بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب گلستان یازدهم | صفحه ۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب گلستان یازدهم

بریده‌هایی از کتاب گلستان یازدهم

۴٫۷
(۲۵۲)
گفت: «خیلی به فکر نیروهاشه. تو فرماندهی سخت‌گیر و منضبطه، اما تا دلت بخواد دل‌سوزه. وقتی نیروهاش می‌رن گشت، این‌قدر تو مسیرشان وامی‌ایسته تا برگردن. تا آخرین نفر از نیروهاش برنگرده، خودش هم برنمی‌گرده. این از دل‌سوزی‌ش نشئت می‌گیره. حتماً تو زندگی‌ش با زن و بچه‌ش هم همین‌طوره.»
یه جوون
منصوره خانم به من نگاه کرد و با رضایت گفت: «ما به نیابت چهارده معصوم چهارده سکه مهر عروس خانم می‌کنیم.» در گوش مادر گفتم: «چه خبره! خیلی زیاده!» منصوره خانم شنید. ـ نه دخترم، زیاد نیست. ارزش شما بیشتر از ایناست. اما، بالاخره رسمه دیگه. پدرم گفت: «برای ما مادیات اصلاً مهم نیست. خدا خودش شاهده که ما حتی دربارۀ خانوادۀ شما تحقیق هم نکردیم. ماشاءالله علی آقا جوان خوب و پاک و مؤمنیه. همین که از روز اول جنگ توی جبهه‌ست برای ما کافیه. من با افتخار دخترم رو دست ایشون می‌سپرم. علی آقا مرد متدین و باخدا و شجاع و باغیرتیه.
یه جوون
یک روز صبح که برای نماز بیدار شدم، همین که درِ تراس را باز کردم، جا خوردم. علی آقا روی تراس خوابیده بود؛ بدون روانداز و تشک. پوتین‌ها را زیر سرش گذاشته بود و پاها را توی شکمش جمع کرده بود. تعجب کردم؛ زود برگشته بود. دلم سوخت. خم شدم و شانه‌اش را تکان دادم. ـ علی، علی جان، چرا اینجا خوابیده‌ی؟ علی آقا بیدار شد و نشست. هنوز هوا کاملاً روشن نشده بود. تا مرا دید لبخندی زد و سلام کرد و حالم را پرسید. پرسیدم: «چرا اینجا خوابیده‌ی؟» پوتین‌هایش را برداشت تا کناری بگذارد. یک عقرب از زیر پوتین‌هایش به طرف دیوار دوید. گفت: «دیشب هرچه به در و شیشه زدم بیدار نشدید.» پرسیدم: «مگه کلید نداشتی؟» گفت: «فکر کردم شاید فاطمه خانم توی‌ هال خوابیده. درست نبود همین‌طوری بیام تو.»
یه جوون
«فرشته، حلالم کن. گُلُم، زینب‌وار، زینب‌وار زندگی کن. زینب‌وار...»
زینب
«فکر نکنی ما پاسدارا بی‌تربیتیم‌ ها!» مرد ‌هاج و واج به اطراف نگاه می‌کرد. دستش به کمر شلوارش بود. صدای علی آقا بلند بود. ـ ما تو منطقه تفنگ گرفته‌یم و داریم از ناموس تو دفاع می‌کنیم. اُوَخت تو سرتِ پایین می‌ندازی و صاف صاف جلوی چشم ما از بین ناموس ما رد می‌شی می‌ری تو دست‌شویی زنانه؟!
حسنا
پرسیدم: «علی آقا، شنیده‌م بچه‌های لشکر انصار شما رو خیلی دوست دارن. می‌گن شما از توی زندانیا جرم‌بالا‌ها و اعدامیا رو می‌بَرید جبهه و اون‌قدر روشون کار می‌کنید که یه آدم دیگه‌ای می‌شن!» علی آقا لبخندی زد و پرسید: «از کی شنیده‌ی؟» با افتخار و غرور جواب دادم: «خُب شنیده‌م دیگه.» بعد خیلی باادب مثل گزارشگرها پرسیدم: «این آدما خطرناک نیستن؟ تا به حال مشکلی براتون پیش نیاورده‌ان؟» علی آقا با اطمینان گفت: «نه اصلاً و ابداً. من به نیروهام همیشه می‌گم...» لبخندی زد و ادامه داد: «به شما هم می‌گم، زهرا خانم. شما هم نیروی خودی شدید. اخلاق تو یه جامعه حرف اولِ می‌زنه. اگه ما روی اخلاقیات خوب کار کنیم، جامعۀ ایده‌آلی داریم. اگه اخلاق افراد یه جامعهْ اسلامی و درست باشه، کشور مدینۀ فاضله می‌شه. ما باید وارد قلب و دل مردم جامعه بشیم تا مملکت در مسیر الهی قرار بگیره. من سعی می‌کنم با نیروهام این‌طوری باشم و تنها چیزی هم که تو زندگی خیلی خوشحالم می‌کنه اینه که یه آدمی رو که در مسیر اشتباه راه می‌رفته بیارم تو مسیر اصلی و الهی.
حسنا
«یعنی شما علی آقا رو نمی‌شناسین؟ علی آقا فرمانده ماست، بابا! یه لشکر انصارالحسین و یه علی آقا! یَک آدم نترس و شجاعیه. فرمانده اطلاعات عملیاته. بچه‌ها یَک چیزایی تعریف می‌کنن از گشت و شناساییاش؛ دروغ و راست. اما ما دروغاش رو هم باور می‌کنیم. می‌گن می‌ره تو خاک دشمن و سر صف غذای اونا وامی‌ایسته. خیلی چیزا می‌گن. راستش از بس سرِ نترسی داره، سرمایۀ بزرگیه برای اطلاعات عملیات انصار. خدا حفظش کنه.» مادر به من نگاه کرد و با تعجب گفت: «اصلاً به ما نگفتن فرمانده‌ست؛ نه خودش نه مادرش.»
حسنا
مادرمرده، نصف شبی نشسته کف آشپزخانه و داره نیمرو می‌خوره. نصف شبی می‌خورد و هی می‌گفت: ‘چقدر خوشمزه‌ست! چقدر چسبید! ’ بعداً فهمیدیم چند شبانه‌روز ناهار و شام نخورده بچه‌م.»
حسنا
«ببین فرشته جان، اگه گریه کنی، نه من نه تو. قرارمان این بود که بینِ مردم گریه نکنیم. باید محکم و قوی باشی. فردا چهلم علی آقاست؛ شاید بینِ مهمانا چند نفر منافق هم باشن. این‌جوری که تو می‌کنی دل دشمن شاد می‌شه. باید مثل مرد باشی. یادت رفته علی آقا موقع شهادت امیر آقا چه جوری بود. باید تو هم اون‌جوری باشی. پسرت یتیم نیست؛ پسرت فرزند شهیده و تو هم همسر شهیدی. ببینم گریه کردی و از خودت ضعف نشان دادی، حلالت نمی‌کنم. ما خودمان این راه رو انتخاب کردیم. یادت رفته خواستگار که می‌آمد می‌گفتی من به کسی ازدواج می‌کنم که اهل جبهه و جنگ باشه. می‌خوام وظیفه‌م رو به انقلاب ادا کنم. مگه نمی‌خوای دِینت رو ادا کنی، خُب الان وقتشه. ادا کن. مگه نمی‌گفتی همسر آینده‌م باید شجاع و باایمان باشه! مگه علی آقا شجاع و باایمان نبود؟! حالا نوبت توئه. باید شجاع و باایمان باشی. گریه هم بی‌گریه! گریه نشانۀ ضعفه. مسلمان هم ضعیف نیست؛
حسنا
آقا ناصر رفت و روبه‌روی عکس مصیب مجیدی ایستاد. ـ آقا مصیب خدا رحمتت کنه. بالاخره، راهکارِ نشان پسرِ مارَم دادی. برگشت و به من نگاه کرد. دوباره برگشت به طرف عکس. آهی کشید. ـ آی آی آی! تو گفتی بهش راهکار شهادت اشکه اشک! آقا ناصر آمد و نشست کنارم. ـ بعد از شهادت مصیب چشمای بچه‌م همیشه قرمز بود.
maryhzd
