بریدههایی از کتاب ۱۹۸۴
۳٫۷
(۲۶)
میفروشی تو مرا زیر تک درخت بلوط
میفروشمت تو را زیر تک درخت بلوط
و اشک از چشمهایاش جاری شد. در خاطراتش لحظهای شاد جرقه زد که کنار مادر و خواهرش گذرانده بود، اما این خاطره به نظر دروغین آمد. نگاه وینستون به تصویر برادر بزرگ روی دیوار افتاد و احساس امنیت و آرامش وجودش را پر کرد. او به اخبار جنگ گوش سپرد و قطرهای اشک روی بینیاش چکید. چه باک که او در مبارزه با خود پیروز شده بود... چه باک که او به برادر بزرگ عشق میورزید.
:)
وینستون در کافهی درخت شاهبلوط نشسته بود؛ کافهای که اعضاء پیشین حزب در آن جمع میشدند. او لیوانی نوشیدنی به دست داشت و به صفحهی سخنگو خیره شده بود. وینستون تمام عقاید حزب را بیچونوچرا پذیرفته بود؛ اما بیآنکه پیش خود اعتراف کند همچنان بوی موشها را زیر بینیاش احساس میکرد. وینستون روی گرد و خاک میز نوشت : ۲+۲=۵.
او بعدازظهری سرد را در ماه مارچ به یاد آورد که جولیا را دیده بود؛ جولیا چاقتر از قبل به نظر میرسید و وینستون نسبت به او احساس بیتمایلی میکرد. هر دو خیانتشان به دیگری را پذیرفتند و به هم وعدهی دیدار مجدد دادند، با این حال هیچکدام تمایلی به ملاقات با دیگری نداشت. وینستون صدای آوازی را شنید که برای اولینبار همینجا شنیده بود:
:)
در اتاق ۱۰۱ اوبراین وینستون را به صندلی بست و سر او را بهوسیلهی گیرهای ثابت نگه داشت. او به وینستون گفت که «وحشتناکترین چیزهای دنیا» در اتاق ۱۰۱ انتظارش را میکشد و اتاق را به بدترین کابوس او توصیف کرد؛ اتاقی که پشت دیوار آن صدها موش لانه کرده بود. او قفسی پر از موشهای عظیم و خاکستری در دست گرفت، آن را مقابل وینستون گذاشت و توضیح داد که اگر دستگیره را بکشد، در قفس باز خواهد شد و موشها صورت او را خواهند خورد. وینستون به خود پیچید و به فریاد از اوبراین خواست جولیا را به جای او تحت این شکنجه قرار دهد. او از پا در آمده بود. اوبراین که رضایت در چهرهاش مشهود بود، قفس موشها را از مقابل وینستون برداشت.
:)
روزی وینستون در کمال استیصال نام جولیا را بارها و بارها به فریاد خواند؛ فریادی چنان بلند که خودش را هم ترساند. او میدانست با فریادهایاش شکنجهی اوبراین را به جان میخرد و در عمق وجودش نسبت به حزب احساس نفرت میکرد. او عاقبت تصمیم گرفت جلوی جریان نفرتش را نگیرد و چنان از نفرت پر شود که اگر به دست حزب کشته شد، هنگام مرگ از برادر بزرگ بیزار باشد. دستکم میتوانست به چنین پیروزی کوچکی دست یابد. با این حال وینستون نتوانست تصمیمش را از اوبراین پنهان کند و به محض اینکه او را دید، به برادر بزرگ ابراز نفرت کرد. اوبراین پاسخ داد که اطاعت از برادر بزرگ کافی نیست و وینستون موظف است به او عشق بورزد، سپس به نگهبانان فرمان داد که او را به اتاق ۱۰۱ ببرند.
