه‌جویانه محسوب می‌شود، نوشتن خاطراتش را بلافاصله آغاز کرد. او در مورد فیلمی که شب گذشته دیده بود نوشت، از دختر سیاه‌موی بخش ادبیات داستانیِ وزارت حقیقت گفت و تمایل و نفرتی که به طور هم‌زمان نسبت به او حس می‌کرد، و از اوبراین نوشت که یکی از اعضاء درون‌حزبی بود و وینستون اطمینان داشت که از دشمنان حزب است. او در دفترش از مراسم دو دقیقه‌ای نفرت‌ورزی نوشت؛ مراسمی که در آن سخن‌وران حزب شهروندان را به مدت دو دقیقه بر ضد دشمنان اقیانوسیه می‌شورانیدند. وینستون خوب می‌دانست که از هیچ‌چیز به اندازه‌ی برادر بزرگ بی‌زار نیست و درست پیش از شروع مراسم نفرت‌ورزی، درست همین نفرت را در چشمان اوبراین دیده بود.
:)
وینستون پشت به صفحه‌ی سخن‌گو که در حال پخش برنامه‌ای در مورد آهن خام بود ایستاد و از پنجره‌ی خانه به محل کارش، وزارت حقیقت خیره شد. او در وزارت حقیقت به عنوان مأمور تبلیغات سیاسی موظف بود که با دست‌کاری اسناد تاریخی، وقایع گذشته را مطابق روایات رسمی حزب تغییر دهد. وینستون به بقیه‌ی وزارت‌های تحت نظر حکومت اندیشید؛ «وزارت صلح» که حامی جنگ بود، «وزارت فراوانی» که کمبود بودجه را مدیریت می‌کرد و «وزارت عشق» که مرکز هولناک‌ترین فعالیت‌های نظام بود. جنگ؛ صلح است. آزادی؛ بردگی است. نادانی؛ توانایی است. وینستون به اتاقکی رفت که از چشم صفحه‌ی سخن‌گو پنهان بود و از کشوی کوچکی یک دفترچه خاطرات بیرون آورد. او دفتر را از یک مغازه‌ی دست‌دوم‌فروشی در منطقه‌ی کارگرنشین خریده بود، منطقه‌ای که طبقه‌ی ضعیف جامعه به دور از نگاه موشکافانه‌ی حزب در آن می‌زیستند.
:)
کتاب اول در یکی از روزهای سرد ماه آوریل ۱۹۸۴، مردی به نام وینستون اسمیت به آپارتمان مخروبه‌اش در ساختمان کاخ پیروزی بازگشت. آسانسور مطابق معمول کار نمی‌کرد و بالا رفتن از پلکان طویل ساختمان برای مرد نحیف کار دشواری بود، چرا که قوزک پای راستش از بیماری واریس و متورم بود. وینستون به سختی از پلکان بالا می‌رفت و روی هر پاگرد چشمش به پوستری می‌افتاد که چهره‌ی غول‌آسای مردی روی آن نقش بسته بود و نوشته‌ای زیر آن با خطوط درشت می‌گفت: «برادر بزرگ مراقب توست.» وینستون یکی از مقام‌های کم‌اهمیت حزب حاکم بر ایراستریپ وان، یا همان انگلستان سابق بود؛ نظامی توتالیتر که بر تمام کشور اقیانوسیه حکومت می‌کرد. گرچه وینستون جزء طبقه‌ی قانون‌گذار محسوب می‌شد، اما زندگی‌اش تحت نظارت موشکافانه‌ی حزب قرار داشت. در خانه‌ی وینستون مانند خانه‌ی بقیه‌ی شهروندان، صفحه‌ای سخن‌گو وجود داشت که به صورت شبانه‌روزی تبلیغات سیاسی را بیرون می‌پاشید و از همان طریق، پلیس اندیشه بر اعمال شهروندان نظارت می‌کرد.
:)

حجم

۲۲٫۷ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۳۰ صفحه

حجم

۲۲٫۷ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۳۰ صفحه

قیمت:
۱۳,۹۰۰
تومان
صفحه قبل۱۲
۳
صفحه بعد