بریدههایی از کتاب آبنبات پستهای
۴٫۵
(۱۵۲۸)
مادرجان، خودت حنا مکردی موهاتِ بهتر نبود؟»
بیبی بلافاصله جواب داد: «امروز عروسی نوهمه، نذر کرده بودم اگه تا عروسیش زنده ماندم و عروسیشِ دیدم....»
بیبی هرچه فکر کرد یادش نیامد چه نذری کرده است. البته هر نذری هم کرده بود، ربطی به آرایشگاهرفتنش نداشت. برای همین باز از شگرد همیشگی خودش استفاده کرد و گفت: «همین آرایشگاه رفتنم به من نمبینین؟ اصلاً مخواین بهجای آرایشگاه، کفن به تنم کنم همهتان خلاص بشین؟ مخواین همین جا بشینم غم و غصه بخورم و خون به جیگر بمانم که کی راحت مشم؟ مگه من به شما چی کردم؟»
هنوز بیبی به مرحلۀ نفرینکردن ابدی خانوادهمان نرسیده بود که آقاجان با دستپاچگی از او خواست آرام شود و حرفش را نشنیده بگیرد. مامان هم از من و آقاجان خواست که لااقل امروز صدای بیبی را درنیاوریم.
زهرا۵۸
آقای فروشنده قبل از اینکه کراوات را به من بدهد، گفت: «بلدی گره بزنی؟»
- مثل بند کفش نمشه؟
- نه! بدی خودم برات گره بزنم. فقط بازش نکنیا.
وقتی میخواستم پول کراوات را حساب کنم، شلوارم را دادم بالا و از توی جورابم پول درآوردم. آقای فروشنده با لبخند گفت: «مِسترجان، خوبیش اینه کراواتی که خریدی به رنگ بیرجامهتم میاد.»
زهرا۵۸
«اصلاً تو چی اصراری داری کت شلوار بپوشی؟ سرشانهها و دستات مثل میلگرد ممانن، توی کتشلوار خوب نمشه. مخوای بهجای کتشلوار، یک پیرهن و شلوار ردیف بهت بدم که دیگه هیچ دختری به اون جوشِ روی دماغت نگاه نکنه و همه به این لباسات نگاه کنن؟
از لبخند رضایتآمیزم فهمید که حتی ثانیهای نباید برای دادن آن پیراهن و شلوار معطل کند.
زهرا۵۸
آقای فروشنده کتشلوارم را گرفت و بعد از کمی حسابکتاب، ارزانترین کتشلوارش را برایم آورد. این یکی طوری بود که اگر دگمههایش را میبستم بدنم شبیه مکعب مستطیل میشد و اگر باز میکردم مثل ذوزنقه میشد. حتی اگر آلندلون هم این کتوشلوار را میپوشید و به خواستگاری صغراباجی میرفت، جواب منفی میگرفت.
زهرا۵۸
چند وقت بعد از متحولشدن حمید، کمیته ریخت توی خانۀ آقای اشرفی و ویدئو و فیلمهایش را هم بردند.
آقای اشرفی بعد از کلی تعهددادن و جریمهشدن، از بقیۀ دوستان فیلمبین خواست لااقل جریمۀ صادرشده را هم باهم دُنگی حساب کنند؛ اما دیگر از آقابرات و آقانعمت خبری نشد. نمیدانم آقای اشرفی خودش به این نتیجه رسید که هیچی همان شبکۀ «یک» خودمان نمیشود یا به این نتیجه رسانده شده بود؛ اما هرچه بود، سنبه آنقدر پرزور بود که دستگاه تقویت آنتن خود را هم باز کرد.
زهرا۵۸
بیبی که علاقۀ خاصی به محمد داشت، هر روز با دقت به حرفهای او گوش میکرد و در اوج سخنرانی محمد، با خیالی راحت به خواب عمیقی فرو میرفت. با اینهمه، بعد از چند روز که محمد حسابی روی بیبی کار کرد و او را روشن کرد، آقاجان در سی ثانیه کل تلاش او را به باد داد. یعنی در آخرین روزهای قبل از انتخابات، در تأیید حرفهای محمد عمداً چیزی به بیبی گفت تا او را روشنتر کند:
- مادرجان، خداییش اونی که محمد مگه بهش رأی بدی، حرف نداره. خودمم مخوام بهش رأی بدم. قول داده چند تا خانۀ سالمندان تو بجنورد راه بندازه فقط حیف که اگه رأی بیاره، قراره مستمری بازنشستهها رِ قطع کنه و پساندازاشانَم برداره.
