بریدههایی از کتاب صد سال تنهایی
نویسنده:گابریل گارسیا مارکز
مترجم:حبیب گوهریراد
انتشارات:انتشارات رادمهر
دستهبندی:
امتیاز:
۳.۹از ۱۱۲ رأی
۳٫۹
(۱۱۲)
«بدبختی تازه، بدبختی قدیمی را از یاد انسان میبرد.»
محمد
او آنقدر پیر شده بود که اعضای خانواده با او همچون یکی از آن جنازههای متحرکی که مانند شبح در اتاقها میگردند و پا بر زمین میکشند و با صدای بلند روزگار خوش گذشته را به خاطر میآوردند رفتار میکردند؛ از آن افراد کهنسالی که کسی به آنها توجه نمیکند و به یادشان نیست تا این که یک روز جسدشان را در رختخواب پیدا میکنند.
محمد
صدسال تنهایی
گابریل گارسیا مارکز
مترجم: سید حبیب گوهریراد
asma.
همواره زیر لب میگفت: «بهترین دوست آدم، کسی است که مرده باشد!»
mehran ebadi
از او پرسید عشق چگونه است و چه حسی دارد، و خوزه آرکادیو سریعا پاسخ داد: «مانند زلزله است!...»
mehran ebadi
از او پرسید عشق چگونه است و چه حسی دارد، و خوزه آرکادیو سریعا پاسخ داد: «مانند زلزله است!...»
mehran ebadi
«دانش، فاصله را از میان برده است
مهدیه
همهی اشیاء جان دارند، تنها باید آنها را بیدار کرد
مهدیه
«بدبختی تازه، بدبختی قدیمی را از یاد انسان میبرد.»
masum75
«دانش، فاصله را از میان برده است... انسان به زودی قادر خواهد بود که در خانهاش تکیه بدهد و آنچه را که در هر نقطه از جهان روی میدهد، ببیند.»
فاطمه
ملکیادس میگفت: «دانش، فاصله را از میان برده است... انسان به زودی قادر خواهد بود که در خانهاش تکیه بدهد و آنچه را که در هر نقطه از جهان روی میدهد، ببیند.»
سپیده
اینگونه خوزه آرکادیو بوئندیا سه سکهی طلا را در یک تابه ریخت و با برادهی مس و زرنیخ زرد و گوگرد و سرب ذوب کرد. پس از آن همه را با حرارت بالا در قابلمهای از روغن جوشاند تا اینکه تبدیل به مایع غلیظ و بدبویی شد که بیشتر به آب نبات سوخته شبیه بود تا طلا. در این روند مأیوسکنندهی تقطیر، ارثیهی باارزش اورسولا بر اثر ذوب شدن به همراه هفت فلز سیارهای، مخلوط با جیوه و بعد جوشانده شدن در چربی خوک به مشتی تفالهی سوخته تبدیل شد و به ته قابلمه چسبید.
marjan
گاهی اوقات هم اتفاقات غیرمنتظرهای روی میداد که او با هوش و درایتش آنها را حل مینمود، مثلا" یک روز بعدازظهر آمارانتا در ایوان گلها نشسته بود و گلدوزی میکرد که اورسولا با او برخورد نمود. آمارانتا معترض شد و گفت: «تو را به خدا مراقب باش، چرا به جلوی پایت توجه نمیکنی؟»
اورسولا با تندی و با قیافهای حق به جانب گفت: «مقصر تویی که سر راه نشستهای!»
این اتفاق برای اورسولا حقایقی به همراه داشت و او متوجه موضوعی شد که هرگز کسی آن را نفهمیده بود، این نکته که با گذشت سال، خورشید به شکل نامحسوسی تغییر مکان میدهد و کسانی که روی ایوان مینشینند، ناچار بدون اینکه ملتفت باشند، کمکم جای خود را تغییر میدهند. از آن روز، کافی بود اورسولا تاریخ را به یاد داشته باشد تا بفهمد آمارانتا دقیقا در کجای ایوان نشسته است.
