بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کودکستان آقا مرسل | صفحه ۵ | طاقچه
کتاب کودکستان آقا مرسل اثر داوود امیریان

بریده‌هایی از کتاب کودکستان آقا مرسل

۴٫۷
(۱۸۱)
برای یه قمقمه آب حاضرم نصف عمرم رو معامله کنم
یا فاطمه زهرا (س)
با حسرت به آبی نگاه کرد که هنوز روی زمین تفتیده نریخته تبخیر می‌شد. چشمش به دو منبع افتاد که بچه‌ها دورش را گرفته بودند و به همدیگر تنه می‌زدند تا قطره‌ای آب روی زمین نریزد؛ انگار صدها گل آفتابگردان صورتشان را به طرف آفتاب گرفته باشند، انگار صدها خط طلایی از منبع گل‌مالی‌شده به دهان‌ها وصل شده بود.
یا فاطمه زهرا (س)
رستم، اون‌دفعه که رفته بودیم مرخصی شهری، کی پول هویج‌بستنی همه رو حساب کرد؟» رستم گفت: «حسین نجفی.» دانیال گفت: «اون‌دفعه که توی دستشویی گیر کرده بودی، کی بود آفتابه‌ی‌ آب برات رسوند و نجاتت داد سهراب؟» رضا گیلان‌پور. اون‌دفعه که داشتی امتحان ریاضی رو خراب می‌کردی، کی بود بهت رسوند تا نمره‌ی خوب بگیری گیلان‌پور؟ گیلان‌پور خمیازه‌کشان گفت: «تو بودی.» دانیال دستان کف‌آلودش را به دوطرف باز کرد و لبخندزنان گفت: «دیدید؟ پس نتیجه می‌گیریم سیاوش این‌قدر بد نیست.
یا فاطمه زهرا (س)
سهراب لب گزید و گفت: «پشتت به آقاعلوی گرمه. تنها گیرت می‌آرم...» وای ننه، خیلی ترسیدم. مثل بچه‌ی آدم امتحان بدید. مرد باشید. شرافتمند باشید. خیر سرتون اومدید از ناموس و مملکتتون دفاع کنید، نه این‌که با تقلب حق دیگران رو ضایع کنید.
یا فاطمه زهرا (س)
رستم و سهراب ایران‌زهی. سیاوش با تعجب دو برادر دوقلوی سبزه را نگاه کرد که با هم مو نمی‌زدند. انگار سیبی بودند که از وسط دونیم شده باشند. دانیال گفت: «با هم داداشن.» سیاوش با رندی تمام گفت: «عجب! اگر نمی‌گفتی اصلاً متوجه نمی‌شدم. اصلاً شبیه ‌هم نیستن.»
یا فاطمه زهرا (س)
رستم و سهراب حین درگیری یکدیگر را به مرگ‌های مخوف تهدید می‌کردند. جیگرتو خام می‌خورم... چشماتو از کاسه درمی‌آرم، گرسیوز... به من گفتی گرسیوز؟ پس تو هم افراسیابی. دیو سپید... شغاد... اکبر با صدای بلند گفت: «به‌جای مرور کردن اسم آدم‌بدای شاهنامه، مثل بچه‌ی آدم بشینید تا حرفم رو تموم کنم.»
یا فاطمه زهرا (س)
وقتی خبر آمد که سیداسماعیل را پیدا کردن، اونم بعد از سی‌سال بی‌خبری، خواهران سیداسماعیل یک‌دل و یک‌صدا گفتند که ما نمی‌خواهیم حسرت به‌دل بمونیم. نمی‌خواهیم برای داداش کوچکمان نوحه و عزا سر بدیم. می‌خواهیم براش جشن بگیریم، همه لباس سفید و نو بپوشیم، و اسماعیل را با خنده و شادی به حجله ببریم. ای غریب حسین.»
یا فاطمه زهرا (س)
«اونام مثل ما از گرما عاصی شدن. خودم توی دوربین دیدم که یکی‌شون غش کرد. باور می‌کنی؟ با چشمای خودم دیدم. درست شمردم، سی‌وشش قدم برداشت و بعد روی زمین ولو شد؛ یه‌پاش می‌لنگید، نه خونی ازش بیرون زد و نه ما به طرف اونا تیر و خمپاره شلیک کرده بودیم که مجروحش کرده باشد. نور خورشید و گرما ناکارش کرد.» حسین لبخند تلخی زد و گفت: «فکرشو بکن، اونا هرچی بخوان آب دارن که بخورن، اون‌وقت این‌طوری کله‌پا می‌شن. جای ما باشن چه‌کار می‌کنن؟» اونم وقتی درست ۳۶ساعت از تموم شدن آخرین ذخیره‌ی آب گذشته باشه. وای از تشنگی.
یاسمن
زور زد و صورتش را از زمین کند، سمت راست صورتش از شدت داغی زمین سوخته و تاول زده بود. هق‌هق خشکی کرد، اما اشکی نداشت که بریزد. دهانش پر از شن و ماسه شده بود، خواست شن و ماسه را به بیرون تف کند، اما نتوانست و با نوک انگشت ماسه‌ها را از دهان و زبانش جدا کرد.
یاسمن
تابوت اسماعیل روی دستان مردم به پرواز درآمد، پیچیده در پرچم سه‌رنگ سبز و سفید و سرخ ایران. سیاوش شرمنده و گریان پشت تابوت قدم برمی‌داشت. روی تابوت نقل و سکه و گل پاشیده می‌شد. زن‌ها هلهله می‌کردند و می‌خواندند. بادا بادا مبارک بادا، ایشالا مبارک بادا، این حیاط و اون حیاط، می‌پاشن نقل و نبات...
امیرطاها رضایی

حجم

۴۴۳٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۴۴ صفحه

حجم

۴۴۳٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۴۴ صفحه

قیمت:
۱۰,۰۰۰
تومان