زهرا۵۸
آقاجان صبر میکرد محمد با خیال راحت هر چقدر دوست دارد به مامان از جامعۀ ایدهآلش بگوید. بعد از اینکه محمد میرفت، از زوایای مختلف اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، تأثیر گفتههای محمد را خنثی میکرد:
- کبراجان، اگه دوستای محمد رأی بیارن، چون همه چیز گران مشه، دیگه نمتانم جهیزیۀ خوبی به ملیحه بدم. تازه، بهخاطر اینکه دیگه آهنگ پاهنگ و شادی و اینجور چیزا قدغن مشه، مجلسش همچی مجلس شادی درنمشه و صد رحمت به مجلس اکبر؛ چون مهمانا فقط باید بهسلامتی عروس و داماد صلوات بفرستن. راستی، مادرم و بتولم گفتن که قراره به کاندیدای محمد رأی بدن چون ازنظر فکری به اونا نزدیکتره. باز اینا که خوبه، اگه با آمریکا جنگ بشه، داماد دکترت باید بره جبهه. ماشالا چون قد و قامتش بلنده، احتمال اینکه بالاخره تیر و ترکش به یک جاییش بگیره زیاده.
زهرا۵۸
وقتی خبرتازی کردم که دوستان محمد برنامهریزی میکردند تا آرای طبقۀ محروم را هم جذب کنند، آقابرات بعد از اینکه میوهخوردنش بهدلیل تمامشدن میوهها تمام شد، گفت: «من مگم مایم برای رأی پولدارا بریم پوستر حاجکمالِ روی ماشین آقای اشرفی بزنیم و بریم تو کوی معلم و فردوسی و امیریه چرخ بزنیم. توی محلههای فقیرنشینم اکبر روی وانت علیآقا پوستر بچسبانه و بره با همان وانت بچرخه. بعدَم به بهانۀ اینکه وانت پِنچِل شده، ماشینِ چند روز همانجا رها کنه. خیالشم راحت که هیشکی اون وانتِ نمبره.»
آقاجان که شنیدن حرف آقابرات راجع به وانت برایش سخت بود، گفت: «خا بعداً همونا نمگن اینی که نتانسته ماشین خودش درست کنه، چطوری مخواد جامعهیه درست کنه؟»
زهرا۵۸
آقاجان بعد از چند لحظه سکوت گفت که حاجکمال ممکن است رأی بعضی بازاریها و مردم عادی را بتواند بگیرد؛ اما برخلاف دوستان محمد شاید نتواند آرای برخی خانوادۀ شهدا را به دست بیاورد و برای آن هم باید فکری کرد. آقای اشرفی درحالیکه طرف دیگر نوار را میگذاشت، گفت: «یک چیز مگم ولی خا فقط بین خودمان باشه. من مگم برای اینکه از این نظرم از اونا عقب نیفتیم، به حاجکمال بگیم یک کم راجع به جبهه از خودش خاطره درست کنه؛ ولی خا به شرطی که تمام افراد توی خاطرهش جزو شهیدا باشن تا دروغبودنش در نشه. مثلاً بگه یک روز با شهید فلانی و شهید فلانی و شهید فلانی توی سنگر نشسته بودیم که فلان شد! فقط باید یادش باشه از آدم زنده خاطره تعریف نکنه.»
زهرا۵۸
آقای اشرفی درحالیکه به من یاد میداد چطوری با صدای بلندتری چُرمک بزنم، گفت حتی اگر او را بکشند، امکان ندارد رأی بدهد و معتقد است آدم برای عقیدهاش باید هزینه بدهد. وقتی آقابرات گفت بعد از انتخابات قرار است صفحۀ آخر شناسنامهها را برای کوپن سال بعد کنترل کنند، در کسری از ثانیه یکی از آرای خاموش به آرای باطله تبدیل شد؛ چون آقای اشرفی درحالیکه طرف دیگر نوار کردی را میگذاشت، گفت شاید رأی سفید بدهد. با یکی دو جملۀ تهدیدآمیز آقاجان مبنی بر اینکه اگر دوستان محمد رأی بیاورند دیگر نهتنها از تقویت آنتن و ویدئو، بلکه حتی نوار قوشمه هم خبری نیست، کم مانده بود آقای اشرفی خانهاش را هم به ستاد مرکزی انتخابات تبدیل کند.
زهرا۵۸
اصلاً نمیدانستند برای چی دور هم جمع شدهاند و قرار است از کی و چی و برای چی حمایت کنند. بعضیها بهجای تحلیل اوضاع، از امکانات ماشین بنز جدید حاجی حافظی حرف میزدند و چون هیچکدام سوارش نشده و از نزدیک داخل آن را ندیده بودند، با تخیل خود امکاناتی به آن نسبت میدادند که حتی ماشینهای جیمزباند هم فاقد آن بود.
هرقدر که دوستان محمد از چپ و راست حرف زده بودند، آقای اشرفی و آقانعمت، راجع به نحوۀ صحیح رقص چپهراستۀ کُردی با هم بحث میکردند. یک بار هم بینشان اختلاف افتاد که در این قسمت آهنگ، آیا رقصندهها باید همه در مسیر حلقه برقصند یا برعکس.
