بریدههایی از کتاب گلستان یازدهم
۴٫۷
(۲۴۳)
دروغ نمیگم فرشته. خدا خودش میدانه. من نمیخوام تو رختخواب بمیرم.
ــسیّدحجّتـــ
یک هفته از زندگی مشترکمان میگذشت. یک روز صبح علی آقا بعد از نماز صبح گفت: «زهرا خانم، من امروز باید برم. ساکم کجاست؟»
با تعجب پرسیدم: «کجا؟»
خندید و گفت: «خانۀ عمو شجاع. خَب گُلُم منطقه. من بهجز جبهه کجا دارم برم!»
با دلخوری نگاهش کردم.
ـ نمیشه کمی دیرتر بری؟
ـ نه... دشمن نامردی کرده.
ساکش را بستم. حوله و وسایل شخصی و چند پیراهن و شلوار و کمی میوه و تنقلات برایش گذاشتم. گفت: «اینجاست که فرق آدم مجرد و متأهل معلوم میشه. نمردیم و ساک ما هم پُر از کمکای مردمی شد.»
S
جملهای از علی آقا زیر عکس بود که با خط قرمز نوشته بود: «کسی میتواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردارهای نفسش گیر نکرده باشد.»
زهرا
متوجه شدم پدرم دارد قرار عروسی را میگذارد و بعد هم حرف از مهریه به میان آمد. پدرم گفت: «من چیزی مد نظرم نیست؛ هر چی خودتان در نظر دارید و صلاح میدانید.»
منصوره خانم به من نگاه کرد و با رضایت گفت: «ما به نیابت چهارده معصوم چهارده سکه مهر عروس خانم میکنیم.»
در گوش مادر گفتم: «چه خبره! خیلی زیاده!»
منصوره خانم شنید.
ـ نه دخترم، زیاد نیست. ارزش شما بیشتر از ایناست. اما، بالاخره رسمه دیگه.
ــسیّدحجّتـــ
اشک توی چشمهای هر دویِمان بازی میکرد.
علی آقا آدم توداری بود و خیلی کم احساساتش را به زبان میآورد. خم شد و مشغول بستن بند پوتینهایش شد. ساعت هدیۀ سر عقد را بسته بود. به دستش گشاد بود. فکر کردم یادم باشد دفعۀ بعد که برگشت بدهم برایش کوچکش کنند. وقتی سرش را بالا گرفت، دیدم چشمها و صورتش تا زیر گلو سرخ شده. صدایش بغض داشت، گفت: «گُلُم، مواظب خودت باش. حلالم کن.»
دلم میخواست با صدای بلند گریه کنم. دلم میخواست بگویم من را با خودت ببر. توی چشمهایم خیره شد. چشمهای آبیاش مثل دریا متلاطم بود. گفتم: «تو هم مواظب خودت باش. شفاعت یادت نره.»
یکدفعه بدون اینکه چیزی بگوید، از پلهها پایین دوید و، همانطور که تندتند و پشت به من میرفت، دستش را بالا گرفت و گفت: «گُلُم، من رفتم. خداحافظ.»
S
ـ دروغ نمیگم فرشته. خدا خودش میدانه. من نمیخوام تو رختخواب بمیرم. میدانم بالاخره جنگ دیر یا زود تمام میشه و همه برمیگردن سر خانه و زندگی خودشان. ماها که میمانیم روزی صدهزار بار از حسرت میمیریم و زنده میشیم.
گفتم: «علی آقا، این حرفا چیه! راضی به رضای خدا باش.»
گفت: «تو هستی؟»
با اطمینان گفتم: «بله که هستم.»
با خوشحالی پرسید: «اگه من شهید بشم، باز راضیای؟ ناراحت نمیشی؟»
کمی مکث کردم، اما بالاخره جواب دادم.
ـ ناراحت چیه؛ از غصه میمیرم. تو همسرمی، عزیزترین کسم، نیمی از وجودم. ما همدیگر رو دوست داریم. بابای بچهمی. اصلاً فکرش هم برام سخته. اما وقتی خواست خدا باشه، راضی میشم. تحمل میکنم.
یکدفعه خوشحال شد. زود پرسید: «واقعاً؟!»
از این حرفها گریهام گرفته بود.
مهدی بخشی
دستش را گذاشت روی شکمش. دستش خالی بود. پرسیدم: «ساعتت کو؟»
خیلی بیتفاوت گفت: «یکی از بچهها ازش خوشش آمد، گرفت نگاهش کنه، گفتم مال خودت.»
حرصم گرفت. گفتم: «علی، اون کادوی سر عقدمون بود. تبرک مکه بود. بنده خدا بابا با چه شوق و ذوقی برا دامادش گرفته بود. رادوی اصل بود.»
سری تکان داد و گفت: «اینقدر از این ساعتا باشه و ما نباشیم. تا توانی دلی به دست آور!»
مهدی بخشی
پرسیدم: «ساعتت کو؟»
خیلی بیتفاوت گفت: «یکی از بچهها ازش خوشش آمد، گرفت نگاهش کنه، گفتم مال خودت.»
حرصم گرفت. گفتم: «علی، اون کادوی سر عقدمون بود. تبرک مکه بود. بنده خدا بابا با چه شوق و ذوقی برا دامادش گرفته بود. رادوی اصل بود.»
سری تکان داد و گفت: «اینقدر از این ساعتا باشه و ما نباشیم. تا توانی دلی به دست آور!»
monireh
گریهام گرفت. فکر کردم واقعاً علی آقا مرگ را زیباتر از زندگی میدانست؟! زیر لب گفتم: «شهادت؛ یعنی شهادت اینقدر شیرین و دلنشینه که اینطور عاشقانه به دنبالش بودی و به خاطر به دست آوردنش از من و بچه و پدر و مادری، که اون همه دوستش داشتی، دل کندی!
Barzegar:)
درد مثل خون پخش شده بود توی تمام تنم.
پناه
حجم
۱٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۸۶ صفحه
حجم
۱٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۸۶ صفحه
قیمت:
۸۵,۰۰۰
۵۹,۵۰۰۳۰%
تومان