بریدههایی از کتاب اعتراف
۴٫۳
(۱۱۲)
سقراط در بستر مرگ میگوید: «هر چقدر از زندگی دورتر شویم به حقیقت نزدیکتر میشویم. ما که عاشقانه در جستجوی حقیقتیم چرا برای زندگی و زنده ماندن تلاش میکنیم؟ میخواهیم از قید جسم و رنجهای جسمانی رها شویم، پس چرا هنگام فرا رسیدن مرگ شاد نیستیم؟»
💚Book lover💚
علم و اندیشهی انتزاعی تنها عظمت خرد بشری را نشان میدهد اما از پاسخ به سؤالاتی که در مورد علت وجود انسان به عنوان هدف غایی میباشد طفره میرود.
💚Book lover💚
«پس در جستجوی چیستی؟» صدایی از درونم برخاست: «او همینجاست، بدون او زیستن میسر نیست. شناخت خداوند و زیستن یکی است. خداوند زندگی است. در جستجوی خدا باش و زندگی کن، بدون او زندگی معنا ندارد.» این بار همه چیز پیش چشمانم روشنتر از همیشه پدیدار شد، نوری که تا امروز هم از من جدا نشده است همه جا را فرا گرفت.
joe more
«تو همانی که هستی، تو مجموعهای گذرا و اتفاقی از ذرات ریز میباشی. تأثیرات دوجانبه و تغییر این ذرات زندگی تو را معنا میدهد. این مجموعه فقط میتواند برای دورهی زمانی کوتاهی باقی بماند. وقتی تأثیرات این ذرات متوقف شود آنچه که تو زندگی مینامی به پایان خواهد رسید. آنگاه همه پرسشهایت به پایان میرسد. اجزای وجودت از هم میپاشد و اضطراب و سرگردانیات همراه با سؤالاتت از میان خواهد رفت.» این جوابی بود که علوم دقیق به من میدادند و اگر به اصول علمی پایبند باشیم پاسخی جز این دریافت نخواهیم کرد.
joe more
علوم تجربی نیز با دیدگاه گنگ و مبهم خود میگوید «زندگی یعنی پیشرفت و تکامل و تلاش برای پیشرفت» اما این نیز نمیتواند پاسخ پرسش من باشد.
joe more
من در جستجوی ایمان بودم تا نیروی زندگی را بیابم و آنان در جستجوی راهی بودند تا عبادات خود را به بهترین وجه در چشم دیگران به جای آورند.
samira
آرزو داشتم برادر آنها باشم. میدانید چه اتفاقی افتاد؟ آموزشهایی که به من وعده میداد که میتوانم از طریق عشق و ایمان به وحدت و یگانگی برسم به من آموخت که این مردم دروغ میگویند و آنچه که نیروی زندگی به آنان میداد وسوسههای شیطانی بود، آنان میگفتند تنها ما هستیم که به حقیقت دست یافتهایم. دیدم که کلیسای ارتدکس هرکس را که برخلاف اعتقادات آنان عمل میکند کافر میداند، درست مانند کاتولیکها که چنین باوری داشتند. همچنین دریافتم که ارتدکسها، گرچه سعی داشتند پنهان کنند، اما با هر کسی که نمادها و جملات خودشان را به کار نمیبرد خصومت میورزیدند. جز این هم نبود. هریک معتقد بودند که دیگری دروغ میگوید و خود حقیقت محض را میداند و با آن زندگی میکند.
samira
کرد. انسان برای زیستن با خدا باید از خوشیها و آسایش زندگی چشم بپوشد، کار کند، متواضع باشد، سختی بکشد و مهربانی کند. این مفهوم زندگی مذهبی است که از پیشینیان به ما انتقال یافته است.
samira
سقراط در بستر مرگ میگوید: «هر چقدر از زندگی دورتر شویم به حقیقت نزدیکتر میشویم. ما که عاشقانه در جستجوی حقیقتیم چرا برای زندگی و زنده ماندن تلاش میکنیم؟ میخواهیم از قید جسم و رنجهای جسمانی رها شویم، پس چرا هنگام فرا رسیدن مرگ شاد نیستیم؟»
«انسان خردمند در تمام دوران زندگی مرگ را میجوید و از مرگ هراسی ندارد.»
