بریدههایی از کتاب اعتراف
۴٫۲
(۱۱۱)
سقراط در بستر مرگ میگوید: «هر چقدر از زندگی دورتر شویم به حقیقت نزدیکتر میشویم. ما که عاشقانه در جستجوی حقیقتیم چرا برای زندگی و زنده ماندن تلاش میکنیم؟ میخواهیم از قید جسم و رنجهای جسمانی رها شویم، پس چرا هنگام فرا رسیدن مرگ شاد نیستیم؟»
Anonymous
خودم نمیدانستم چه میخواهم. از زندگی وحشت داشتم، با آن میجنگیدم، اما هنوز امیدوار بودم.
Anonymous
حتی در آرزوی دانستن حقیقت نیز نبودم چون میدانستم حقیقت چیست. حقیقت بیمعنا بودن زندگی بود.
Anonymous
یکدیگر را مورد تحسین و تمجید قرار میدادیم تا خودمان مورد تحسین آنها قرار بگیریم
Anonymous
این حقیقت را در کتاب مقدس یافتم: کسانیکه اعمال و رفتارشان شرورانه است به سوی تاریکی میروند. فرد بدکار از روشنایی میترسد چون اعمالش در روشنایی پدیدار میشود.
ددد
سرانجام به این نتیجه رسیدم که ایمان فقط اعتقاد به ناشناختهها و نادیدهها و ارتباط انسان با خدا نیست بلکه درک مفهوم واقعی زندگی است و نتیجه آن این است که فرد با داشتن آن خودکشی نمیکند بلکه میتواند به زندگی خویش ادامه دهد. در حقیقت ایمان نیرو و توان زندگی است. اگر کسی بخواهد زندگی کند باید به چیزی ایمان بیاورد. بدون ایمان نمیتوان زیست. بدون ایمان به این باور خواهیم رسید که زندگی پوچ است و با مرگ پایان میپذیرد.
کاربر ۱۸۴۵۸۶۶
آیا ما که میدانیم باید خودکشی کنیم اما دست به این کار نمیزنیم آدمهای ضعیف و بیثباتی هستیم؟
kiarash.kp
. در حالیکه در میان افرادی که ادعا میکنند پایبند اعتقادات مذهبی نیستند صداقت، هوش، درستی، خوشاخلاقی و پایبندی به اخلاقیات بیشتر دیده میشود. اصول مذهبی در مدرسه تدریس میشود، دانشآموزان را به کلیسا میفرستند و کارکنان رسمی باید در مراسم مذهبی شرکت کنند.
kiarash.kp
از صمیم قلب آرزو میکردم آدم خوبی باشم، اما جوان بودم. احساساتی و تنها. به تنهایی در جستجوی نیکی بودم. هر بار تلاش میکردم درونیترین آرزوهایم را به نمایش بگذارم ـ آرزوی اینکه از نظر اخلاقی خوب باشم ـ مورد تحقیر و تمسخر قرار میگرفتم. اما هرگاه تسلیم آرزوهای پست و حقیر میشدم مورد تشویق و تحسین واقع میشدم. صفاتی چون بلندپروازی، قدرتطلبی، خودپسندی، غرور، خشم و انتقام مورد تأیید و احترام دیگران بود. هرگاه تسلیم این عواطف مخرب میشدم شبیه بزرگتران میشدم و احساس میکردم آنها نیز از من راضی و خشنود هستند.
ZeusTheReader
مردم عادی سادهدل و زحمتکش نیز چنیناند، آنها طبق اراده خدایشان عمل میکنند و هرگز او را سرزنش نمیکنند و گله و شکایتی ندارند. اما ما مردم عاقل و دانا، از موهبتهای او بهره میگیریم، اما به خواست او عمل نمیکنیم، در عوض دور هم جمع میشویم و از خود میپرسیم چرا باید آن دستگیره را بالا و پایین ببریم. از آنجایی که تنها به عقل و خرد خود متکی هستیم میپرسیم آیا اربابمان وجود دارد یا اعمالش بخردانه است؟ فقط باید بگویم که ما به درد هیچ کاری نمیخوریم و همهی این گفتگوها راهی است برای فرار از خودمان.
1984
سومین راه گریز از این افکار، نابودی قدرت و نیرو است چون میدانند زندگی بیهوده و سراسر رنج است. پایان راهی است که برخی از افراد قوی و ثابتقدم میروند. آنها میدانند چگونه گرفتار این نمایش خیمهشب بازی شدهاند، بنابراین مرگ را بر زندگی ترجیح میدهند، بهترین راه یعنی مرگ را انتخاب میکنند و به این شوخی مسخره پایان میدهند. از هر وسیلهای که در دسترس باشد استفاده میکنند، خود را حلقآویز یا در آب غرق میکنند، خنجری در قلب خود فرو میکنند یا خود را زیر قطار میاندازند. بسیاری از افراد متعلق به گروه ما هستند که دست به چنین اقداماتی میزنند. این افراد از همان آغاز زندگی یعنی هنگامیکه سرشار از قدرت و نیروی زندگی هستند و گرفتار عادات پست بشری میشوند خودکشی میکنند. به نظر من آنان بهترین راه گریز را یافته بودند و میخواستم پیرو راه آنان باشم.
