مردم هیچوقت سرخود حرکت نمیکنن. مردم همیشه به هر کاری کشونده میشن.
plato
توتیا: تو از زندگی چی میفهمی؟
رامین: (با تأکید) درره! (مکث) من از زندگی چیزی میفهمم که تو نمیفهمی. و از همینجاست که بین من و تو، بین همۀ ما درههای دور و دراز دهن باز میکنه.
plato
چیزی هست که میشکند
در تو
در من
در ما
آیا تو نیز میشنوی؟
آیا تو نیز میشکنی؟
Elinor__
ولی دلت میخواد که فراموشش کنی. اگه غیر از این بود اصلاً به این فکر نمیافتادی که اونو میشه فراموش کرد یا نه.
plato
... و همهمون ماهی هستیم.
plato
من پرم، پرِپر، چشم و دل و ذهن، و بیستسال فرصت لازمه که توضیح بدم چرا. باید برگردی بیستسال پابهپای من زندگی کنی و مردش نیستی. و من بهت حق میدم. و توضیح نمیدم که چرا توضیح نمیدم. و توضیح نمیدم که چرا بهت حق میدم.
plato
سوار یهچیز گردونت کرده، خودتم واداشته پابهپاش میگردونه. میچرخه و میچرخی. یه مشت تیله گوشتی سرگردون رو یه تیله خاکی سرگردون.
nastaran
من چیزایی رو که دوستشون دارم، هرگز حاضر نیستم به قیمت ویران کردن فتحشون کنم.
nastaran
تو چرا حرفاتو تو دهنت دفن میکنی؟
nastaran
با تمام قدرت داری زمین و زمان رو زیرورو و جستوجو میکنی، اما همین که ناخنات به چیزی بند میشه، پیش از اینکه لذت داشتناش رو بچشی، دلهرۀ از دستدادنش تسخیرت میکنه. چرا؟ چرااا؟ (مکث. برمیگردد رو به توتیا) اگه میتونی جواب بده.
plato