حسین آنقدر خندید که دلدرد گرفت. بهمن حسنلو گفت: «سیداسماعیل رضایی نمرهی نوزده گرفته، اما اندازهی شما دوتا اینهمه سروصدا نمیکنه.»
اسماعیل از خجالت سرخ شد. رضا گیلانپور خمیازهکشان گفت: «برای یه بچهی درسخون نمرهی نوزده که چیزی نیست؛ درسته رضایی؟»
اسماعیل محجوبانه لبخند زد.
Mahtab
خیلی اصرار کردن بمونم؛ اما طاقت نیاوردم و برگشتم. آب و خاک اینجا خیلی دامنگیره. آدم رو اسیر خودش میکنه.
Mahtab
سیاوش با تعجب دو برادر دوقلوی سبزه را نگاه کرد که با هم مو نمیزدند. انگار سیبی بودند که از وسط دونیم شده باشند. دانیال گفت: «با هم داداشن.»
سیاوش با رندی تمام گفت: «عجب! اگر نمیگفتی اصلاً متوجه نمیشدم. اصلاً شبیه هم نیستن.»
Mahtab
راستی، این گردان چهطوریه؟ خوبه؟
دانیال خندید و گفت: «حرف نداره. حالا من و تو عضو گردان بلال هستیم.»
بعد نخودی خندید و آهسته گفت: «گردان بلال، گروهان ذرت، دستهی پففیل.»
Mahtab
دانیال با نگرانی پرسید: «قانقاریا دیگه چیه؟ خیلی ناجوره؟»
سیاوش حرص و ناراحتیاش را سر دانیال خالی کرد:
از تو یکی که بدتر نمیتونه باشه.
حتی حسین نجفی هم از جواب سیاوش به خنده افتاد
Mahtab
خون در سر سیاوش با صدا و بلند، مثل تلمبه، میتپید. انگار جای قلب و مغزش عوض شده بود.
Mahtab
سیاوش ناله کرد: «اسماعیل، حلالم کن. دریا تویی. دریا تو بودی.»
david
سیاوش از علی پرسید: «میگم علیآقا، فکر میکنی ایندفعه که بر گردیم جبهه، قراره چه اتفاقی بیفته و سر از کجا دربیاریم؟ دفعهی قبل گردان قاطرچیها، ایندفعه کودکستان آقامرسل، به نظرت دفعهی سوم چی میشه؟»
دانیال و دیگران بلند خندیدند. دانیال به آرامی بلند شد. از جمع و بهخصوص از حسین نجفی فاصله گرفت. بعد با بدجنسی و خنده گفت: «فعلاً باید حسینآقا رو بفرستیم خونهی بخت، تا بعد ببینیم چی میشه.»
))))مایلو))))
«سیسال معلمی تجربهای به علوی داده بینظیر، جنسشناسه برای خودش.»
Mahtab
ما پیرو پیامبری هستیم که همیشه مسلمانان را به کسب علم و دانشاندوزی تشویق و ترغیب میکرد. حتی شرط آزادی اسرای دشمن، آموزش خواندن و نوشتن به مسلمانان بیسواد بود.
Mahtab