:)
وینستون به اجبارِ اوبراین چهرهی خودش را در آینه برانداز کرد؛ صورتش چنان زخمی و درهمریخته بود که اشکش جاری شد و اوبراین را مورد سرزنش قرار داد. اما اوبراین پاسخ داد که وینستون از لحظهای که دفترچهی خاطرات را در دست گرفت از سرنوشتش باخبر بود. از طرفی اوبراین تأیید کرد که وینستون نمیخواست به جولیا خیانت کند و به همین خاطر مقابل شکنجهی آنها مقاومت بیشتری نشان داده بود. قلب وینستون مالامال از محبت و قدرشناسی شد و همانطور که ضربات اوبراین را تحمل میکرد، اندیشید چند زخم ساده روی صورتش چه اهمیتی دارد وقتی عاقبت همگی خواهند مرد.
مدتی که گذشت، وینستون به اتاق راحتتری منتقل شد و شکنجهها کاهش پیدا کرد. او در خوابهایاش جولیا را میدید، مادرش را و خودش را که با اوبراین در کشور طلایی گردش میکرد. به مرور وضع وینستون بهبود یافت و تختهی کوچکی به او دادند تا رویاش بنویسد. وینستون به نتیجه رسید که هرگز نباید مقابل حزب میایستاد و در عوض کوشید به شعارهای حزب ایمان بیاورد. او روی تختهاش نوشت:
آزادی؛ بردگی است.
دو بهعلاوهی دو؛ میشود پنج.
خدا؛ قدرت است.
:)
طولی نکشید که وینستون به سخنان اوبراین باور آورد و وقایع را چنانچه او تعریف میکرد پذیرفت. اوبراین به وینستون فرصت داد که سوالهایاش را مطرح کند و وینستون از سرنوشت جولیا پرسید. اوبراین پاسخ داد که جولیا بیدرنگ به وینستون خیانت کرده است. وینتسون پرسید که آیا برادر بزرگ به راستی وجود دارد، چنانچه خودش وجود دارد؟ و اوبراین پاسخ داد که وینستون به راستی وجود ندارد. وینستون از گروه اخوت پرسید و اوبراین گفت که او هیچگاه پاسخ این پرسش را نخواهد گرفت. وینستون پرسید چه چیزی در اتاق ۱۰۱ وجود دارد و اوبراین پاسخ داد که جواب این سوال بر همه آشکار است.
پس از هفتهها بازجویی و شکنجه، اوبراین عاقبت اهداف حزب را برای وینستون آشکار کرد. او همانطور که وینستون را شکنجه میداد، برایاش گفت که تنها هدف حزب قدرت مطلق، بدون مرز و بیچونوچراست. وینستون معتقد بود که حزب هرگز نمیتواند بر ستارگان یا تمام جهان تملک یابد، اما اوبراین در جواب گفت که تنها واقعیت جهان ذهن انسان است و آنچه در ذهن انسان میگذرد درتملک حزب است.
:)
او برای یک لحظه تصور کرد که اوبراین نیز به چنگال حزب افتاده، اما اوبراین خودش را به عنوان یکی از مأموران وزارت عشق معرفی کرد. وینستون که تنها امیدش نقش بر آب شده بود، اینبار خودش را بیمقاومت در اختیار مأمور شکنجه گذاشت. او میاندیشید که تحت فشار و درد، هیچ قهرمانی قهرمان باقی نمیماند.
از آن پس جلسات شکنجهی وینستون توسط اوبراین اداره میشد. جرم وینستون ممانعت از اختیار حزب برای دستکاری تاریخ و کنترل ذهن افراد بود و با افزایش درد، وینستون نه تنها به جرمش اعتراف کرد، بلکه در حالیکه اوبراین بهوضوح چهار انگشت بالا گرفته بود، پذیرفت پنج انگشت بالا گرفته است.
او به مرور نه تنها به اوبراین علاقهمند شد، بلکه او را مسبب درد خود نمیدید؛ چرا که اوبراین معتقد بود ظاهر فعلی وینستون غیرقابل تحمل است و تنها با شکنجه امکان اصلاح او وجود دارد.
«آنکه بر گذشته نظارت دارد، آینده در دستان اوست. آنکه بر حال نظارت دارد، گذشته در دستان اوست.»
