بریدههایی از کتاب آبنبات پستهای
۴٫۵
(۱۵۲۸)
«ببین پسرجان، درسته که مجردی خوبیهایی داره که متأهلی نداره؛ ولی متأهلی هم عیبایی داره که مجردی نداره. تازه، آدمیزاد هر چی مکشه از همین عشق و عاشقیه. خا آدم عاقل عاشق مشه؟!»
Maryam Kazemi
«پسرجان، ناشکر نباش؛ مدانی قروتو چقدر کلسیم داره؟ اگه درسات برات سخته، به غذا ربطی نداره؛ حتماً هوش و حواست جای دیگهیه، ها؟ بد مگم؟»
با خنده گفتم: «نه راست مگین چون هوش و حواسم پیش کباب همسادهیه.»
آقاجان با جدیت گفت: «این بهانهها رِ کنار بذار. آدم اگه تلاش کنه هیچ کاری براش سخت نیست.»
- یعنی من اگه تلاش کنم متانم یک دیگ قروتو رِ یکجا بخورم؟
- گفتم آدم اگه تلاش کنه، نه گاو!
Maryam Kazemi
«ما قروتو مخوردیم چند تا بچهیم زاییدیم؛ یعنی این درسات از زاییدن بچهیم سختتره؟»
- بیبیجان، پس چی که سختتره! اگه اینطوری بود که بهجای اینشتین، اسم اعظمخانمِ که شیش هفت تا بچه داره رِ تو کتابا مِنوشتن. تازه، خودتان ببینین چرا دوروبر ما این همه مادر و مادربزرگ و زن حامله هست؛ ولی یکدانه ریاضیدان و فیزیکدان نیست.
- برای اینکه اگه یک بار مزاییدی، مدیدی چطور همه فرمول مُرمولا از کلهت مپره.
Maryam Kazemi
سونجی... سونجی... آقات زمینشِ فروخت، ماشین خرید!
- اون که مگفت چون به فکر مایه، زمینِ برای آیندۀ ما گذاشته....
- اتفاقاً وقتیم که داشت مفروخت بازم به فکر شما بود؛ چون وقتی امضا مکرد مگفت دیگه همهتان برین به قَبِر....
Maryam Kazemi
با خودم گفتم هرچه باداباد. با گفتن این کلمه، یاد جملۀ «بادابادا مبارک بادا...» و متعاقباً باز هم یاد لبخند آن دخترِ ناشناس افتادم و با خودم گفتم آدم عاشق نباید از چیزی بترسد؛ چه رسد به من که عاشق دو نفرم!
Maryam Kazemi
پسر گامبویی که کمی از من بزرگتر بود، با دوچرخۀ کورسی جلوی یک دختر دبیرستانی که از کوچۀ آقانعمت بیرون میآمد، ترمز زد؛ اما دختر به او توجهی نکرد. غلامعلی میخواست برود پسر گامبو را بزند؛ اما وقتی گامبو میخواست در برود، عمداً یک کاغذ از لای کلاسورش جلوی پای دختر انداخت. دختر که معلوم بود باحیا و بانجابت است، به آن نامه هم توجهی نکرد. محض فضولی رفتم نامه را بردارم تا اگر یک زمان خواستم برای کسی نامۀ عاشقانه بنویسم، بدانم چطوری است. گامبو با خودکار تصویر یک چشم و قطرۀ اشکی آویزان را کشیده بود و زیرش نوشته بود: «بر در دروازۀ قلبم نوشتم ورود ممنوع؛ اما عشق آمد و گفت بیسوادم!»
Maryam Kazemi
دوستان بیبی دور او جمع شده بودند و در حال تبادل اطلاعات محرمانۀ قوم و خویشهای هم بودند. باتوجهبه اینکه مامان به بیبی گفته بود مبادا به دیگران راجع به خواستگار ملیحه چیزی بگوید، بیبی هم توصیۀ مامان را به شیوۀ قانون سومِ بیبی نیوتن انجام میداد؛ یعنی هر تذکرِ عروسکبرا عکسالعملی است در خلاف جهت آن. برای همین به دوستانش میگفت: «بین خودمان باشه ها. مگن پسره میکانیکه؛ ولی از اون خوباش!»
Maryam Kazemi
سیماخانم مدام از پسرش تعریف میکرد؛ اما وقتی مامان، داییاکبر را مهندس خطاب کرد و به بقیه گفت که او در کیش کار میکرده است، سیماخانم هم یک جمله از پسرش تعریف میکرد و دو جمله از دخترش. میخواست داییاکبر را در تله بیندازد؛ اما خبر نداشت دایی خودش یک تله است!
