بریدههایی از کتاب خانهی ارواح
نویسنده:ویرجینیا وولف
مترجم:منصوره وحدتی احمدزاده
انتشارات:خانه داستان چوک
دستهبندی:
امتیاز:
۲.۶از ۱۵۲ رأی
۲٫۶
(۱۵۲)
آه، گنج مدفون شما این است؟ نوری در دل.
نویسندهکوچك.
بر درگاه میایستند. باد آرام میگیرد. باران نقرهگون از شیشه فرو میریزد. چشمهای ما تارند. هیچ صدای پایی را کنارمان نمیشنویم. زنی را که شنل شبحوارش را فرش میکند نمیبینیم.
نویسندهکوچك.
نبض خانه وحشیانه میزند: «امن! امن! امن!» بیدار میشوم و فریاد میزنم: «آه، گنج مدفون شما این است؟ نوری در دل.»
~آلْبا~☘️
نبض خانه وحشیانه میزند: «امن! امن! امن!» بیدار میشوم و فریاد میزنم: «آه، گنج مدفون شما این است؟ نوری در دل.»
Nestor
زن نجوا میکند: «اینجا میخوابیدیم، در باغ کتاب میخواندیم، میخندیدیم، سیبها را در اتاق زیر شیروانی غلت میدادیم. گنجمان را در اینجا گذاشتیم.»
زهرا
«آه، گنج مدفون شما این است؟ نوری در دل.»
دختر بهاری
لحظهای بعد نور رنگ باخته بود. بیرون توی باغ؟ اما درختان تاریکی را در پرتو سرگردان خورشید میتنیدند. پرتو سوزانی را که همیشه پشت شیشه جستجو میکردم، چقدر زیبا و لطیف زیر سطح فرو رفت. شیشه مرگ بود، مرگ بین ما بود. اول به سراغ زن میآید، صدها سال پیش. بعد خانه را ترک میکند، تمام پنجرهها را مهر و موم میکند و اتاقها تاریک میشوند. مرد خانه را ترک کرد. زن را ترک کرد. به شمال رفت. به شرق رفت، دید که ستارهها به سوی آسمان جنوب رو کردهاند. به جستجوی خانه رفت، آن را رها پایین تپههای سبزه پوش دانز یافت. نبض خانه با خوشحالی میزد: «امن. امن. امن. گنج مال شماست.»
منصوره سازمند
زن میگوید: «ما این جا خوابیدیم.» و مرد اضافه میکند: «بوسههای بیشمار.» «بیداری در صبح»، « نور نقره فام میان درختها...»، «طبقهی بالا...»، «توی باغ... »، «وقتی تابستان میآمد...»، «وقتِ برف زمستان...»
Samira.zavie
مجموعه «مطالعه در وقت اضافه» با این هدف فراهم شده است تا کاربران طاقچه بتوانند در عرض چند دقیقه یک داستان کوتاه از نویسندگان ایران و جهان را بخوانند. امیدواریم این داستانهای کوتاه بتواند کمکی کوچک به پربارتر کردن دقایق زندگی داشته باشد. دقایقی کوتاه که در میان روزمرگیها، دقایقی زیباتر و ارزشمندتر باشد و در میان لحظات خوبمان جای بگیرد.
arimes
باد آرام میگیرد. باران نقرهگون از شیشه فرو میریزد. چشمهای ما تارند. هیچ صدای پایی را کنارمان نمیشنویم. زنی را که شنل شبحوارش را فرش میکند نمیبینیم. دستهای مرد حفاظی است در برابر نور فانوس. او زیر لب میگوید: «نگاه کن، در خواب عمیقاند، عشق روی لبهای آنهاست.»
☽ოყ♡ოσσŋ☾
هر ساعتی که بیدار میشدی دری بسته میشد.
☽ოყ♡ოσσŋ☾
هر ساعتی که بیدار میشدی دری بسته میشد. دست در دست از اتاقی به اتاق دیگر میرفتند، جایی چیزی را جا به جا میکردند، جایی دری را باز میکردند، تا مطمئن شوند؛ زوج اثیری.
زن گفت: «اینجا گذاشتیم.» مرد اضافه کرد: «آه، اینجا هم.» زن نجوا کرد: «طبقهی بالاست.» مرد زمزمه کرد: «و توی باغ.»
~آلْبا~☘️
نبض خانه با غرور میزند: «امن. امن. امن.» مرد آه میکشد: «سالهای طولانی، دوباره مرا پیدا کردی.» زن نجوا میکند: «اینجا میخوابیدیم، در باغ کتاب میخواندیم، میخندیدیم، سیبها را در اتاق زیر شیروانی غلت میدادیم. گنجمان را در اینجا گذاشتیم.» خم میشوند. نور چراغشان پلکهایم را میگشاید. نبض خانه وحشیانه میزند: «امن! امن! امن!» بیدار میشوم و فریاد میزنم: «آه، گنج مدفون شما این است؟ نوری در دل.»
شیرین
پرتوهای وحشی ماه از زمین و دیوار میگذرند و در تلاقی با هم بر صورتهای خمیده سایه میاندازند. صورتهایی که به فکر فرو رفتهاند، صورتهایی که در جستجوی خفتهها و شادمانی نهان خود هستند.
شیرین
مرد آه میکشد: «سالهای طولانی، دوباره مرا پیدا کردی.» زن نجوا میکند: «اینجا میخوابیدیم، در باغ کتاب میخواندیم، میخندیدیم، سیبها را در اتاق زیر شیروانی غلت میدادیم. گنجمان را در اینجا گذاشتیم.»
...
پرتو سوزانی را که همیشه پشت شیشه جستجو میکردم، چقدر زیبا و لطیف زیر سطح فرو رفت.
...
شیشه پنجره سیبها را منعکس میکرد، و گلهای رُز را. تمام برگها توی شیشه سبز بودند.
...
فریاد میزنم: «آه، گنج مدفون شما این است؟ نوری در دل.»
yurika stargirl
«نگاه کن، در خواب عمیقاند، عشق روی لبهای آنهاست.»
yurika stargirl
شیشه مرگ بود، مرگ بین ما بود.
yurika stargirl
حجم
۷٫۲ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۱۰ صفحه
حجم
۷٫۲ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۱۰ صفحه
قیمت:
رایگان