1984
سؤالی که در سن پنجاه سالگی مرا به مرز خودکشی کشانده بود سادهترین پرسش است که در روح و جان هر انسانی از یک کودک نادان تا پیرمرد عاقل نهفته است. بدون این سؤال زندگی غیرممکن است، این را به تجربه دریافته بودم. سؤال این است: آنچه که امروز یا فردا انجام میدهم چه نتیجهای دارد؟ حاصل عمر من چیست؟
1984
دو قطره شهدی که نگاه مرا از حقیقت ظالمانه باز میدارد عشق به خانواده و نوشتن است که من آن را هنر مینامم، اما این شهد هم دیگر برایم شیرینی گذشته را ندارد.
با خود گفتم: «خانواده...» اما خانواده، همسر و فرزندانم هم از نوع بشر هستند. آنها نیز شرایط مرا دارند. آنها نیز باید با دروغ زندگی کنند یا با حقیقت وحشتناک زندگی روبهرو شوند. آنها برای چه زندگی میکنند؟ چرا باید آنها را دوست داشته باشم و حمایتشان کنم؟ چرا باید بچهها را بزرگ کنم و مراقبشان باشم؟ برای اینکه مانند من به ناامیدی مطلق برسند یا چون افراد ابله و کودن به زندگی ادامه دهند! اگر دوستشان دارم نباید حقیقت را پنهان کنم.
1984
زندگی برایم نفرتانگیز شده بود. نیرویی غلبهناپذیر مرا به جستجوی معنای حقیقت وامیداشت. نمیتوانم بگویم قصد خودکشی داشتم اما نیرویی که باعث میشد دل از زندگی برکنم قویتر و کاملتر از تمایل به زنده ماندن بود. نیرویی شبیه به تلاش من برای ادامه زندگی بود اما در مسیر مخالف حرکت میکرد. من با تمام توانم علیه زندگی مبارزه میکردم. حال به جایی رسیده بودم که فکر خودکشی به همان اندازه طبیعی بود که در گذشته اندیشه پیشرفت در زندگی فکرم را مشغول میکرد.
1984
اگر جادوگری میآمد و میگفت میتواند تمام آرزوهایم را برآورده سازد نمیدانستم چه بگویم و چه بخواهم. اگر در لحظات سرخوشیام هنوز طبق عادت گذشته آرزویی میکردم در لحظاتی که جدی میشدم خوب میدانستم که توهمی بیش نبوده و در حقیقت هیچ آرزویی ندارم. حتی در آرزوی دانستن حقیقت نیز نبودم چون میدانستم حقیقت چیست. حقیقت بیمعنا بودن زندگی بود.
زندگی میکردم و راه میرفتم، اما انگار به لبهی پرتگاهی رسیده بودم که از آن بالا میتوانستم به خوبی ببینم که پیش رویم چیزی جز ویرانی و مرگ نیست.
1984
مرا با اعتقادات ارتدوکس غسل تعمید و پرورش دادند. در کودکی و نوجوانی با این اصول آموزش دیدم. اما در هیجده سالگی وقتی پس از دو سال از دانشگاه بیرون آمدم دیگر هیچ اعتقادی به آموختههایم نداشتم.
وقتی در مورد خاطرات مختلف خود قضاوت میکردم به این نتیجه میرسیدم که هرگز به آنچه آموخته بودم جداً اعتقاد نداشتم بلکه به آنچه بزرگترهایم گفته بودند اعتماد کرده بودم، اما این اعتماد هم خیلی سست و بیثبات بود.
1984
هنوز پنجاه سالم نشده بود، همسری مهربان و دوستداشتنی و بچههای خوبی داشتم. مالک ملکی بودم که بدون تلاش من توسعه مییافت. بیش از پیش مورد احترام دوستان و اقوام بودم. حتی مورد تحسین بیگانگان نیز بودم و بدون اینکه خود را فریب دهم میتوانستم خودم را فرد مشهوری بدانم. علاوه بر این، از نظر ذهنی یا جسمی بیمار نبودم، بلکه نسبت به همسالانم از قدرت جسمانی و فکری بهتری برخوردار بودم. از نظر جسمی چنان قوی بودم که با کشاورزان در مزرعه کار میکردم و از نظر ذهنی نیز قادر بودم هشت تا ده ساعت بدون وقفه و احساس خستگی کار کنم. در چنین شرایطی به جایی رسیده بودم که دیگر قادر به ادامه زندگی نبودم. اما از آنجایی که از مرگ میترسیدم خود را فریب میدادم و مشغول میکردم تا به فکر خودکشی نیفتم.
amir pouryani
جدیترین و عمیقترین پرسشهای زندگی میباشند. از طرف دیگر هرچه بیشتر میجستم کمتر مییافتم. قبل از اینکه به پسرم آموزش دهم یا کتاب بنویسم باید علت انجام کارم را میفهمیدم. در غیر این صورت قادر به انجام آن کار نبودم. وقتی مشغول کار در مزرعه میشدم ناگهان سؤالی در ذهنم پدید میآمد: «بسیار خوب، فرض کنیم در منطقه سامارا شش هزار جریب زمین و سیصد اسب داری، آخرش چه؟» این فکر فوراً از ذهنم بیرون میرفت، اما بعد از آن دیگر نمیدانستم به چه چیزی فکر کنم. هنگامیکه میخواستم به پسرم آموزش دهم از خود میپرسیدم: «چرا؟»
amir pouryani
برای رسیدن به حقیقت ایمان جدایی از دیگران معنا ندارد، باید با کسانی که مخالف ما هستند نیز با عشق و آرامش رفتار کنیم
بیتا جون
تنها حاصل علم انسان رسیدن به پوچی زندگی است.
بیتا جون
حجم
۷۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۷۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
قیمت:
۲۵,۰۰۰
تومان