بریدههایی از کتاب آبنبات پستهای
۴٫۵
(۱۵۲۸)
«توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابینهود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!»
کاربر ۱۳۹۹۴۵۴
آقاجان عاشقشدن چیز خوبیه یا چیبدیه؟
آقاجان بالاخره سکوتش را شکست و گفت: «ببین پسرجان، درسته که مجردی خوبیهایی داره که متأهلی نداره؛ ولی متأهلی هم عیبایی داره که مجردی نداره. تازه، آدمیزاد هر چی مکشه از همین عشق و عاشقیه. خا آدم عاقل عاشق مشه؟!»
عاطفه
محمد، مهسا را بغل کرد تا با او کمی بازی کند. درحالیکه او را بالا و پایین میبرد، میخواست برایش شعر بخواند؛ اما چون اهل شعر و ترانه نبود، فقط همین به ذهنش رسید: «بهبه چه عالی، چار حرفِ والی، نوشته میشه، خوانده نمیشه.»
aMiN-1988
میدانستم اعتراف پیش آقاجان مثل زایمان طبیعی است. تا همان لحظه فشار زیادی به آدم وارد میشد و موقع اعتراف هم انواع تنبیهِ فیزیکی و بدنی در دستور کار آقاجان قرار میگرفت؛ اما همه چیز همان جا تمام میشد و آدم خلاص میشد. اعتراف پیش مامان مثل سزارین بود. اولش کمی سروصدا میکرد که قابل تحمل بود. بعد هم نهایتاً یکیدوتا ضربه میزد؛ اما چون دلش نمیآمد، مثل ضربههای آقانعمت از آب درمیآمد. اما بعداً آنقدر به آدم سرکوفت میزد و موضوع را بارها و بارها جلوی همه یادآوری میکرد که جایش تا مدتها درد میکرد و آدم ترجیح میداد دفعۀ بعد حتی اگر قرار باشد نوزاد ده کیلویی هم بزاید، برود سراغ آقاجان.
aMiN-1988
تمام فکر و ذکرم درگیر آن دختر شده بود. حدس میزدم از من بزرگتر باشد؛ برای همین توی ذهنم داشتم تمام فامیل، همسایهها و آشناهایی را که با زنهای بزرگتر از خود ازدواج کردهاند، مرور میکردم ببینم ازدواج موفقی داشتهاند یا نه. البته حتی در بین افرادی که با زنهای کمتر از سن خود ازدواج کرده بودند هم نمونۀ موفقی پیدا نکردم.
aMiN-1988
بهخاطر روز اول عید، روزه نگرفته بودم. مطمئن بودم اگر هم بگیرم فایده ندارد و بهمحض تحویل سال، خودش خودبهخود باز خواهد شد.
زهرا۵۸
بیبی گفت: «برای چی به درد ملیحه نخورن؟ تازه سیمانم برای اکبرتان مادرزن خوبیهها!»
مامان که میترسید بیبی بعداً آبروریزی کند، گفت: «سیمان نه! سیما. اون «نِ» ر نباید آخرش بگی. حالا بگو.»
- نیما؟!
- نه، اینکه اسم پسره! اصلاً فرض کن سینما؛ ولی او «نِ» رِ از توش بردار.
- سینا؟
مامان با حرص گفت: «بیبیجان، گفتم «نِ» رِ از توش بردار. ببین توی همون سینا، بهجای «ن» ، بگو «م» .
- مینا؟!
مامان با صدای بلندی گفت: «اصلاً من دیگه کار ندارم؛ هر چی مخوای خودت بگو.»
بیبی هم گفت: «اصلاً از قدیم مگن مادرزن و مادرشوهر با هم نمسازن، راسته!»
آقاجان گفت: «چرا؟» بیبی هم گفت: «مگه نمبینی؟ از الان از سیما قهرش میاد!»
