بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کودکستان آقا مرسل | صفحه ۷ | طاقچه
کتاب کودکستان آقا مرسل اثر داوود امیریان

بریده‌هایی از کتاب کودکستان آقا مرسل

۴٫۷
(۱۸۱)
هنوز یک‌هفته از آمدن سیاوش نگذشته بود که با اکثر رزمندگان گردان بلال دوست و رفیق شد.
طاها
سیاوش خوش‌حال و ذوق‌زده شروع به ‌سیلی‌ زدن به‌صورت تپل دانیال کرد. علی باقیمانده‌ی آب قمقمه‌اش را روی صورت دانیال پاشید. همان لحظه سیاوش سیلی محکمی به‌گونه‌ی دانیال زد، که به‌خاطر خیسی صورتش، مثل ترقه صدا کرد. دانیال مثل فنر از جا پرید و دردکشان داد زد: «دستت بشکنه، پرده‌ی گوشم پاره شد.»
دوست کتابخوان
اکبر خراسانی دوباره لبخند زد و گفت: «جونم براتون بگه، هفته‌ی اول اون‌قده پابرهنه و لخت با یک شورت مامان‌دوز آدم رو تو خاک‌و‌خل این‌ور و اون‌ور می‌کنن که هر کس بچه‌ننه‌اس و طاقت نداره، کم‌بیاره و بزنه به‌چاک.
فریده
پیاده‌روی. انگار پابرهنه باشد و تیغ و شیشه‌ی ‌شکسته در کف پاهای برهنه‌اش رفته باشد، لنگ‌لنگان به‌جلو هل داده شد. نگو این حرف رو پسر. باورم نمی‌شه تو همون دانیال تیزوبز چندماه پیش باشی. رفتی مرخصی سرحال بشی، چاق و خیکی برگشتی؟ دانیال کتف‌هایش را از فشار دستان سیاوش رها کرد. دستانش را روی کاسه‌ی زانویش گذاشت، نفس عمیق و طولانی کشید، و گفت: «دیگه نمی‌تونم، بریدم.» سیاوش با نگرانی گفت: «چه‌کار می‌کنی دانیال؟ بچه‌ها دارن دور می‌شن؛ دیگه به‌ زحمت می‌شه بهشون رسید. الآن وقت استراحت نیست. پس اراده‌ات کو؟»
💕Adrien💕
رزمندگان گردان بلال در دسته‌ها و گروهان‌های مختلف با نظم و ترتیب می‌دویدند. دست‌ها روی سینه و گام‌ها به اندازه برداشته می‌شد. خورشید کم‌کم از پس کوه‌های مشرق در حال طلوع بود و نور درخشان و طلایی‌اش مثل نیزه‌های درخشان در آسمان رها می‌شد. پرندگان سحرخیر پرصدا در آسمان قیقاج می‌رفتند. بوی خوش گل و سبزه در تپه‌های سرسبز و پرگل‌و‌گیاه پخش شده بود. صدای آب رودخانه که نزدیک اردوگاه در جریان بود، مثل موسیقی جادویی همیشگی، جان خسته‌ی رزمندگان عرق‌کرده را تازه می‌کرد. فقط دانیال بود که بی‌توجه به این‌همه زیبایی، بو و صدای خوش، آخر از همه با هیکل چاق و سنگین‌ خود می‌دوید و ناله و شکوه می‌کرد. پهلوهایش درد گرفته بود و سینه‌اش خس‌خس می‌کرد. صورت و بدنش خیس عرق شده بود و به ‌سختی نفس می‌کشید.
💕Adrien💕
رو به دریا فریاد کشید: تو کجا بودی وقتی بچه‌ها از تشنگی و عطش دست‌و‌پا می‌زدند؟ جون می‌دادن و پرپر می‌شدن کجا بودی؟ اگه یک موج از آب تو بود خیلی‌ها شهید نمی‌شدن. تو کجا بودی که حالا داری برای من رجز می‌خونی و موج‌هات رو به‌طرفم می‌فرستی؟
Mahtab
اگر خیلی مردید، خودتون پاشید بیایید این‌جا؛ اون‌وقت دم از مقاومت و ایستادگی بزنید.
Mahtab
و اما هفته‌ی آخر، وای‌وای، چی بگم. یک گاو خطری، از اونایی که تو مسابقات گاوبازی می‌زنن دخل ماتادورها رو درمی‌آرن، نشونت می‌دن و می‌گن بفرما، این غذا و آب و لحاف تشکت. برو ببینیم چه‌کار می‌کنی. رستم هاج‌و‌واج پرسید: «پسر، خیلی نامردیه. یعنی باید گاوه رو ببری بفروشی باهاش غذا و لحاف تشک بخری؟»
Mahtab
رستم و سهراب حین درگیری یکدیگر را به مرگ‌های مخوف تهدید می‌کردند. جیگرتو خام می‌خورم... چشماتو از کاسه درمی‌آرم، گرسیوز... به من گفتی گرسیوز؟ پس تو هم افراسیابی. دیو سپید... شغاد... اکبر با صدای بلند گفت: «به‌جای مرور کردن اسم آدم‌بدای شاهنامه، مثل بچه‌ی آدم بشینید تا حرفم رو تموم کنم.»
Mahtab
سهراب با شک و بدگمانی گفت: «این چیزایی که تو می‌گی خیلی ناجوره که، رستمم باشه دوقلو زیرش می‌زاد.» رستم پس‌گردنی صدا‌دار پدرومادرداری خرج سهراب کرد و تشر زد. خاک تو سرت با حرف زدنت.
Mahtab

حجم

۴۴۳٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۴۴ صفحه

حجم

۴۴۳٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۴۴ صفحه

قیمت:
۱۰,۰۰۰
تومان