زهرا۵۸
«شاید باور نکنین، ولی من و خانمم از چند سال پیش وصیتنامهمانِ نوشتیم. آدم باید جوری زندگی کنه که هر لحظه برای خداحافظی با این دنیای فانی آمادگی داشته باشه.»
این جمله با احسنت احسنت بقیه مواجه شد. رویم نشد من هم بگویم که چند ماه قبل یک وصیتنامه نوشتهام. همه دربارۀ بیارزشبودن این دنیا و تنفر از زالوهایی که دو دستی به زندگی و پست و مقام و لذایذ پست دنیوی چسبیدهاند، حرف میزدند و خانم کریمینژاد بلند شد از توی کیفش وصیتنامهاش را دربیاورد تا با خواندن آن بقیه را بیشتر تحت تأثیر قرار دهد. یکدفعه، احساس کردیم خانه دارد میلرزد. آقای کریمینژاد چای خوردنش را نصفهکاره رها کرد و داد زد: «زلزله!»
خانم کریمینژاد که در جستوجوی وصیتنامه ایستاده بود، درحالیکه جیغ میکشید، زودتر از بقیه بهطرف در دوید تا خودش را نجات دهد و ناخواسته پای دو سه نفر را هم لگد کرد. پشت سرِ او، بقیۀ کسانی که دل از زندگی بریده بودند، با رنگهای پریده فریادزنان بهطرف در دویدند.
زهرا۵۸
پول را که به او میدادم، یک آن، دستم سفت شد و دلم نیامد پول را بدهم؛ اما ملیحه درحالیکه بغض کرده بود، محکم آن را از دستم کشید. همینکه پول را پس گرفت، بلافاصله گفتم: «بُردم!»
با خنده گفت: «تو آدم نِمِشی!»
- خودم مِدانم!
زهرا۵۸
از آمدن ملیحه خیلی خوشحال شدم. تنها کسی بود که میتوانستم همۀ ماجرا را برایش تعریف کنم. خلاصۀ اتفاقها را از اولین ساندویچی که خوردم، تا آخرین ساندویچی که نخوردم با کمی تغییرات جزئی و گاهی هم کلی، برایش تعریف کردم. با شناختی که از من داشت، بعضیهایش را باور نمیکرد.
زهرا۵۸
بهعنوان دستمزد مشاورهام، همان دو تا ساندویچ کافی بود. با خودم عهد بستم اگر این جریان جور نشد، سعی کنم ماهی یک بار هم که شده برای دیدنش به مطبش بروم تا هم او مرا ویزیت کند و هم من مطمئن شوم هنوز دیوانه نشده است. بعد هم برای اینکه او را از ناراحتی دربیاورم تا بفهمد زندگی فقط همین عشق و عاشقیهای مجازی نیست، بهعنوان آینه عبرت، جریان دایی و تنهای غمگین را برایش بگویم و درنهایت، او را با عشق حقیقی یعنی لذت خوردن ساندویچ برگر ذغالی آشنا کنم و باهم آنقدر بخوریم که بترکیم.
زهرا۵۸
تأثیر ماجرای دایی بر روی من این بود که به کلی بیخیال هرگونه نامهنگاری و ارتکاب به عمل مجرمانۀ عاشقی تا قبل از سیسالگی شوم. تصمیم گرفتم تا وقتی بزرگ نشدهام، دریا و افسانه و همۀ این چیزها را تا پیش از پایان دانشگاه و خدمت سربازیام فراموش کنم و بعد از اینکه برای خودم کسی شدم، انشاءالله با توافق طرفین و رضایت خانواده و بدون اطلاع آنها، با هر دو عروسی کنم!
زهرا۵۸
آقاجان میخواهد جماعت سوگوار را سوار وانت کند تا به معصومزاده ببرد؛ اما حتی عزرائیل هم جرأت نمیکند سوار شود.
زهرا۵۸
فقط مداح ممکن بود برای ایجاد سوزوگداز بیشتر برای کسب دستمزد بهتر، کمی خصلتهای اخلاقی که حتی در بهترین آدمها هم مشاهده نمیشود، به من نسبت دهد تا همه فکر کنند گلچین روزگار عجب باسلیقه است!
زهرا۵۸
«توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابینهود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!»
kh.heidary
عاقبت آقاجان نشان داد که آدامس نخورده و مرد دوران سقز و روغن زرد است. با لبخندی پنهانی که نشان از پیروزی داشت، تکههای درشت تهدیگِ قابلی را مثل جواهر از توی قابلمه درآورد و توی ظرفهایمان گذاشت. حتی نادرشاه هم موقع فتح هند و دیدن جواهرات کوه نور و دریای نور، اینطور احساس پیروزی نکرده بود.
soleimannejad.ir
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰۳۰%
تومان