بریدههایی از کتاب در جبهه غرب خبری نیست
۴٫۵
(۱۳)
دریافتیم آنچه اهمیت دارد نه اندیشه بلکه واکس پوتینهاست، نه ذکاوت بلکه نظم است، نه آزادی بلکه تمرین نظامی است. با اشتیاق و شور سرباز شدیم اما آنها هر آنچه توانستند کردند تا این شور را از وجودمان پاک کنند. بعد از سه هفته آموزشی یک پستچی با لباس یراقدار برایمان قدرتی بیشتر از والدین، معلمها و تمام فلاسفه، از افلاطون گرفته تا گوته، داشت. با چشمان جوانمان دیدیم که چگونه مفهوم وطن، آنچه معلمهامان بهمان آموخته بودند، در اینجا تبدیل شده بود به چشمپوشی کامل از شخصیت تا جایی که در برابر حقیرترین نظامیان بیچونوچرا خبردار بایستیم، سلام نظامی بدهیم، دفیله برویم، به چپچپ و به راستراست بچرخیم، پاشنه بکوبیم، ناسزا بگوییم و هزاران کار احمقانه و حقیر دیگر.
benyamin parang
کروپ میگوید «وقتی دربارهاش فکر میکنی، قضیه خیلی عجیب است. ما اینجاییم تا از سرزمین پدریمان دفاع کنیم. فرانسویها هم آنجا هستند تا از سرزمین پدریشان دفاع کنند. حق با کیست؟»
بدون آنکه به حرفم ایمان داشته باشم میگویم «شاید هر دو.»
benyamin parang
ایراد کار وقتی است که به هر کسی قدرت بیشازحد بدهید
کاربر ۸۶۱۷۳۲۹
دو سال خدمت در جبهه تأثیر عمیقی در روحیهٔ اریش جوان گذاشت و دیدگاهش را به ارزشهای انسانی متفاوت کرد: دانست که ارزش فرهنگ و هنر انسان در برابر غریزهٔ توحش و جنگطلبی او هیچ است و سرمایهداران عالم چگونه برای حفظ منافع خود حاضرند جهانی را به آتش بکشند
کاربر ۵۱۵۶۸۶۵
آدم باورش نمیشود که در چنین بدنهای خُردشدهای هنوز چهرهای وجود دارد که به زندگی روزانه چنگ زده و این فقط یکی از صدها هزار بیمارستان در آلمان، فرانسه و روسیه است. وقتی چنین جنایاتی مجاز است، هر آنچه در برابر آن انجام یا نوشته یا اندیشیده میشود بیمعنا جلوه میکند. وقتی فرهنگ چندهزارسالهٔ بشر نمیتواند جلو جاری شدن این نهر خون را بگیرد یا این فرهنگ دروغین است یا هیچ ارزشی ندارد. فقط صدها هزار اتاق پُرشکنجه در بیمارستانها میتواند ماهیت واقعی جنگ را نشان بدهد.
benyamin parang
اعلان جنگ باید مثل یک جشن بزرگ باشد. همهجا را آذینبندی کنند و برای تماشا هم بلیت بفرستند. مثل میدان گاوبازی. بعد وزرا و فرماندهان کشورهای متخاصم باید لنگ ببندند و چماقی بر دوش بگذارند و قضیه را بین خودشان حل کنند. هر کس زنده ماند، کشورش برندهٔ جنگ است. این کار هم سادهتر است، هم عادلانهتر. چه لزومی دارد آدمهایی که ذینفع نیستند با هم بجنگند.
کاربر ۱۳۴۱۸۷۵
طی ده هفته در ارتش آموزشمان دادند و این زمان بیشتر از ده سال دوران تحصیل بر ما تأثیر گذاشت. یاد گرفتیم دکمههای فلزی براق ارزش بیشتری از چهار جلد آثار شوپنهاور دارد. اول تعجب کردیم، بعد خشم وجودمان را گرفت و دستآخر قیدش را زدیم. دریافتیم آنچه اهمیت دارد نه اندیشه بلکه واکس پوتینهاست، نه ذکاوت بلکه نظم است، نه آزادی بلکه تمرین نظامی است.
کاربر ۵۱۵۶۸۶۵
مردان مسنتر از ما گذشتهٔ مشترکی دارند. آنها همسر، فرزند، شغل و مقامی دارند. گذشتهٔ چنان نیرومندی دارند که جنگ نمیتواند پاکش کند. اما ما جوانان بیستساله تنها والدینی داریم و شاید بعضیهایمان نامزدی. والدینمان دیگر نفوذی بر ما نداشتند و دخترها نیز تأثیر چندانی بر ما نگذاشتهاند. فقط همین؛
کاربر ۵۱۵۶۸۶۵
اگر به سگی یاد بدهید سیبزمینی بخورد و بعد یک تکه گوشت جلوش بیندازید، بنا بر طبیعتش، آن را به دندان میگیرد. اگر به هر آدمی کمی قدرت بدهید هم به همان نحو رفتار میکند و آن را به دندان میگیرد. دقیقاً مثل سگ. آدم در ذات خود یک جانور است، فقط با رنگولعاب بیشتری. نظام هم روی چنین قضیهای بنا شده.
