بریدههایی از کتاب کودکستان آقا مرسل
۴٫۷
(۱۸۲)
«از قدیم گفتن، آدم بیعشق مثل تنبون بیکش میمونه.»
zsmirghasmy
«خداجون، خودم و این رفیق خلتر از خودم رو به دست با کفایتت میسپارم.» دانیال لب گزید و گفت: «الهی آمین.»
ka'mya'b
همزمان با پخش موسیقی از یک پخش صوت کهنه و قدیمی دستان رهبر سرود شروع به تکانخوردن کرد و قلب سیاوش به دهانش آمد.
مدرسهی موشها: ک مثل کپل، صحرا شده پر زگل، گ مثل گردو، بنگر به هر سو، ب مثل بهار...
سیاوش آه سوزناکی کشید و سرش را پایین انداخت. دانیال صورتش را در پنجههایش پنهان کرد تا کسی غم و غصهاش را نبیند. رستم و سهراب دندانقروچهکنان فکر میکردند که به کدام یک از اعضای گروه سرود حمله کنند. حسین نجفی مجسمه شده و هاجوواج به گروه سرود خیره مانده بود. حتی، فرماندهان هم میخندیدند. فقط آقامرسل بود که به زحمت جلوی خندهاش را گرفته و به دوردستها خیره شده بود.
آ مثل آواز، قصه شد آغاز...
در پایان سرود رزمندهای فریاد کشید: «برای سلامتی نوگلان کودکستان آقامرسل، یهبار دیگه صلوات بفرست.»
Reyhoone.v
دهان رستم پر از خون شده و چشمانش بسته بود. چند جای سینهاش سوراخ شده بود. دیگر تکان نمیخورد. علی به آرامی گفت: «بذار بخوابه. نگاه کن چه خوشگل خوابیده؟»
یلدا
تا بدبختی و رنج نکشی، خام و گاگول میمونی.
ka'mya'b
پیامبر فرموده هر زبان جدید یک دنیای جدیده.
ka'mya'b
نوجوان شنگول، مثل رهبر ارکستر موسیقی، دودستش را رو به گروه سرود بالا برد. همزمان با پخش موسیقی از یک پخش صوت کهنه و قدیمی دستان رهبر سرود شروع به تکانخوردن کرد و قلب سیاوش به دهانش آمد.
مدرسهی موشها: ک مثل کپل، صحرا شده پر زگل، گ مثل گردو، بنگر به هر سو، ب مثل بهار...
سیاوش آه سوزناکی کشید و سرش را پایین انداخت. دانیال صورتش را در پنجههایش پنهان کرد تا کسی غم و غصهاش را نبیند. رستم و سهراب دندانقروچهکنان فکر میکردند که به کدام یک از اعضای گروه سرود حمله کنند. حسین نجفی مجسمه شده و هاجوواج به گروه سرود خیره مانده بود. حتی، فرماندهان هم میخندیدند. فقط آقامرسل بود که به زحمت جلوی خندهاش را گرفته و به دوردستها خیره شده بود.
آ مثل آواز، قصه شد آغاز...
در پایان سرود رزمندهای فریاد کشید: «برای سلامتی نوگلان کودکستان آقامرسل، یهبار دیگه صلوات بفرست.»
سیاوش طاقت نیاورد و بهطرف چادر دوید. دانیال هم پشت سرش شروع به دویدن کرد.
Reyhoone.v
کربلایی، که به صورت حسین دقیق شده بود، گفت: «از قدیم گفتن، آدم بیعشق مثل تنبون بیکش میمونه.»
JaMaL
علوی به سرعت برخاست و گفت: «مگه نگفتم تقلب بیتقلب؟»
بمـب...
همزمان با شلیک گلوله، یک سوراخ در سقف چادر پیدا شد و باریکهی نور مثل انگشت اشاره به کف چادر چسبید. علوی، که از شلیک ناگهانی گیج شده بود، بروبر به اسلحه نگاه کرد. اسماعیل تتهپتهکنان گفت: «آقا اجازه، ما که گفتیم مراقب باشید، ماشهاش خرابه.»
...