اوبراین حین شکنجه برای وینستون گفت که حزب با تکمیل راهوروش تفتیش عقاید نازیها و شوروی، به روشی دست یافته است که بدون قتل مخالفین، آنها را از میدان دور کند.
:)
کتاب سوم
وینستون در سلول برهنه و روشنی نشسته بود که چراغهای آن هیچوقت خاموش نمیشد... عاقبت به مکانی رسیده بود که تاریکی به آن راه نمییابد. پیش از آن در سلولی مستقر بود که زنی تنومند از طبقهی کارگر با نام خانوادگی اسمیت هم آنجا بود و ادعا میکرد که مادر اوست. وینستون در خواب میدید که زیر شکنجهی مأموران خود را میبازد و به جولیا خیانت میکند.
روزی شاعری به نام امپلفورت را به جرم دستکاری اشعار رودیارد کیپلینگ به سلول او انداختند، اما طولی نکشید که او را به اتاق ۱۰۱ منتقل کردند؛ اتاقی مللو از ترسهای مگو. وینستون در این مدت سلولش را با زندانیهای زیادی شریک شد که میان آنها همسایهی مغرورش نیز حضور داشت. عاقبت فرزندان پارسونز او را به جرم اندیشه متهم کرده و نامش را افشاء کرده بودند. وینستون که در این مدت انواع شکنجهها را تحمل کرده بود، امید داشت گروه اخوت یک تیغ ریشتراشی به دستش برساند تا بتواند خودش را خلاص کند.
وینستون در اندیشهی گروه اخوت به سر میبرد که با ورود اوبراین رویاهایاش در هم ریخت.
:)
و آن شمعی که راهت را به بستر میکند روشن
و ساطوری که بنشیند به روی تیغهی گردن
پنجرهها شکستند و دستهای سرباز سیاهپوش به داخل اتاق سرازیر شدند. سربازی وزنهی کاغذ را بر زمین کوبید، دیگری لگدی حوالهی وینستون کرد و یکی دیگر با مشت به جان جولیا افتاد. درست همان لحظه که سربازها وینستون را به دام انداختند، در اتاق باز شد و آقای چرینگتون به یکی از سربازها دستور داد تا خردهشیشههای وزنهی کاغذ را از روی زمین جمع کند. صدای آقای چرینگتون همان صدایی بود که از صفحهی سخنگو به گوششان رسیده بود؛ آقای چرینگتون پلیس اندیشه بود.
:)
فردا صبح، صدای آواز زن همسایه از پنجره به داخل آمد و جولیا را از خواب پراند. وینستون از پشت پنجره به زن خیره شد و اندیشید: روزی از طبقهی کارگر نسلی هشیار و مستقل برخواهد خواست که از دستورات حزب سر باز میزند. گرچه سرنوشتی محتوم پیش روی وینستون و جولیا قرار داشت، اما شاید کلید آینده در دستان این زن بود. وینستون و جولیا یکصدا گفتند: «ما مردگان زمینایم.»
و صدایی از سایهها به گوششان رسید: «شما مردگان زمیناید.»
ناگهان هر دو به وجود صفحهی سخنگویی پی بردند که تمام این مدت پشت تصویر کلیسای سنت کلمنت پنهان بود و همزمان صدای چکمههای سنگین از پشت پنجره به گوششان رسید. خانه محاصره شده بود. صدایی آشنا آخرین بیت ترانهی سنت کلمنتس را خواند:
:)
روزها گذشت و وینستون از کار فراوان احساس خستگی میکرد. در میانهی هفتهی نفرتورزی، کشورهای دشمن و متحد حزب جابهجا شدند و در نتیجهی این تغییر، وینستون باید در اسناد بسیاری دست میبرد. در یکی از سخنرانیها، سخنران از نیمهی راه مجبور شده بود ادعا کند که اقیانوسیه نه تنها هیچگاه با اوراسیا در جنگ نبوده، بلکه اتحادی ابدی بینشان پابرجاست. شهروندانی نیز که پرچمهای ضد اوراسیا در دست داشتند، خجالتزده امانوئل گلداشتاین را به خاطر این سردرگمی و سوءتفاهم متهم کردند و نفرت و دشمنیشان از ایستاسیا را یکصدا فریاد زدند.