Maryam Kazemi
«همسن و سالای این پیرمرده الان یا تو راه سفر مکهین یا سفر آخرت؛ این آمده برای خودش بستنی مخوره و کیف مکنه!»
پیرمرد، درحالیکه همچنان لیوان را به پیشانیاش چسبانده بود، یکدفعه به دایی گفت: «پسرجان، تو هرزهچنۀ مردمی؟!»
Maryam Kazemi
دایی، برای چی خون مِمالن به چراغای ماشین؟
- خا برای اینکه یکوقت تصادف نکنن.
- خا پس چرا توی خود کارخانۀ ماشینسازی یک کشتارگاه نمسازن که خودشان به چراغ ماشینای مردم خون بمالن؟! بخیلَن؟
Maryam Kazemi
سعید در ورقۀ امتحان تاریخ در جواب اینکه «پدرِ ناصرالدینشاه که بود؟» نوشته بود: «آغامحمدخان قاجار!»
Maryam Kazemi
چند دقیقه بعد محمد به خانه آمد. قبل از آمدنِ او، آقاجان و مامان از من و بیبی خواسته بودند که جریان مکه را فعلاً به کسی نگوییم و یک راز بماند. همینکه محمد کنار بیبی نشست، بیبی از او پرسید: «محمدجان، سیصد تِمن قرضی داری؟»
- برای چی مخوای بیبی؟
- یک رازیه که نمتانم بگم برای چی مخوام؛ ولی از مکه که برگشتم بهت پس مِدم!
Maryam Kazemi
«عروسجان، موهام سفید شده؛ ولی هنوز مثل جوانیم قوّت دارم. همین پستهای که من با دندان مصنوعیم مشکنم، جواناشم نِمِتانن. تازه، خودت دیدی که هنوز خودم سرحالم و مِتانم همۀ کارامِ به بقیه بگم برام انجام بِدن.
Maryam Kazemi
- پس تو برای چی خوشحالی کردی؟ اگه ببرن به تو جایزه مدن؟
- نه بیبی.
- پس تو باز از اینا دیوانهتری که...! نگا، خوشحالیشانم به آدمیزاد نِمِمانه. اونی که اون زیر مانده، خفه نمشه؟
Maryam Kazemi
گفت: «برای موفقیت تو کارِت، اولین کار مهم اینه که باید مغازه رِ جارو بزنی و تِی بکشی و شیشهها رَم تمیز کنی.»
با این روش، بهجای یک کاسب موفق، نهایتاً در آینده فقط یک زنذلیل موفق میشدم
Maryam Kazemi
مامان و آقاجان با صدایی آهسته با هم مشورت میکردند. بیبی درحالیکه داشت تسبیح میگرداند و زیر لب ذکر میگفت، گوشش را برای فهمیدن ماجرا تیز کرده بود. فکر کنم ذکرش این بود که «خدایا به من کمک کن بفهمم علیجانم و عروسکبرای ذلیلشده چی دارن به هم مگن!»
کامکار
- برو روی پشت بام همون لوله آنتنِ بچرخان. هروقت صاف شد، داد مزنم همون جا نگهش دار.
- از کجا بفهمم صاف شده؟
- از توی گلخانه داد بزنی، صدامان به هم مِرِسه.
- اینکه کاری نداره...! همین؟
- آها همین... خداییش سخته؟ این منیژِ فرستادم روی پشت بام، انقدر خنگه که هر دفعه با همون آنتن میآمد لب گلخانه، باز برمگشت.
کامکار
مطمئناً اگر دیوار برلین در بجنورد بود، شهرداری موقع تخریبش باید کیسهکیسه پوست تخمه جمع میکرد. ناگفته نماند خودم پای ثابت این جمعیتها بودم؛ بهخصوص در مواقعی که درس داشتم. البته وقتهایی که امتحان داشتم، حتی تماشای برنامۀ تلویزیونی جهاد سازندگی هم خوش میآمد.
کامکار
محمد دیگر نمیخواست از همسرش دور باشد و یکسره پیش او بود یا بهخاطر اینکه نمیخواست از مریم دور باشد و یکسره پیش او بود، مریم حامله شده بود!
کامکار
اما بیبی تسبیحش را شاهد گرفت و گفت: «علیجان توکلت به خدا باشه.... نذر کردم اگه زود رارنده شدی، ایشالا به حق پنش تن با همون وانتت اول منِ مشهد ببری، بعدم تابستانی بریم طبر به انگورخوردن.»
N.gh
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰۳۰%
تومان