samira
زندگیام دچار وقفه شده بود. میتوانستم نفس بکشم، غذا بخورم، بنوشم و بخوابم. این کارها اجتنابناپذیر بود. اما احساس زنده بودن نمیکردم چون هیچ آرزویی نداشتم. اگر چیزی میخواستم از پیش میدانستم که با به دست آوردن آن به هیچ نتیجهی مطلوبی نخواهم رسید.
samira
«چرا؟» وقتی به رعایایی فکر میکردم که به سعادت و خوشبختی رسیده بودند فوراً این سؤال در ذهنم نقش میبست که «به من چه ارتباطی دارد؟» . هرگاه به شهرتی که از نویسندگی به دست آورده بودم میاندیشیدم با خود میگفتم: «بسیار خوب، فرض کن تو مشهورتر از گوگول، پوشکین، شکسپیر و مولیر و معروفتر از تمام شاعران دنیا شدهای، چه فایده؟»
و هیچ پاسخی برای این سؤالات نمییافتم.
samira
مردم چهار روش برای گریز از شرایط اسفباری که من دارم یافتهاند.
اولین راه گریز از ناامیدی، غفلت و نادانی است. برخی انسانها عاجز از درک و فهم این حقیقتاند که زندگی پوچ و عبث است. اکثر افراد این گروه زنان، جوانان یا احمقهایی هستند که هنوز مانند شوپنهاور، سلیمان و بودا با مسئلهی زندگی مواجه نشدهاند. آنها نه اژدهایی را میبینند که در انتظارشان است و نه موشی را که در حال جویدن شاخه درختی است که به آن آویختهاند،
رهگذر
گونههای گیاهی و جانوری و انسانی و اتمهای بینهایت کوچک و ذرات ریز هوا آگاهی یافتم اما هیچیک از این علوم به پرسش من در مورد معنای زندگی پاسخی نمیدادند «تو همانی که هستی، تو مجموعهای گذرا و اتفاقی از ذرات ریز میباشی. تأثیرات دوجانبه و تغییر این ذرات زندگی تو را معنا میدهد. این مجموعه فقط میتواند برای دورهی زمانی کوتاهی باقی بماند. وقتی تأثیرات این ذرات متوقف شود آنچه که تو زندگی مینامی به پایان خواهد رسید. آنگاه همه پرسشهایت به پایان میرسد. اجزای وجودت از هم میپاشد و اضطراب و سرگردانیات همراه با سؤالاتت از میان خواهد رفت.» این جوابی بود که علوم دقیق به من میدادند و اگر به اصول علمی پایبند باشیم پاسخی جز این دریافت نخواهیم کرد.
رهگذر
وقتی به سمت روشن علم پیش میرفتم درمییافتم که فقط از سؤال اصلی خود دور میشوم. به هر حال افقهای روشن و جذاب پیش چشمم نمودار میشد، اما سرانجام خود را غرق در بیکران دانش میدیدم. میفهمیدم که هرچه آن دانش روشنتر باشد کمتر به آن نیاز دارم و کمتر به پاسخ خود میرسم. با خود گفتم: «بسیار خوب، من خوب میدانم که دانش و علم مصرانه در جستجوی آگاهی است اما در مسیر آن هیچ پاسخی به سؤال من در مورد معنای زندگی وجود ندارد در بررسی علوم نظری به این حقیقت رسیدم که هدف اولیه این علم دستیابی به پاسخی برای پرسش من است. پاسخ همان بود که خود نیز میدانستم. معنای زندگی چیست؟ بیمعناست. یا حاصل زیستنم چیست؟ هیچ. هستی چیزها و هستی خود من چیست؟ هستی تو.