وینستون در اتاقش در طبقهی بالای مغازه، مشغول مطالعهی «اولیگارچی جمعی: نظریه و کاربرد» بود که پیشتر از اوبراین گرفته بود. کتاب قطور گلداشتاین با سرفصلهایی نظیر «جنگ صلح است» و «نادانی توانایی است»، به طبقهبندیهای اجتماعی در تاریخ معاصر میپرداخت: طبقهی مرفه، طبقهی متوسط و طبقهی ضعیف... اعضاء درونحزبی، برونحزبی و کارگران... . بر اساس این مانیفست با فتح قارهی اروپا توسط روسیه و تملک انگلستان بر امپراطوری بریتانیا، کشورهای اوراسیا و اقیانوسه تشکیل شدند و کشور ایستاسیا از اتحاد ممالک باقیمانده بوجود آمد.
:)
وینستون و جولیا به همراه هم به خانهی اوبراین رفتند و با این کار خطر بزرگی به جان خریدند. اوبراین به محض ورود آنها به آپارتمان مجللش، صفحهی سخنگو را خاموش کرد و با این کار تعجب هر دویشان را برانگیخت. وینستون با جسارت اعلام کرد که او و جولیا قصد دارند برای مبارزه با حزب به گروه اخوت ملحق شوند. اوبراین در پاسخ به آنها اطمینان داد که گروه اخوت به رهبری امانوئل گلداشتاین به مبارزه مشغول است. آن سه به سلامتی گذشته نوشیدند و پس از آنکه جولیا به خانهاش برگشت، اوبراین به وینستون قول داد که در دیدار بعدیشان، نسخهای از کتاب امانوئل گلداشتاین را به نام مانیفست انقلاب به او بدهد. وینستون پرسید که آیا دیدار بعدشان در مکانی اتفاق خواهد افتاد که «تاریکی به آن راه نمییابد»، و اوبراین با تکرار این عبارت به وینستون پاسخ داد.
:)
وینستون در خواب با هجمهای از خاطرات کودکیاش مواجه شده بود: پس از اینکه پدرش آنها را ترک کرد، او به همراه مادر و خواهر کوچکترش مدت زیادی را بیآبوغذا در پناهگاههای زیرزمینی سپری کرده بود تا از حملات هوایی در امان بماند. او که از فرط گرسنگی عقلش را از دست داده بود، قدری شکلات از مادر و خواهرش میدزدد و میگریزد.
وینستون هرگز آنها را ندید.
او از حزب نفرت داشت؛ چرا که احساسات و عواطف همه را به حدی سرکوب کرده بود که به چشم اعضاء حزب، طبقهی کارگر انسان به حساب نمیآمد. از حزب نفرت داشت، چرا که عاطفه را چنان در امثال او و جولیا کشته بود که دیگر انسان به حساب نمیآمدند.
وینستون و جولیا در وحشتی همیشگی به سر میبردند. اگر آنها به دست نیروهای حزب میافتدند مرگشان حتمی بود و اجارهی این اتاق کوچک در محلهی کارگرنشین، احتمال دستگیریشان را به شدت افزایش میداد. آن دو میدانستند که زیر شکنجههای وزارت عشق به گناهانشان اعتراف خواهند کرد، اما هیچ شکنجهای مانع عشقشان به یکدیگر نخواهد شد. هر دو خوب میدانستند تنها راه نجات این است که دیگر هرگز به اتاق بازنگردند، اما چنین کاری از توانشان خارج بود.
