بریدههایی از کتاب کودکستان آقا مرسل
۴٫۷
(۱۸۱)
پهلوهایش درد گرفته بود و سینهاش خسخس میکرد. صورت و بدنش خیس عرق شده بود و به سختی نفس میکشید. برای لحظهای دویدنش کند شد. دست روی پهلوی راستش گذاشت و ایستاد، دولا شد، و شروع به ناله کرد.
سیاوش پا کند کرد و خودش را به دانیال رساند. کف دو دستش را روی کتفهای دانیال فشار داد و گفت: «باز که شروع کردی دانیال، میخواهی تنبیه بشی؟»
دانیال نفسنفسزنان با درد و ناله گفت: «دیگه نمیتونم، دارم میمیرم.»
سیاوش به کتفهای دانیال فشار آورد. دانیال بیاراده شروع به دویدن کرد؛ اما دویدنی که نه دویدن بود نه پیادهروی.
💕Adrien💕
سیاوش فریاد کشید: «یگانویژهایها دنبالم بیایید.»
جوان راهنما با شگفتی گفت: «شما یگانویژه هستید؟»
اکبر خراسانی، که خودش را به سیاوش رسانده بود، با غرور گفت: «اونم از کاردرستاش.»
Mahtab
اکبر با خوشحالی گفت: «میدونستم، به دلم برات شده بود با هم میافتیم؛ مثل گردان ذوالجناح.»
حسین نجفی با نگرانی گفت: «فقط خدا کنه ایندفعه ازمون نخوان دوباره با قاطر و الاغ سروکله بزنیم.
علی در کمال آرامش گفت: «فکر کنم ایندفعه باید شیر و پلنگ و خرسها رو رام کنیم و بهطرف عراقیها کیش بدیم.»
Mahtab
حسین نجفی موقع خوردن گفت: «این اکبر خراسانی فیلم زیاد دیده، مخش حسابی عیبناک و تعطیل شده. خدا به آدمیزاد دوزار عقل و شعور داده. نذارید مختون آکبند بمونه، ازش استفاده کنید.»
Mahtab
کم چهارتایی بیا اکبر. شانس آوردیم که سقف بالا سرمون نیست، واِلّا رو سرمون هوار میشد. آخه اینهمه چاخان رو از قوطی کدوم عطار چلتر از خودت پیدا کردی؟ کی گفته یگانویژه یعنی این چرتوپرتهایی که تو سر هم کردی؟ وای مخم ترکید. عجب فک و دهن فولادی ناجوری تو داری.
Mahtab
رضا گیلانپور خمیازهکشان پرسید: «اون همه تیراندازی و سروصدا برا چی بود؟»
سیاوش با عصبانیت گفت: «برا جشن تولد پدربزرگ من. تو برای چی نیومدی؟»
رضا شلوول بند پوتینهایش را گره زد و گفت: «من فقط مواقع خطر در خدمتم، اینو چندبار گفتم.»
Mahtab
دیدید یهتنه چهل ـ پنجاهنفرشون رو اسیر کردم؟»
رستم به اکبر چشم دراند:
کم خالی ببند اکبرخان. الآنه که زمین بترکه. فقط ده ـ دوازدهتا اسیر گرفتیم. کدوم چهل ـ پنجاهنفر؟
اکبر لبخندزنان گفت: «اوناییرو که من اسیر کردم، تو ندیدی. موضوع اینجاست.»
Mahtab
دانیال پاشو دیگه. تو که پدر خواب رو درآوردی شازده.
Mahtab
تا نگاهش کردم، قلبم چنان تکانی خورد و چنان صدایی کرد که ترسیدم بقیه هم صدای ترکخوردنش رو شنفته باشند.
NZ
آقامرسل گفت: «خب اتفاقه دیگه. یکی ترکش به قلب و سرش میخوره، یکی به...»
آقامرسل حرفش را خورد. اما سیاوش با شیطنت گفت: «یکی هم به لمبرش.»
حسین تهدید کرد:
سیاوش میزنم داغونت میکنمها. برو خدا رو شکر کن که نمیتونم تکون بخورم. حساب و کتاب من با تو یکی بمونه برا بعد.
آقامرسل از جا بلند شد و گفت: «خب دیگه، زحمت رو کم کنیم تا حسینآقا استراحت کنه. حسینجان، زودتر خوب شو. منتظر برگشتنت هستیم. زود خوب شو.»
آنها رفتند، اما کربلایی ماند. حسین از کربلایی خجالت میکشید. کربلایی پدرانه گفت: «تو ناسلامتی مردی. از چی خجالت میکشی؟ اتفاقه دیگه...»
حسین آه دردمندانهای کشید و گفت: «کربلایی، آخه نمیدونید چهقدر ناجوره. عالم و آدم پشتم رو دیدن. از دکتر و پزشکیار تا امدادگر و پرستارها.»
شکوفه ▪︎
حجم
۴۴۳٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۴۴ صفحه
حجم
۴۴۳٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۴۴ صفحه
قیمت:
۱۰,۰۰۰
تومان