رهگذر
مدتها بود چنین گرفتار بودم. بیماری و مرگ به زودی فرا خواهد رسید (حال هم رسیدهاند) ، در مورد عزیزانم و خودم دیدهام، دیگر چیزی جز کرمها و ویرانی بر جای نمیماند. به زودی تمام کارهایم، هر آنچه کردهام به دست فراموشی سپرده میشود و دیگر چیزی از من باقی نمیماند. پس این همه هیاهو برای چیست؟ آدمی چگونه میتواند به زیستن ادامه دهد و این را نفهمد؟ عجیب است! تنها هنگامی میتوانید به زندگی ادامه دهید که سرمست از زندگی باشید. اما وقتی به خود آمدید، خواهید دید که زندگی فریبی بیش نبوده، یک فریب احمقانه! دقیقاً همین است، هیچ چیز جالب و بامزهای وجود ندارد. زندگی سراسر خشونت و حماقت است.
رهگذر
نمیدانستم کسی که مرا خلق کرده کیست و چرا مرا به این جهان آورده و به باد تمسخر گرفته است. احساس میکردم کسی از آن دورها خود را با تماشای من و زندگی سی چهل سالهام سرگرم میکند و به بررسی پیشرفت و رشد ذهنی و جسمی من مشغول است. چرا حالا که به رشد عقلی رسیدهام بر لبه پرتگاهی ایستادهام تا حقیقت زندگی را ببینم. مثل یک احمق کامل بر لبه پرتگاه ایستادم، ایمان راسخ داشتم که زندگی از ابتدا نیز چیزی نداشته و در آینده نیز نخواهد داشت «و او به ریش من میخندد...»
رهگذر
خود میگفتم اگر نتوانم حقیقت را بیابم فرصت خودکشی دارم. این بیماری درست هنگامی به سراغ من آمده بود که مرد خوشبختی بودم. طنابی را که در اتاقی بود که هر شب تنها لباسهایم را در آن عوض میکردم برداشتم تا مبادا خود را میان چارچوب جارختی حلقآویز کنم. همچنین تفنگ شکاری را از جلوی چشمانم پنهان کردم تا چنین آسان به زندگی خود پایان ندهم. خودم نمیدانستم چه میخواهم. از زندگی وحشت داشتم، با آن میجنگیدم، اما هنوز امیدوار بودم.
رهگذر
خوب، فرض کنیم در منطقه سامارا شش هزار جریب زمین و سیصد اسب داری، آخرش چه؟» این فکر فوراً از ذهنم بیرون میرفت، اما بعد از آن دیگر نمیدانستم به چه چیزی فکر کنم. هنگامیکه میخواستم به پسرم آموزش دهم از خود میپرسیدم: «چرا؟» وقتی به رعایایی فکر میکردم که به سعادت و خوشبختی رسیده بودند فوراً این سؤال در ذهنم نقش میبست که «به من چه ارتباطی دارد؟» . هرگاه به شهرتی که از نویسندگی به دست آورده بودم میاندیشیدم با خود میگفتم: «بسیار خوب، فرض کن تو مشهورتر از گوگول، پوشکین، شکسپیر و مولیر و معروفتر از تمام شاعران دنیا شدهای، چه فایده؟»
رهگذر
در این شرایط، وقتی زندگی یکنواخت میشد همان سؤالات ذهنم را مشغول میکرد: «چرا؟ بعد از این چه خواهد شد؟
ابتدا فکر میکردم این سؤالها بیهوده و بیربطاند. احساس میکردم جواب آنها را به خوبی میدانم. برای پاسخ نیاز به تلاش زیادی نبود. وقتی ذهنم را پر میکرد پاسخ همه سؤالات را مییافتم. به هر حال این سؤال بارها و بارها برایم تکرار میشد و هر بار با اصرار بیشتری نیازمند پاسخ بود
رهگذر
در این شرایط، وقتی زندگی یکنواخت میشد همان سؤالات ذهنم را مشغول میکرد: «چرا؟ بعد از این چه خواهد شد؟
ابتدا فکر میکردم این سؤالها بیهوده و بیربطاند. احساس میکردم جواب آنها را به خوبی میدانم. برای پاسخ نیاز به تلاش زیادی نبود. وقتی ذهنم را پر میکرد پاسخ همه سؤالات را مییافتم. به هر حال این سؤال بارها و بارها برایم تکرار میشد و هر بار با اصرار بیشتری نیازمند پاسخ بود
رهگذر
حجم
۷۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۷۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
قیمت:
۲۵,۰۰۰
۱۲,۵۰۰۵۰%
تومان