:)
وینستون که در تمام عمر مترصد فرصتی برای گفتوگو با اوبراین بود، عاقبت این فرصت را به دست آورد. در دیدار کوتاه آن دو در راهروی وزارت حقیقت، اوبراین با اشارهای مختصر به سایم، از وینستون دعوت کرد که برای دیدن لغتنامهی زبان جدید، روزی به خانهاش سر بزند. وینستون روزی را به خاطر میآورد که برای اولینبار افکار سرکشانه به ذهنش راه یافته بود و دیدارش با اوبراین را دنبالهی راهی میدانست که از آن روز آغاز شده بود. او به خوبی میدانست که این مسیر عاقبت به وزارت عشق منجر خواهد شد؛ وزارتخانهای که مسئول قتل شهروندان است، با این حال سرنوشتش را پذیرفته بود.
روزی وینستون هقهقکنان در اتاقش بالای مغازهی آقای چرینگتون از خواب پرید. جولیا نیز که با صدای او بیدار شده بود، علت گریهاش را پرسید. او برای جولیا از احساس گناهی گفت که پس از مرگ مادرش قلبش را میفشرد و خوابی را که دیده بود برایاش تعریف کرد.
:)
وینستون مرتب به اتاقش در طبقهی دوم مغازهی آقای چرینگتون سر میزد و حتی وقتی خودش آنجا نبود، فکر و خیالش آنجا بود. او در رویاهایاش میدید که کاترین مرده است و میتواند با جولیا ازدواج کند. حتی گاهی وسوسه میشد هویتش را تغییر دهد و خودش را یکی از شهروندان طبقهی کارگر جا بزند. وینستون برای جولیا از گروه اخوت تعریف میکرد و از تعلق خاطری که به اوبراین حس میکرد میگفت.
جولیا نیز عقیده داشت که امانوئل گلداشتاین، دشمن اصلی حزب، در حقیقت موجودی خیالی و زادهی تخیلات رهبر حزب است.
:)
غروب از راه رسید و آن دو در بستر آرمیده بودند که نگاه جولیا به یک موش در گوشهی اتاق افتاد. وینستون از هیچچیز به اندازهی موشها نمیترسید. جولیا اطراف اتاق را به دنبال وسیلهای گشت که موش را با آن بکشد و چشمش به وزرنهی کاغذ شیشهای افتاد. وینستون برای جولیا گفت این وزنه تنها چیزی است که او را به گذشته مرتبط میسازد. آنها همصدا ترانهی ناقوس سنت کلمنت را زیر لب خواندند و جولیا که نظرش به تابلوی کلیسا روی دیوار جلب شده بود، وعده داد که روزی تابلو را تمیز کند.
پس از آنکه جولیا به خانه برگشت، وینستون روی تختش نشست و به وزنهی کاغذ چشم دوخت. او خودش و جولیا را داخل وزنهی شیشهای تصور کرد که تا ابد به خوشی کنار هم نشستهاند.
مدتی گذشت و مطابق پیشبینی وینستون، سایم ناگهان ناپدید شد. طی هفتهی نفرتورزنی شور و التهابی میان شهروندان افتاده بود که حتی در طبقهی کارگر هم به چشم میآمد. پارسونز همهجا پرچم آویخته بود و بچههایاش ترانهای ناآشنا را فریاد میزدند که به مناسبت هفتهی نفرتورزنی سروده شده بود و «آهنگ نفرت» نام داشت.
:)
وینستون برای جولیا تعریف کرد که یکبار، وقتی با همسر سابقش کاترین مشغول قدمزدن بود، تصمیم گرفت او را از صخرهای به پایین بیاندازد. با این حال مردن یا زنده ماندن کاترین بیاهمیت بود؛ چرا که راهی برای رهایی از فشار و سرکوب حزب وجود نداشت.
***
وینستون که به رابطهاش با جولیا امیدوار بود، اتاق کوچک بالای مغازه را از آقای چرینگتون اجاره کرد. او از پنجرهی اتاق چشم به زنی تنومند دوخته بود که رختها را روی بند میآویخت و زیر لب آواز میخواند. طی هفتهی گذشته وینستون و جولیا مشغول تدارک هفتهی نفرتورزی بودند و وینستون سخت دلتنگ جولیا بود.
