بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب اعتراف | صفحه ۲۰ | طاقچه
کتاب اعتراف اثر لئو تولستوی

بریده‌هایی از کتاب اعتراف

۴٫۲
(۱۱۱)
حتی برای کارهایم هیچ دلیل منطقی نمی‌یافتم تا چه رسد به زندگی‌ام.
.
تنها هنگامی می‌توانید به زندگی ادامه دهید که سرمست از زندگی باشید. اما وقتی به خود آمدید، خواهید دید که زندگی فریبی بیش نبوده، یک فریب احمقانه! دقیقاً همین است، هیچ چیز جالب و بامزه‌ای وجود ندارد. زندگی سراسر خشونت و حماقت است.
.
به زودی تمام کارهایم، هر آن‌چه کرده‌ام به دست فراموشی سپرده می‌شود و دیگر چیزی از من باقی نمی‌ماند. پس این همه هیاهو برای چیست؟
.
کسی زندگی مرا با شوخی شریرانه و احمقانه‌ای به بازی گرفته بود. گرچه نمی‌دانستم کسی که مرا خلق کرده کیست و چرا مرا به این جهان آورده و به باد تمسخر گرفته است.
.
ایمان راسخ داشتم که زندگی از ابتدا نیز چیزی نداشته و در آینده نیز نخواهد داشت
.
پیش رویم چیزی جز ویرانی و مرگ نیست. ایستادن یا بازگشت امکان نداشت. حتی نمی‌توانستم چشمانم را ببندم تا پیش رویم را که چیزی جز فریب در زندگی و خوشبختی نبود نبینم. تنها حقیقت رنج و مرگ و نابودی مطلق پیش چشمانم جلوه‌گری می‌کرد.
.
می‌دانستم حقیقت چیست. حقیقت بی‌معنا بودن زندگی بود.
.
زندگی‌ام دچار وقفه شده بود. می‌توانستم نفس بکشم، غذا بخورم، بنوشم و بخوابم. این کارها اجتناب‌ناپذیر بود. اما احساس زنده بودن نمی‌کردم چون هیچ آرزویی نداشتم.
.
وقتی مشغول کار در مزرعه می‌شدم ناگهان سؤالی در ذهنم پدید می‌آمد: «بسیار خوب، فرض کنیم در منطقه سامارا شش هزار جریب زمین و سیصد اسب داری، آخرش چه؟» این فکر فوراً از ذهنم بیرون می‌رفت، اما بعد از آن دیگر نمی‌دانستم به چه چیزی فکر کنم. هنگامی‌که می‌خواستم به پسرم آموزش دهم از خود می‌پرسیدم: «چرا؟» وقتی به رعایایی فکر می‌کردم که به سعادت و خوشبختی رسیده بودند فوراً این سؤال در ذهنم نقش می‌بست که «به من چه ارتباطی دارد؟» . هرگاه به شهرتی که از نویسندگی به دست آورده بودم می‌اندیشیدم با خود می‌گفتم: «بسیار خوب، فرض کن تو مشهورتر از گوگول، پوشکین، شکسپیر و مولیر و معروف‌تر از تمام شاعران دنیا شده‌ای، چه فایده؟» و هیچ پاسخی برای این سؤالات نمی‌یافتم.
.
چیزی مهم‌تر از افسردگی در دنیا وجود دارد و آن مرگ است.
.
پس از بازگشت ازدواج کردم. شرایط جدید زندگی شاد خانوادگی مرا از جستجوی معنای اصلی زندگی بازداشت. حالا دیگر تمام زندگی‌ام صرف خانواده‌ام می‌شد، حالا فقط به بهبود شرایط زندگی همسر و فرزندانم فکر می‌کردم. تلاش برای رسیدن به کمال فردی جای خود را به تلاش برای کمال جمعی داده بود. یعنی برای پیشرفت و کسب بهترین‌ها برای خانواده و خودم کار می‌کردم. پانزده سال دیگر هم به این منوال گذشت.
.
معتقد بودم «همه چیز در حال تکامل است و من نیز در راه کمال و دلیل این تکامل روزی برایم روشن خواهد شد.»
.
مُرد بدون این‌که بداند یا بفهمد که چرا زندگی کرده یا حتی چرا می‌میرد.
.
اعتقاداتی که مردم برای درک معنای زندگی خود را پشت آن پنهان می‌ساختند.
.
درست مانند انسانی صحبت می‌کردم که بر قایقی سوار است و در میان باد و امواج سرگردان است و این پرسش حیاتی را بر زبان می‌آورد «به کجا می‌رویم؟» و پاسخی ندارد جز این‌که «به هر کجا که باد و امواج بخواهند.»
.
من نیز چون دیگران از این پرسش در رنج بودم که برای داشتن زندگی بهتر چگونه باید زیست و هنوز هم معنای واقعی پاسخ را نمی‌فهمیدم. «سازگاری با پیشرفت» .
.
عجیب است، اما حالا می‌فهمم. توجه اصلی و واقعی ما به دست آوردن پول و شهرت بیشتر و تنها راه رسیدن به این هدف نوشتن کتاب‌ها و مجلات بیش‌تر بود. این بود کاری که ما می‌کردیم. اما برای انجام این کار بیهوده باید ایمان می‌آوردیم که افراد بسیار مهمی هستیم. لازم بود برای توجیه این کار خود بحث‌هایی نیز داشته باشیم. توجیه ما برای این کار، چنین بود: هر آن‌چه وجود دارد دارای دلیل منطقی و عقلانی است و باید تکامل یابد و کمال موجودات از طریق آگاهی حاصل می‌شود.
.
با هدف آموزش به دیگران می‌نوشتیم و چاپ می‌کردیم. حتی توجه نداشتیم که چیزی نمی‌دانیم و قادر به پاسخگویی به ساده‌ترین سؤالات بشری در مورد زندگی نیستیم. خوب و بد را از هم تمیز نمی‌دادیم ـ همه هم‌زمان صحبت می‌کردیم و به حرف‌های یکدیگر گوش نمی‌دادیم. یکدیگر را مورد تحسین و تمجید قرار می‌دادیم تا خودمان مورد تحسین آن‌ها قرار بگیریم و لحظه‌ای دیگر چنان بر یکدیگر خشم می‌گرفتیم که گویا همه در تیمارستان زندگی می‌کنیم.
.
هریک از ما معتقد بود که خودش درست می‌گوید. حالا می‌فهمم که هیچ تفاوتی بین رفتار ما با مردمی که در دیوانه‌خانه‌ها بستری هستند وجود نداشت، اما در آن زمان در این مورد تردید داشتم و مثل همه‌ی دیوانگان می‌پنداشتم که همه جز خودم دیوانه هستند.
.
در اثر همنشینی با این افراد نقطه‌ضعف و رذیلت جدیدی هم به دست آوردم. دچار غرور بیمارگونه‌ای شدم، دیوانه‌وار بر این باور بودم که رسالت من آموزش دادن به دیگران است
.

حجم

۷۳٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۱۰۴ صفحه

حجم

۷۳٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۱۰۴ صفحه

قیمت:
۲۵,۰۰۰
تومان