بریدههایی از کتاب اعتراف
۴٫۳
(۱۱۲)
میدانستم حقیقت چیست. حقیقت بیمعنا بودن زندگی بود.
.
زندگیام دچار وقفه شده بود. میتوانستم نفس بکشم، غذا بخورم، بنوشم و بخوابم. این کارها اجتنابناپذیر بود. اما احساس زنده بودن نمیکردم چون هیچ آرزویی نداشتم.
.
وقتی مشغول کار در مزرعه میشدم ناگهان سؤالی در ذهنم پدید میآمد: «بسیار خوب، فرض کنیم در منطقه سامارا شش هزار جریب زمین و سیصد اسب داری، آخرش چه؟» این فکر فوراً از ذهنم بیرون میرفت، اما بعد از آن دیگر نمیدانستم به چه چیزی فکر کنم. هنگامیکه میخواستم به پسرم آموزش دهم از خود میپرسیدم: «چرا؟» وقتی به رعایایی فکر میکردم که به سعادت و خوشبختی رسیده بودند فوراً این سؤال در ذهنم نقش میبست که «به من چه ارتباطی دارد؟» . هرگاه به شهرتی که از نویسندگی به دست آورده بودم میاندیشیدم با خود میگفتم: «بسیار خوب، فرض کن تو مشهورتر از گوگول، پوشکین، شکسپیر و مولیر و معروفتر از تمام شاعران دنیا شدهای، چه فایده؟»
و هیچ پاسخی برای این سؤالات نمییافتم.
.
چیزی مهمتر از افسردگی در دنیا وجود دارد و آن مرگ است.
.
پس از بازگشت ازدواج کردم. شرایط جدید زندگی شاد خانوادگی مرا از جستجوی معنای اصلی زندگی بازداشت. حالا دیگر تمام زندگیام صرف خانوادهام میشد، حالا فقط به بهبود شرایط زندگی همسر و فرزندانم فکر میکردم. تلاش برای رسیدن به کمال فردی جای خود را به تلاش برای کمال جمعی داده بود. یعنی برای پیشرفت و کسب بهترینها برای خانواده و خودم کار میکردم.
پانزده سال دیگر هم به این منوال گذشت.
.
معتقد بودم «همه چیز در حال تکامل است و من نیز در راه کمال و دلیل این تکامل روزی برایم روشن خواهد شد.»
.
مُرد بدون اینکه بداند یا بفهمد که چرا زندگی کرده یا حتی چرا میمیرد.
.
اعتقاداتی که مردم برای درک معنای زندگی خود را پشت آن پنهان میساختند.
.
درست مانند انسانی صحبت میکردم که بر قایقی سوار است و در میان باد و امواج سرگردان است و این پرسش حیاتی را بر زبان میآورد «به کجا میرویم؟» و پاسخی ندارد جز اینکه «به هر کجا که باد و امواج بخواهند.»
.
من نیز چون دیگران از این پرسش در رنج بودم که برای داشتن زندگی بهتر چگونه باید زیست و هنوز هم معنای واقعی پاسخ را نمیفهمیدم. «سازگاری با پیشرفت» .
.
عجیب است، اما حالا میفهمم. توجه اصلی و واقعی ما به دست آوردن پول و شهرت بیشتر و تنها راه رسیدن به این هدف نوشتن کتابها و مجلات بیشتر بود. این بود کاری که ما میکردیم. اما برای انجام این کار بیهوده باید ایمان میآوردیم که افراد بسیار مهمی هستیم. لازم بود برای توجیه این کار خود بحثهایی نیز داشته باشیم. توجیه ما برای این کار، چنین بود: هر آنچه وجود دارد دارای دلیل منطقی و عقلانی است و باید تکامل یابد و کمال موجودات از طریق آگاهی حاصل میشود.
.