عاقبت جولیا از راه رسید. او با خود قهوه، شکر و نان آورده بود؛ تجملاتی که تنها شامل حال اعضاء داخلی حزب میشد. چهرهی جولیا آرایش کمی داشت و زیبایی زنانهاش به دل وینستون مینشست.
:)
فردای آن روز جولیا وسیلهی بازگشت به لندن را مهیا کرد و پس از آن هر دو به زندگی عادی بازگشتند. با این حال طی هفتههای بعد چند بار فرصتی برای دیدارهای کوتاه فراهم شد. در یکی از دیدارهایشان در کلیسای مخروبه، جولیا از زندگیاش در مدرسهی شبانهروزی با سی دختر دیگر گفت و اولین رابطهی نامشروعش را برای وینستون شرح داد. جولیا از روحیهی سرکش و ستیزهجویانهی وینستون برخوردار نبود و تنها از قانونشکنیهای گاه و بیگاه لذت میبرد. به عقیدهی جولیا، حزب روابط جنسی را ممنوع کرده بود تا سرخوردگی و افسردگی حاصل از آن به شکل خشم و نفرت به دشمنان اقیانوسیه و پرستش بیچون و چرای برادر بزرگ بروز یابد.
:)
در میدان آزادی وینستون و دختر به دستهای از زندانیان اوراسیایی برخوردند که مورد هجوم و طعنهی عابران قرار میگرفتند. دختر به وینستون آدرس مکانی در حومهی شهر را داد و پیش از آنکه از او جدا شود برای ثانیهای دستش را گرفت. وینستون با قطاری که از ایستگاه پدینگتون میگذشت خود را به حومهی شهر رساند و در آنجا با دختر دیدار کرد. گرچه هنوز چیزی راجع به او نمیدانست، اما دستکم دیگر به نظرش جاسوس نمیآمد. دختر که جولیا نام داشت برای وینستون گفت که تا کنون با مردهای زیادی رابطه داشته است و او هر لحظه بیشتر به جولیا دل میباخت؛ چرا که بنا به صحبتهای او تعداد زیادی از اعضاء حزب به این جرم مرتکب شده بودند.
:)
کتاب دوم
وینستون در محل کارش به سمت دستشویی مردانه میرفت که نگاهش به دختر سیاهمو افتاد. دست دختر از روی روپوشش باندپیچی شده بود. احتمالا با یکی از دستگاههای بخش ادبیات داستانی آسیب دیده بود. دختر زمین خورد و وینستون کمکش کرد سر پا بایستد، اما همان لحظه دختر نامهای در دست او گذشت و سراسیمه دور شد. روی نامه با خط بدی نوشته شده بود: «دوستت دارم.»
ذهن وینستون از درک نوشته عاجز بود. او برای مدتها تصور میکرد که دختر یکی از جاسوسان سیاسی حزب است و رفتار او را زیر نظر دارد، اما دختر حالا مدعی بود که عاشق او است. پیش از آنکه وینستون به خودش بیاید، پارسونز سراغش آمد تا دربارهی هفتهی نفرتورزی با او صحبت کند. وینستون احساس عجیبی داشت؛ تو گویی نامهی دختر به او زندگی بخشیده بود.
چند روزی گذشت و در این مدت وینستون به دختر بیتوجهی میکرد، اما عاقبت تصمیم گرفت وقت نهار پشت میزی بنشیند که او نشسته بود. آنها سرشان را پایین گرفتند تا نظر کسی را جلب نکنند، سپس زمزمهکنان در میدان آزادی قرار گذاشتند تا دوربینهای صفحههای سخنگو آنها را میان جمعیت شناسایی نکند.
:)
حجم
۲۲٫۷ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۳۰ صفحه
حجم
۲۲٫۷ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۳۰ صفحه
قیمت:
۱۳,۹۰۰
تومان