«همهی اشیاء جان دارند، تنها باید آنها را بیدار کرد.»
sobhanesi
شگفتانگیزش، آدمی زمینی بود که قادر نبود از امور جزئی زندگی روزمره بگریزد. از درد پیری گلایه میکرد، از ناچیزترین مشکلات مالی مینالید و مدتهای طولانی بود که لبخند نمیزد، چون بر اثر بیماری اسکوربوت تمام دندانهایش ریخته بود.
در آن نیمروز داغ و تبدار که ملکیادس از اسرار خود پرده برداشت، خوزه آرکادیو اطمینان یافت که دوستی عمیقی میان آن دو به وجود آمده است.
مهدی تمدن رستگار
گفت: «روی زخمهایت سنگ داغ بگذار...»
کاربر ۲۱۸۲۰۸۳
گذشته چیزی جز دروغ نیست
⚽️ kaka ⚽️
بدون ترس از خدا سوال میکرد که آیا واقعا خیال میکند مخلوقاتش از آهن ساخته شدهاند که بتوانند این همه درد و عذاب را تحمل کنند؟
مهدیه
بدون آنکه احساساتی شود، به نزدیکان خود فکر کرد
⚽️ kaka ⚽️
«دوستان چیزی جز یک مشت کثافت نیستند!»
مهدیه
در خانههای خود نشسته بودند و با نگاهی مات و بازوانی به هم گره خورده به صدای گذشت زمان گوش میکردند، زمان بیپایان، زمانی که از بس به این باران خیره شده بودند، دیگر تقسیم آن به سالها و ماهها، و تقسیم روزها به ساعتها از نظرشان بیفایده بود.
⚽️ kaka ⚽️
«گوسالهها... یادتان باشد زندگی بسیار کوتاه است!
مهدیه
یک لحظه دوستی، از یک عمر کینه ارزشمندتر است
مهدیه