عاطفه
سعید توی امتحان علوم در جواب دبیرمان که پرسیده بود «جِرم چیست؟» نوشته بود: «به کثیفی یقۀ لباس و گچِ داخل کتری، سماور و لولههای آب، جِرم میگویند.»
Fateme Soltani
چند ماه بعد از اشغال کویت توسط عراق، بقیۀ کشورها مثل بچههای مدرسه، عدهکشی کرده بودند تا پس از خوردن زنگِ سازمان ملل، با صدام دعوا کنند. خوشبختانه، ایران اعلام بیطرفی کرده بود و موقع کُشتیگرفتن عراق و آمریکا، فقط تخمه میخورد و نگاه میکرد. حدود چند هفته قبل، عراق تسلیم شده بود و قلدرهای بینالمللی، وقتی یقۀ صدام را گرفتند و دستش را پیچ دادند تا بگوید «غلط کردم!» صدام هم همین را گفت؛ اما موقع فرار به کویت فحش داد و گفت: «باز به هم مرسیم.»
رهگذر
آقای اشرفی ماشین جدیدش را توی خیابان پارک کرد. کمی به اطراف نگاه کرد و وقتی آشنایی ندید، یواشکی رفت توی ساندویچی فرشید. روی شیشههای مغازه از داخل، پارچه کشیده بودند تا دید نداشته باشد و روی در هم نوشته بود: «برای رفاه حال مسافران، غذا ارائه میشود.» آقای اشرفی مرا ندید؛ اما من که داشتم از مغازه برمیگشتم، او را دیدم. اگر همسنَم بود، فوراً میگفتم: «سُکسُک» .
رهگذر
بیبی خواست با همان اذان مشهد شروع کند؛ اما صبر کرد. فکر کرد شاید همین چند دقیقه انتظار را بهعنوان روزه از او قبول کنند. البته انتظارش فقط تا آخر اذان مشهد دوام داشت. چند دقیقه بعد، صدای مؤذن مسجد امامحسین درآمد و بیبی که میخواست چای دومش را بخورد، به ما گفت بهتر است تا آخر اذان صبر کنیم.
آقاجان گفت: «مادرجان اگه تا آخر اذان صبر کنیم که تو دیگه برامان چای نمذاری.»
زهرا۵۸
فکر اشتباهی است که آدم برای اینکه گرسنه نشود، سحری زیاد بخورد و غذا را در کوهانهایش ذخیره کند. البته این نظریه مال بعد از خوردن سحری است و قبل از خوردن سحری، دوباره اعتبارش را از دست میدهد.
زهرا۵۸
مریم، زنداداشم، احسان را از همۀ خانوادۀ ما بیشتر و همۀ خانوادۀ ما را از تهدیگِ سیبزمینی کمتر دوست داشت. البته او و بیبی همدیگر را بهاندازۀ تهدیگِ سوختۀ کته دوست داشتند.
زهرا۵۸
در خانۀ ما، همه عاشق احسان بودند؛ اما هرکس معیار جداگانهای داشت. من با اینکه آتاری را خیلی دوست داشتم و به داییاکبرم سپرده بودم برایم از جنوب یکی بیاورد، به بقیه گفته بودم فقط به احسان اجازه میدهم با آن بازی کند؛ چون او را هم بهاندازۀ آتاری دوست داشتم. مامان، احسان و قابلمههای مسی جهیزیهاش را به یک اندازه و هر دو را از آقاجان بیشتر دوست داشت. ملیحه، احسان را بهاندازۀ خرید کفش و مانتو دوست داشت. آقاجان با اینکه اصلاً دوست نداشت کنترل تلویزیون در دست کسِ دیگری جز خودش باشد، احسان را حتی از کنترل تلویزیون هم بیشتر دوست داشت. اما وقتی حوصله نداشت یا یک مشتری توی مغازه بدحسابی کرده بود، همۀ ما و حتی احسان را از کنترلی که باتریاش تمام شده هم کمتر دوست داشت. بیبی، احسان را از همۀ ما، حتی از آقاجان و عمهبتول و عموهایم هم بیشتر، اما همهمان را از فتیر مَسکه کمتر دوست داشت
زهرا۵۸
وضع بازار که خیلی خرابه؛ ولی برای محمد هر چقدر شد به جهنم! براش این خانه که هیچی، اون فرش دستباف و طلاهای تو و ملیحه رَم مفروشیم.»