«پاکش نکن، اشک عاشق تبرکه.
Mahtab
سیاوش با بهت و حیرت به بهمن خیره شد. انگار زمان کند شد. سیاوش گلولهها را میدید که به سینهی بهمن میخوردند و از کتف و شانههایش بیرون میزدند. دستان بهمن بیاختیار بالای سرش تکان میخورد: رقصی غریب، رقص مرگ.
یاسمن
علی نجفی سلاح سیاوش را بهطرف رستم و سهراب گرفت و نعره کشید: «یک کلمهی دیگه حرف بزنید تا بفرستمتون لادست زال و سیمرغ. بس کنید دیگه، آخه شماها چه مرگتونه؟»
Mahtab
آدم بره زیر زمین با سیم بکسل بادبادک هوا کنه، ولی اینطوری کنف و دماغسوخته نشه.
یا فاطمه زهرا (س)
سیاوش کف دستانش را به دهان نزدیک کرد؛ اما مکث کرد. یاد دانیال افتاد که از تشنگی و عطش جان میداد. یاد رستم که از عطش بیهوش شده بود و کربلایی، اکبر خراسانی، حسین نجفی، رضا گیلانپور، علی نجفی، و اسماعیل که سهم آب خود را به دانیال بخشیده بود و...
آب در نزدیکیاش بود، اما نمیتوانست آن را بنوشد. آیا نوشیدن آب خیانت به دوستانش نبود؟ صورتش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: «چهطوری تحمل کردی تشنه وارد رودخانه بشی و آب نخوری یا حضرت عباس؟ به فدای لب تشنهات یا حسین.»
یاسمن
حالا به انبار تدارکات حمله میکنید. رستم و سهراب ما رو باش. روح فردوسی شاد.»
Mahtab
سعی کن با قدرتی که داری خدمت کنی، نه ریاست.
ایران
دو نفری رفتند و روی یک تختهسنگ نشستند. سیاوش نفس عمیقی کشید. دانیال با محبت نگاهش کرد و پرسید: «راستی، چهطور شد که نرفتی؟»
سیاوش چپچپ به دانیال نگاه کرد و گفت: «چه حرفها میزنی. مگه من میتونم توی عتیقه رو ول کنم؟»
دانیال خندید. سیاوش هم خندید و گفت: «اما پررو نشیها. فراموشش کن.»
خندهی هر دو شدیدتر شد. سیاوش پرسید: «راستی، نگفتی لحظهی بمباران چهطور شد. تعریف کن.»
ka'mya'b
دقیقاً! تا بدبختی و رنج نکشی، خام و گاگول میمونی.
بر چرخ زمان
یک نفر عقل کرد و لامپ مهتابی را روشن کرد. چشمان آنهایی که بههوش بودند برق زد و به سوزش افتاد؛ اما لحظهای بعد به نور عادت کرد و عجیبترین صحنهی زندگیشان را مشاهده کردند. یک الاغ سفید و ترسیده مثل گرگ زخمی میچرخید و جفتکهای مرگبارش را میپراند. پنج ـ شش نفر، از جمله رستم و سهراب و گیلانپور، بیهوش و بیحواس روی زمین ولو شده بودند. علی نجفی ته چادر کنجله شده بود و جیغ میکشید و از خدا کمک میخواست. چند نفر دیگر پشت هم سنگر گرفته بودند و یک نفس داد و هوار میکردند. حسین خواست بلند شود که الاغ عصبانی چرخید و یک جفتک رعدآسا به زیر شکمش کوبید. حسین با چشمان از حدقه بیرون زده و نفسِ در سینه حبس شده دستانش را زیر شکمش جمع کرد و به پهلو روی زمین افتاد. الاغ وحشی شده بعد از پایان مأموریتش مثل برق و باد از چادر بیرون پرید و فرار کرد.
vista84🇮🇷🌻اللهم عجل لولیک الفرج🌺🌸
شهدا از قاب عکسشان همراه آنان شده بودند و میخندیدند.
Mahtab
حجم
۴۴۳٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۴۴ صفحه
حجم
۴۴۳٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۴۴ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
۱۶,۵۰۰۷۰%
تومان