۴٫۲
(۳۰۸)
«وای! چه جای تنگی بود. خدا نصیب نکند. خیلی ببخشید. جسارت است. اما مستراح هم مستراحهای خودمان».
Mithrandir
با خودم میگویم که یک روز برمیگردم ـ یک روز خوب خوشبخت ـ خانهای، باغکی، یا باغچهای رو به کوه و آفتاب میخرم. انار ننه خانم را میکارم و میوههایش را برای مردم اطراف میفرستم. آنها، که از انار محبت چشیدهاند، میدانند که با هم خواهر و برادرند و هر بار که نگاهشان به هم میافتد، حسی خوب در دلشان میدود و روح آشفتهشان برای آنی آرام میگیرد و همهی اینها به یمن انار بانوی صد سالهایست که زیر درخت انارش خوابیده و خوابش آن چنان شیرین است که هیچ کس دل بیدارکردن او را ندارد
mary
دیواری شیشهای این طرفیها را از آن طرفیها جدا میکند. آنها که میمانند و آنها که میروند. هر دو دسته غمگین و افسردهاند و حرفهای صامت و نگاههای پرحرفشان از قطر آن دیوار شیشهای عبور میکند و چون غباری خاکستری روی صورتها مینشیند.
mary
فرودگاه مهرآباد، پرواز شمارهی ۷۲۶ ـ ایرفرانس
دو بعد از نیمهشب یعنی تمام شب بیخوابی. یعنی کلافگی و خستگی و شتاب، همراه با دلتنگی و اضطرابی مجهول و اینکه میروم و میمانم و دیگر برنمیگردم (از آن فکرهای الکی)، یا برعکس، همینجا، در همین تهران عزیز ـ با همهی خوبیها و بدیهایش ـ میمانم و از جایم تکان نمیخورم (از آن تصمیمهای الکیتر) و خلاصه این که گور پدر این سرگردانی و این رفت و برگشتهای ابدی (ابدی به اندازهی عمر من) و این پرواز نصف شب و کشیدن چمدانها و عبور از گمرک ـ پل صراط ـ و تفتیش تحقیرآمیز بدن و کفش و جیب و کیف و سوراخ گوش و دماغ.
mary
شاید ممنوعالخروج باشم؟ شاید آنهایی را که دوست دارم دیگر نبینم. شاید فلانی و فلانی و فلانی در غیاب من بمیرند. انتهای این «شاید» به کلمهی «هرگز» متصل است و «هرگز» کلمهی تلخ و تاریکیست که تازگیها، مثل ادراک گنگ مرگ، وارد ذهنم شده و آن پس و پشتها منتظر خودنمایی نشسته است.
قمار عاشقانه
تا از راه برسیم پسر کوچیکه را بغل میکنم. فشارش میدهم روی سینهام. شب میخوابم پای تشکش و سرم را میگذارم روی پاهایش. بچه که بود پابرهنه راه میرفت. پاهایش بوی علف میداد. همیشه هم گزنه تمام جانش را گزیده بود. حالا دست و پایش را با صابون فرنگی میشوید. بوی غریبهها را میدهد.
حــق پرســت
هزار شاید و شک و دلهره به آن آویخته است. فکرهای سیاه توی سرم میچرخند. شاید ممنوعالخروج باشم؟ شاید آنهایی را که دوست دارم دیگر نبینم. شاید فلانی و فلانی و فلانی در غیاب من بمیرند. انتهای این «شاید» به کلمهی «هرگز» متصل است و «هرگز» کلمهی تلخ و تاریکیست که تازگیها، مثل ادراک گنگ مرگ، وارد ذهنم شده و آن پس و پشتها منتظر خودنمایی نشسته است.
حــق پرســت
دیواری شیشهای این طرفیها را از آن طرفیها جدا میکند. آنها که میمانند و آنها که میروند. هر دو دسته غمگین و افسردهاند و حرفهای صامت و نگاههای پرحرفشان از قطر آن دیوار شیشهای عبور میکند و چون غباری خاکستری روی صورتها مینشیند.
حــق پرســت
حجم
۰
تعداد صفحهها
۱۸ صفحه
حجم
۰
تعداد صفحهها
۱۸ صفحه