هر ساعتی که بیدار میشدی دری بسته میشد.
☽ოყ♡ოσσŋ☾
هر ساعتی که بیدار میشدی دری بسته میشد. دست در دست از اتاقی به اتاق دیگر میرفتند، جایی چیزی را جا به جا میکردند، جایی دری را باز میکردند، تا مطمئن شوند؛ زوج اثیری.
زن گفت: «اینجا گذاشتیم.» مرد اضافه کرد: «آه، اینجا هم.» زن نجوا کرد: «طبقهی بالاست.» مرد زمزمه کرد: «و توی باغ.»
~آلْبا~☘️
نبض خانه با غرور میزند: «امن. امن. امن.» مرد آه میکشد: «سالهای طولانی، دوباره مرا پیدا کردی.» زن نجوا میکند: «اینجا میخوابیدیم، در باغ کتاب میخواندیم، میخندیدیم، سیبها را در اتاق زیر شیروانی غلت میدادیم. گنجمان را در اینجا گذاشتیم.» خم میشوند. نور چراغشان پلکهایم را میگشاید. نبض خانه وحشیانه میزند: «امن! امن! امن!» بیدار میشوم و فریاد میزنم: «آه، گنج مدفون شما این است؟ نوری در دل.»
شیرین
پرتوهای وحشی ماه از زمین و دیوار میگذرند و در تلاقی با هم بر صورتهای خمیده سایه میاندازند. صورتهایی که به فکر فرو رفتهاند، صورتهایی که در جستجوی خفتهها و شادمانی نهان خود هستند.
شیرین
شیشه مرگ بود، مرگ بین ما بود.
yurika stargirl
«برای چه به اینجا آمدم؟ دنبال چه بودم؟»
yurika stargirl
«آه، گنج مدفون شما این است؟ نوری در دل.»
lover boOk
لحظهای بعد نور رنگ باخته بود. بیرون توی باغ؟ اما درختان تاریکی را در پرتو سرگردان خورشید میتنیدند. پرتو سوزانی را که همیشه پشت شیشه جستجو میکردم، چقدر زیبا و لطیف زیر سطح فرو رفت. شیشه مرگ بود، مرگ بین ما بود. اول به سراغ زن میآید، صدها سال پیش. بعد خانه را ترک میکند، تمام پنجرهها را مهر و موم میکند و اتاقها تاریک میشوند. مرد خانه را ترک کرد. زن را ترک کرد. به شمال رفت. به شرق رفت، دید که ستارهها به سوی آسمان جنوب رو کردهاند. به جستجوی خانه رفت، آن را رها پایین تپههای سبزه پوش دانز یافت. نبض خانه با خوشحالی میزد: «امن. امن. امن. گنج مال شماست.»
الهام حمیدی
پرتو سوزانی را که همیشه پشت شیشه جستجو میکردم، چقدر زیبا و لطیف زیر سطح فرو رفت. شیشه مرگ بود، مرگ بین ما بود. اول به سراغ زن میآید، صدها سال پیش. بعد خانه را ترک میکند، تمام پنجرهها را مهر و موم میکند و اتاقها تاریک میشوند.
شیرین