یک‌دفعه صدای گریۀ مادرشوهرم بلند شد. ناله می‌کرد و امیر را صدا می‌کرد. همه می‌دانستیم امیر را طور دیگری دوست دارد. علی آقا از اتاق بیرون آمد. صدای نالۀ منصوره خانم بلندتر شد. ـ امیر، عزیزم، امیر، قشنگم. امیر، جانم، عمرم. خدا... تمام زندگی‌م رفت! امیرِ خوشگلم رفت! خدا... نالۀ منصوره خانم دل آدم را آتش می‌زد. جگر را می‌سوزاند.
مهدی بخشی
اون ستاره رو می‌بینی؟ محمدعلی با شادی می‌گفت: «آره.» ـ اون ستاره پدرجونِته. محمدعلی شاد می‌شد. دست دراز می‌کرد تا پدر جون را بغل کند. نمی‌شد. نمی‌توانست. می‌زد زیر گریه. هر کاری می‌کردم آرام نمی‌شد.
Fatemeh Afsharmanesh
می‌کنی مصیب چی گفت؟ گفت: ‘راهکارش اشکه اشک. ’ فرشته، راهکار شهادت اشکه.» دوباره دستش را به حالت دعا بالا گرفت و گفت: «بارالها، اگه شهادتِ با اشک می‌دی، اشکا و گریه‌های من عاجزِ روسیاهِ قبول کن.
عباس حیدری
علی آقا می‌گفت: «تمام ارزش‌ها در شهید است. خوشا به حال شهدا، آن‌ها گل‌های خوش‌بویی بودند که خدا آن‌ها را چید. خداوند آن‌ها را برگزید. شهدا زنده‌اند. شهدا برای کسانی زنده‌اند که راهشان را ادامه دهند. امانت‌دار خوبی باشید برای شهدا...»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
امیر به امام حسین لبیک گفته، ما هم باید بگیم. شما، من، بابا، همه باید لبیک بگیم. مامان، امیر ‌مقامِ کمی پیش خدا نداره. مقامشِ پایین نیار. مثل کوه باش. اینا همه امتحانه. برای چیزی که در راه خدا دادی گریه نکن. افتخار کن. مامان، به خدا امروز مسلمان واقعی شدی.»
کاربر ۳۵۳۱۵۹۷
اگه این جنگ بیست سال هم طول بکشه، می‌مونم و می‌جنگم و از دین و ایمان و انقلاب دفاع می‌کنم. رشتۀ تحصیلی‌م برقه. تو هنرستان دیباج درس می‌خوندم. از مال دنیا هم هیچی ندارم: نه خونه، نه ماشین، نه پول، هیچی. باز ساکت شد بلکه من چیزی بگویم. خودش دوباره گفت: «البته شکر خدا تنم سالمه. الحمدلله ورزشکارم؛ رزمی‌کار. هرچند اگه شما دوست نداشته باشین، همه چی تغییر می‌کنه. یعنی اگه همسر آینده‌م راضی نباشه، دست از جبهه می‌کشم و همین‌ جا توی همدان برای خودم کاری دست و پا می‌کنم.» از شنیدن این حرف جا خوردم. گفتم: «نه. اتفاقاً یکی از معیارا و شرط و شروط من برای ازدواج اینه که همسرم حتماً اهل جبهه و جنگ باشه.» لبخندی زد. تسبیحی دستش بود که آن را تندتند می‌چرخاند. یک‌دفعه دستش از حرکت افتاد. خنده تمام صورتش را پُر کرد. حس کردم نمرۀ اولین امتحانم را بیست گرفته‌ام.
العبد
اگه این جنگ بیست سال هم طول بکشه، می‌مونم و می‌جنگم و از دین و ایمان و انقلاب دفاع می‌کنم. رشتۀ تحصیلی‌م برقه. تو هنرستان دیباج درس می‌خوندم. از مال دنیا هم هیچی ندارم: نه خونه، نه ماشین، نه پول، هیچی. باز ساکت شد بلکه من چیزی بگویم. خودش دوباره گفت: «البته شکر خدا تنم سالمه. الحمدلله ورزشکارم؛ رزمی‌کار. هرچند اگه شما دوست نداشته باشین، همه چی تغییر می‌کنه. یعنی اگه همسر آینده‌م