mah ta
اعلان جنگ باید مثل یک جشن بزرگ باشد. همهجا را آذینبندی کنند و برای تماشا هم بلیت بفرستند. مثل میدان گاوبازی. بعد وزرا و فرماندهان کشورهای متخاصم باید لنگ ببندند و چماقی بر دوش بگذارند و قضیه را بین خودشان حل کنند. هر کس زنده ماند، کشورش برندهٔ جنگ است. این کار هم سادهتر است، هم عادلانهتر. چه لزومی دارد آدمهایی که ذینفع نیستند با هم بجنگند.
mah ta
طی ده هفته در ارتش آموزشمان دادند و این زمان بیشتر از ده سال دوران تحصیل بر ما تأثیر گذاشت. یاد گرفتیم دکمههای فلزی براق ارزش بیشتری از چهار جلد آثار شوپنهاور دارد. اول تعجب کردیم، بعد خشم وجودمان را گرفت و دستآخر قیدش را زدیم. دریافتیم آنچه اهمیت دارد نه اندیشه بلکه واکس پوتینهاست، نه ذکاوت بلکه نظم است، نه آزادی بلکه تمرین نظامی است.
mah ta
میزنم. نباید به خانه میآمدم. آنجا به همهچیز بیاعتنا بودم و ناامید. دیگر قادر نخواهم بود به آن حالت بازگردم. سرباز بودم، اما حالا هیچچیز نیستم مگر مایهٔ عذاب، برای خودم، برای مادرم، برای همهٔ چیزهای عذابآوری که پایانی ندارند.
دیگر نباید به مرخصی بیایم.
کاربر ۸۶۱۷۳۲۹
انسان وقتی تنهاست طبیعت را بهراستی میبیند و به آن عشق میورزد.
کاربر ۸۶۱۷۳۲۹
زمین برای هیچکس به اندازهٔ سرباز معنا ندارد. وقتی سرباز خود را در آغوش آن پناه میدهد، وقتی چهره و اندامش را از ترسِ ترکشها در آن پنهان میکند، زمین تنها یاور، برادر و مادر اوست. سرباز وحشت و اشکهایش را در سکوت و امنیت زمین پنهان میکند، زمین به سرباز پناه میدهد و برای ده ثانیه رهایش میکند تا زندگی کند، بدود. ده ثانیه زندگی. دوباره او را پذیرا میشود و گاه برای همیشه.
کاربر ۸۶۱۷۳۲۹
از این آدمها توقع داشتیم راهنمایمان باشند و به دنیای بزرگترها هدایتمان کنند
کاربر ۸۶۱۷۳۲۹
ما را از گنگی میانبارد تا در برابر هراس متلاشی نشویم
کاربر ۴۸۱۷۹۶۵
نالههایش در چشمانش دیده میشوند.
کاربر ۴۸۱۷۹۶۵
پیشانیام خیس عرق است، چشمهایم نمناک شده. دستانم میلرزد و به نفسنفس افتادهام. چیزی نیست مگر تنش وحشتناک ترس؛ ترسی حیوانی که مانع میشود سرم را بیرون بیاورم و جلوتر بخزم.
کاربر ۴۸۱۷۹۶۵
اما اکنون، برای نخستینبار، میبینم که تو هم انسانی هستی مثل من. من در هراس نارنجک، سرنیزه و تفنگ تو بودم؛ حالا چهرهٔ تو و همسرت و دوستانت را میبینم. مرا ببخش، رفیق. همیشه این چیزها را دیر درک میکنیم. چرا هیچوقت بهمان نمیگویند که شما نیز مثل ما موجودات بینوایی هستید؟ چرا نمیگویند که مادران شما هم مثل مادران ما نگران هستند؟ چرا نمیگویند هم ما و هم شما از مرگ یکسان هراس داریم و از مُردن و درد کشیدن میترسیم؟ مرا ببخش، رفیق. تو چهطور میتوانستی دشمن من باشی، اگر این لباس نظامی و تفنگ را به دور بیندازیم؟ تو هم مثل کات و آلبرت برادر منی. رفیق، بیست سال از زندگیام را بگیر و دوباره زنده شو. اگر میخواهی عمرم را بیشتر بگیر، چون نمیدانم با مابقی عمرم ــ حتی اگر نقشهای برایش داشته باشم ــ چه کنم.»
Shamoy
در آستانهٔ مرگ، زندگی مسیر سادهای میپیماید و ضروریات محدود میشود، همهٔ چیزهای دیگر در خوابی محزون در سایهٔ غریزه برای زنده ماندن و بدویت ما پنهان میشوند.
Mahsa Saadati
حجم
۲۴۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۰۲ صفحه
حجم
۲۴۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۰۲ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
تومان