محمد
یک شب از سرهنگ جرینلدو مارکز سؤال کرد: «دوست من، تو چه هدفی از جنگیدن داری؟»
سرهنگ جرینلدو مارکز یکهای خورد و گفت: «خوب مشخص است... برای سربلندی حزب آزادیخواه!»
سرهنگ اورلیانو بوئندیا که از وحشت دوست خود سرخوش شده بود، گفت: «بله... اما من به تازگی فهمیدهام که فقط برای غرور خودم است که میجنگم...»
سرهنگ جرینلدو مارکز با تعجب گفت:«اما این که خیلی بد است!»
ـ «ولی بهتر از این است که آدم هرگز نفهمد که برای رسیدن به چه هدفی میجنگد!» سپس به چشمان او زل زد و با لبخند ادامه داد: «و یا مانند تو، برای رسیدن به هدفی بجنگد که برای هیچکس معنی و مفهومی ندارد!»
mehran ebadi
«تنها کار مؤثر، به پا خاستن است!»
مهدیه
زن چنان با وحشت به او با آن سرووضع آشفته و کثیف و خونآلودش نگاه میکرد که گویی شبح مرگ را دیده است. زن او را شناخت. برایش پتویی آورد تا همانطور که لباسهایش کنار آتش خشک میشوند، به دور خود بپیچد. برای شستن زخمهایش هم ظرفی آب گرم کرد. زخمهای او فقط چند خراش سطحی بود. قهوهاش را تلخ و بدون شکر، همانطور که شنیده بود در خانوادهی بوئندیا متداول است، برایش آورد. خوزه آرکادیوی دوم تا پیش از تمام کردن قهوه حرفی نزد. سپس آرام زمزمه کرد: «حتما حدود سه هزار نفر بودند.»
- «چه گفتید؟»
او شرح داد که آن اجساد حتما متعلق به تمام کسانی بوده که در ایستگاه جمع شده بودند، اما زن با نگاه دلسوزانهای او را برانداز کرد و گفت: «اما در اینجا که کسی به قتل نرسیده... از زمان عموی بزرگتان، سرهنگ اورلیانو بوئندیا، در ماکوندو هیچ اتفاق خونینی نیفتاده است.»
حیدر
همهشان میگفتند که پسران او هستند. احساس میکرد وجودش مانند تکرار یک تصویر به هر طرف انعکاس یافته است. بیش از پیش احساس تنهایی میکرد. تصور میکرد حتی افسرانش هم دارند او را فریب میدهند. همواره زیر لب میگفت: «بهترین دوست آدم، کسی است که مرده باشد!»
حیدر
سیر اندیشهی او به سمت رویدادهای پراکنده و نامربوط دیگری هم امتداد یافت، ولی او بدون هیچ قضاوتی از آنها گذشت زیرا یاد گرفته بود که چگونه با سردی با خاطرات خود مواجه شود و اجازه ندهد که احساسات در او به غلیان درآیند.
محمد
دیدن کشتی بادبانی که نشانگر نزدیکی دریا بود، خوزه آرکادیو بوئندیا را مأیوس کرد. او معتقد بود که تقدیر او را بازیچهی خود کرده است. وقتی با سختی و مشقت به جستجوی دریا رفته بود، آن را نیافته بود و اکنون که به دنبال دریا نبود، سرنوشت، دریا را همانند مانعی غیر قابل عبور سر راه او قرار داده بود.
محمد
خوزه آرکادیو بوئندیا را مأیوس کرد. او معتقد بود که تقدیر او را بازیچهی خود کرده است. وقتی با سختی و مشقت به جستجوی دریا رفته بود، آن را نیافته بود و اکنون که به دنبال دریا نبود، سرنوشت، دریا را همانند مانعی غیر قابل عبور سر راه او قرار داده بود.
محمد
حجم
۶۸۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۴۲۰ صفحه
حجم
۶۸۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۴۲۰ صفحه
قیمت:
۶۵,۰۰۰
۳۲,۵۰۰۵۰%
تومان