باز آقاجان داشت مثل بیبی از روی بقیه ایثار میکرد. خانه که به اسم مامان بود، فرش دستباف مال بیبی بود و طلاها هم که بماند.
کفشهایم را که میپوشیدم، صدای ایثارگری آقاجان ادامه داشت:
- کُبراجان، لازم بشه خودم مِبرمش خارج پیش بهترین دکترا فقط اگه به حرفای من گوش کنه....
قبل از خارجشدنم از خانه، صدای مامان هم میآمد:
- مخوای اگه محمد راضی نشد بیاد خارج، خودت یک سر تنهایی برو روحیهات عوض بشه. پولم اگه کم آوردی، بیتعارف خبر بدی، کلیۀ من و بچهها هست برات مفروشیم!
زهرا۵۸
راست مِگه دیگه! چی همش مِگی درس دارم...، درس دارم...! همۀ نُخسهها که شبیه همن، بیشتر مریضیایم که با چای نبات و آبلیمو خوب مشن.... نِگا، حالا تو خودت دکتری بهتر مِدانی، ولی مردا که حالشان بد مِشه یعنی غذا زیاد خوردن. زنایم حالشان بد بشه که یعنی حتماً خوشخبریه. هر کییم آمد مطبت و مریضیشِ بلد نبودی، فقط تو نُخسهاش بهجای آمپول، قرص جوشان بنویس خودش خوشحال مِشه، مِره به بقیه مِگه این ملیحه چی خوب دکتریه! خا؟»
زهرا۵۸
نگفتم اینجا مدرسه نیست، گرگبازاره؟ باید یاد بگیری آدمی که مخواد پول نده یا پول پاره و بیگوشه بده، از نفسکشیدنش و از چشماش معلومه.
- از روی دماغشم مِشه فهمید؟
- زرنگ باشی پس چی که مِشه فهمید. سوراخای دماغش یک لحظه تنگ و گشاد مِشن چون مِترسن که یکوقت بفهمی.
زهرا۵۸
- بهش موضوعِ رساندی؟
- راستش فقط یک بار تو خیابان بهش سلام دادم؛ اونم بهم گفت برو گمشو بیشعور. کم مانده بود منِ کتکم بزنه. همون جا فهمیدم خیلی دختر سنگین و نجیب و پرزوریه و بهش بیشتر عاشق شدم.
Maryam Kazemi
مادر افسانه با دمپایی از توی مجلس بیرون آمده بود و داشت با نگرانی به پای این و آن نگاه میکرد و سراغ کفشش را میگرفت. ظاهراً کفشش را دزدیده بودند. از اینکه زندایی مرا از دست دایی نجات نداده بود و تازه برای بستنیخوردن دعوت نکرده بود، کمی دلخور بودم. برای اینکه به بستنیخوردن آنها ضد حال بزنم، طوری که مادر افسانه بشنود، با صدای بلندی به احسان که کنار ایستاده بود، گفتم: «نگا، اون زنه که رفت توی وانت، با دمپایی آمده بود؛ ولی الان با یک کفش مجلسی داره مره خانهشان.»
Maryam Kazemi
گوسفند از جای خودش جُم نمیخورد و به سفرۀ عقد چشم دوخته بود. شاید طفلکی میخواست قبل از مردن ببیند سفرۀ عقد چه شکلی است. شاید هم بیشتر از خودش، دلش به حال داماد میسوخت و میخواست قبل از قربانیشدن، به داماد بگوید: «من که بهزور دارم قربانی مشم؛ ولی تو با پای خودت داری مری قربانی بشی.»
Maryam Kazemi
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰۳۰%
تومان