راضی نباشه، دست از جبهه می‌کشم و همین‌ جا توی همدان برای خودم کاری دست و پا می‌کنم.» از شنیدن این حرف جا خوردم. گفتم: «نه. اتفاقاً یکی از معیارا و شرط و شروط من برای ازدواج اینه که همسرم حتماً اهل جبهه و جنگ باشه.» لبخندی زد. تسبیحی دستش بود که آن را تندتند می‌چرخاند. یک‌دفعه دستش از حرکت افتاد. خنده تمام صورتش را پُر کرد. حس کردم نمرۀ اولین امتحانم را بیست گرفته‌ام.
العبد
اگه این جنگ بیست سال هم طول بکشه، می‌مونم و می‌جنگم و از دین و ایمان و انقلاب دفاع می‌کنم. رشتۀ تحصیلی‌م برقه. تو هنرستان دیباج درس می‌خوندم. از مال دنیا هم هیچی ندارم: نه خونه، نه ماشین، نه پول، هیچی. باز ساکت شد بلکه من چیزی بگویم. خودش دوباره گفت: «البته شکر خدا تنم سالمه. الحمدلله ورزشکارم؛ رزمی‌کار. هرچند اگه شما دوست نداشته باشین، همه چی تغییر می‌کنه. یعنی اگه همسر آینده‌م راضی نباشه، دست از جبهه می‌کشم و همین‌ جا توی همدان برای خودم کاری دست و پا می‌کنم.» از شنیدن این حرف جا خوردم. گفتم: «نه. اتفاقاً یکی از معیارا و شرط و شروط من برای ازدواج اینه که همسرم حتماً اهل جبهه و جنگ باشه.» لبخندی زد. تسبیحی دستش بود که آن را تندتند می‌چرخاند. یک‌دفعه دستش از حرکت افتاد. خنده تمام صورتش را پُر کرد. حس کردم نمرۀ اولین امتحانم را بیست گرفته‌ام.
العبد
اگه این جنگ بیست سال هم طول بکشه، می‌مونم و می‌جنگم و از دین و ایمان و انقلاب دفاع می‌کنم. رشتۀ تحصیلی‌م برقه. تو هنرستان دیباج درس می‌خوندم. از مال دنیا هم هیچی ندارم: نه خونه، نه ماشین، نه پول، هیچی. باز ساکت شد بلکه من چیزی بگویم. خودش دوباره گفت: «البته شکر خدا تنم سالمه. الحمدلله ورزشکارم؛ رزمی‌کار. هرچند اگه شما دوست نداشته باشین، همه چی تغییر می‌کنه. یعنی اگه همسر آینده‌م راضی نباشه، دست از جبهه می‌کشم و همین‌ جا توی همدان برای خودم کاری دست و پا می‌کنم.» از شنیدن این حرف جا خوردم. گفتم: «نه. اتفاقاً یکی از معیارا و شرط و شروط من برای ازدواج اینه که همسرم حتماً اهل جبهه و جنگ باشه.» لبخندی زد. تسبیحی دستش بود که آن را تندتند می‌چرخاند. یک‌دفعه دستش از حرکت افتاد. خنده تمام صورتش را پُر کرد. حس کردم نمرۀ اولین امتحانم را بیست گرفته‌ام.
العبد
داشتیم از جلوی بیمارستان بوعلی می‌گذشتیم، گفتم: «علی آقا، تا چند ماه دیگه بچه‌مون اینجا به دنیا می‌آد.» با تعجب پرسید: «اینجا؟!» گفتم: «خُب، آخه اینجا بیمارستان خصوصیه، بهترین بیمارستان همدانه.» علی سرعت ماشین را کم کرد و گفت: «نه، ما به بیمارستانی می‌ریم که مستضعفین اونجا می‌رن. اینجا مال پولداراست. همه کس وُسعش نمی‌رسه بیاد اینجا.»
العبد

حجم

۱٫۸ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۸۶ صفحه

حجم

۱٫۸ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۸۶ صفحه

قیمت:
۸۵,۰۰۰
۴۲,۵۰۰
۵۰%
تومان