با هدف آموزش به دیگران مینوشتیم و چاپ میکردیم. حتی توجه نداشتیم که چیزی نمیدانیم و قادر به پاسخگویی به سادهترین سؤالات بشری در مورد زندگی نیستیم. خوب و بد را از هم تمیز نمیدادیم ـ همه همزمان صحبت میکردیم و به حرفهای یکدیگر گوش نمیدادیم. یکدیگر را مورد تحسین و تمجید قرار میدادیم تا خودمان مورد تحسین آنها قرار بگیریم و لحظهای دیگر چنان بر یکدیگر خشم میگرفتیم که گویا همه در تیمارستان زندگی میکنیم.
.
هریک از ما معتقد بود که خودش درست میگوید.
حالا میفهمم که هیچ تفاوتی بین رفتار ما با مردمی که در دیوانهخانهها بستری هستند وجود نداشت، اما در آن زمان در این مورد تردید داشتم و مثل همهی دیوانگان میپنداشتم که همه جز خودم دیوانه هستند.
.
در اثر همنشینی با این افراد نقطهضعف و رذیلت جدیدی هم به دست آوردم. دچار غرور بیمارگونهای شدم، دیوانهوار بر این باور بودم که رسالت من آموزش دادن به دیگران است
.
برایشان اهمیتی نداشت که چه کسی درست میگوید و چه کسی خطا میکند. آنها فقط به فکر دستیابی به اهداف خودخواهانه خود بودند و از کارهای ما سود میجستند.
.
با دقت بیشتری به مبلغان این کیش توجه کردم و متقاعد شدم که تقریباً تمام این مبلغین ایمان، یعنی نویسندگان، افرادی ضداخلاق و بیقید و بند میباشند، اکثریت آنان افرادی بیشخصیت و حتی پستتر از کسانی بودند که در ارتش با آنان کار میکردم. آنان چنان مغرور و از خودراضی بودند که انگار واقعاً قدیساند. اما هیچ نشانهای از قداست و پاکی نداشتند
.
یادآوری آن سالها چیزی جز وحشت، نفرت و رنج برایم ندارد. در جنگ افرادی را کشتم، عدهای را به دوئل دعوت کردم تا آنها را بکشم، قمار میکردم و حاصل رنج و زحمت رعایا را بر باد میدادم و تنبیهشان میکردم. فساد، فریب، دروغ، دزدی، مستی، خشونت، قتل... جرمی نبود که مرتکب نشده باشم. با این وجود همواره مورد تحسین و احترام دیگران بودم، دیگران مرا مردی نسبتاً پایبند به اخلاقیات میشناختند.
.
امروزه نیز چون زمانهای گذشته، مذهبی که به زور آموخته شده در طول زندگی به تدریج ضعیف میشود و فرد از اصولی که در کودکی فرا گرفته جدا شده و در مقابل آن قرار میگیرد، به تدریج این اعتقادات بدون بر جای گذاشتن هیچ نشانهای از زندگی فرد بیرون میرود.
.
من در مورد آدمهایی که سابقهای چون خودم دارند صحبت میکنم، مردمی که با خودشان صادقاند نه آدمهایی که با ادعای دینداری در طلب منافع دنیوی خویش میباشند. (این افراد از جمله بیایمانترین مردم هستند چون دینی که برای کسب مال دنیا باشد ایمان نیست.) کسانیکه مثل ما هستند خود را در شرایطی احساس میکنند که پرتو آگاهی و زندگی بنای ناپایدار ایمان آنان را از میان برده است به همین دلیل نیز آن را نادیده میگیرند.
کاربر ۸۸۲۴۰۱
جهان به اراده و خواست کسی کار میکند که هستی ما و هستی هر آنچه در دنیا وجود دارد در دست اوست. برای اینکه موفق به درک و شناخت این اراده شویم باید آنچه را از ما میخواهد انجام دهیم
💚Book lover💚
حجم
۷۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۷۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
قیمت:
۲۵,۰۰۰
۱۲,۵۰۰۵۰%
تومان