بریدههایی از کتاب وقتی مهتاب گم شد
۴٫۷
(۳۹۳)
تانکها روی آسفالت آمدند و مجروحان و شهدای گردان او را به آسفالت چسباندند و او از آخرین نفراتی بود که روی جاده میجنگید و تیر قناسۀ عراقی دقیق وسط پیشانیاش نشست. او روی جاده افتاد، اما جاده سقوط نکرد. تانکها از مقاومت بچهها خسته شدند. جنگ در روی جاده با شهادت فرمانده محور محرم، محسن وزوایی، و فرمانده شجاع گردان سلمان فارسی، حسین قجهای، و شهادت صدها نفر به پایان رسید.
y_k
بیشتر بچهها نماز را به هر شکلی که ممکن بود در حین نبرد با پوتین، بیوضو، یا حتی بیتیمم، رو به قبله یا به هر سمت دیگر، خواندند. در این میان آرامش معاون محور سلمان، حسین همدانی، توجهم را جلب کرد. او رو به سمت خرمشهر ـ احتمالاً رو به قبله ـ نشسته بود. با لباس پاره از موج انفجار و دستهایی که رو به آسمان بود و میگفت: «خدایا کمکمان کن. خدایا ما خیلی ضعیفیم. به فریادمان برس. خدایا سیاهی شب را برسان.»
y_k
بیشتر بچهها نماز را به هر شکلی که ممکن بود در حین نبرد با پوتین، بیوضو، یا حتی بیتیمم، رو به قبله یا به هر سمت دیگر، خواندند
y_k
رجزخوانی او روح تازهای به کالبد بیتحرک بچهها داد. دو نفر نشستند پشت یک دوشکای غنیمتی عراقی و به سمت نفرات پیادهای که از جلو میآمدند شلیک کردند. دقت کردم دیدم هر دو پایشان را با فانسقه به پایۀ دوشکا بستهاند. باقر، فرمانده گروهانشان، از آنها پرسید: «چرا این کار را میکنید؟»
گفتند: «نمیخواهیم برگردیم.»
y_k
در آن هیاهوی آتش و انفجار، گلولۀ کالیبر سبکی به پای حبیب خورد. احساس همه این بود که با عقب رفتن او، گردان مسلم هم از دور خارج میشود. یکی از بسیجیها داد کشید: «یکی بیاید فرمانده را ببرد عقب.» و حبیب به او گفت: «من تا آخر با شما هستم.»
y_k
حبیب با آن آرامش همیشگی اینجا لحنی متفاوت داشت و به شهبازی با بیسیم میگفت: «حاجی، عاشورا مفهوم است.»
و ملتمسانه از شهبازی میخواست که با هواپیماهای خودی و توپخانه و کاتیوشا هماهنگ شود تا عقبۀ عراقیها ـ که صدها تانک آرایش گرفته بودند ـ را در دشت بکوبند. شهبازی هم که خودش همان نزدیکی بود فقط میگفت: «مقاومت. مقاومت.»
y_k
شش نفر بودند. یکی از آنها بلندبلند فریاد زد: «شراب، شراب.»
به رگ غیرتم برخورد و داد زدم سرش: «نامرد، از ما شراب میخواهی؟»
همین که خواستم او را به رگبار ببندم یکی از بسیجیها که قبلاً معلم بود مانعم شد.
ـ این بیچاره آب میخواهد نه شرابی که تو فکر میکنی.
y_k
سه چهار روز کارمان شده بود رفتن به حرم برای نماز و زیارت و هر بار که میخواستم بگویم برای شهادت من رضایت بده، خجالت میکشیدم و فقط میگفتم: «مادر جان برایم دعا کن.»
y_k
روز بعد، صبح علیالطلوع، در میان بچههای سپاه، پاسدار جوانی را دیدم که در حال نظافت راهروها و جارو کردن محوطهها بود. اشتباه نمیکردم. یکی از همان کسانی بود که با لباس شخصی روز گذشته در خیابان بوعلی با گروهکها مباحثه میکرد. ساعتی بعد از صبحگاه، بچههای سپاه همه در مسجد جمع شدند و همان جوان، که ما ذرهای احتمال نمیدادیم فرمانده سپاه همدان باشد، برای جمع کلاس تفسیر نهجالبلاغه گذاشت. و بعد از تفسیر فرازی از یکی از نامههای حضرت علی (ع) ، به تبیین دیدگاههای انحرافی گروهکها پرداخت. با دیدن او پیوستن به جمع سپاه را برای خود رؤیایی دستنیافتنی دیدم و فاصلۀ خود با چون او را فاصلۀ خاک تا افلاک.
y_k
اینکه از خط خودی بگذرم و مسیرها را برای عبور نیروهای خودی در شب عملیات، شناسایی کنم برایم آرامشبخش بود. فضای معنوی این گروه شناسایی نیز مشابه فضای معنوی گروه شناسایی در مریوان بود. از گشت که برمیگشتند یکییکی در اتاقهای شهرک المهدی از چشم هم پنهان میشدند و با خدا خلوت میکردند. آنجا یاد گرفتم که برای هر کاری باید دلیلی خداپسندانه داشته باشم و همه چیز را بر اساس تکلیف شرعی، نه التذاذ نفسانی، انجام دهم. بالاخره، عموم رزمندگان بچههای گشت و شناسایی را به جسارت و نترسی میشناختند و همین جا بود که شیطان سراغ انسان میآمد.
y_k
حجم
۱۰٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۶۵۱ صفحه
حجم
۱۰٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۶۵۱ صفحه
قیمت:
۱۱۳,۰۰۰
۷۹,۱۰۰۳۰%
تومان