بریدههایی از کتاب آبنبات پستهای
۴٫۵
(۱۵۲۹)
یکی دیگر از دوستان محمد با گلایه گفت: «چرا کار بهجایی رسیده که جدیداً بعضی جوانا شلوار لی و لباس آستین کوتاه و کفش سفید مپوشن؟ چرا بعضی زنا مانتو با روسری رنگی مپوشن؟ چرا مردم نوارهای آنچنانی گوش مکنن؟ چرا سینما قدس، فیلم مشکلدارِ "عروسِ" نشان مِده؟ تازه، اوضاع انقدر بد شده که بعضی اتوبوسهای بجنوردمشهد تو روز روشن توی راه نوار ترانه مذارن.»
کاربر ۵۰۴۲۵۴۸
آقای اشرفی چنان داشت قهقهه میزد که اگر آهنگ چند ثانیه بیشتر طول میکشید، هندوانه بهجای ترکیدن، منفجر میشد.
takhtary
میدانستم اعتراف پیش آقاجان مثل زایمان طبیعی است. تا همان لحظه فشار زیادی به آدم وارد میشد و موقع اعتراف هم انواع تنبیهِ فیزیکی و بدنی در دستور کار آقاجان قرار میگرفت؛ اما همه چیز همان جا تمام میشد و آدم خلاص میشد. اعتراف پیش مامان مثل سزارین بود. اولش کمی سروصدا میکرد که قابل تحمل بود. بعد هم نهایتاً یکیدوتا ضربه میزد؛ اما چون دلش نمیآمد، مثل ضربههای آقانعمت از آب درمیآمد. اما بعداً آنقدر به آدم سرکوفت میزد و موضوع را بارها و بارها جلوی همه یادآوری میکرد که جایش تا مدتها درد میکرد و آدم ترجیح میداد دفعۀ بعد حتی اگر قرار باشد نوزاد ده کیلویی هم بزاید، برود سراغ آقاجان.
fatemeh abdolahi
دایی وقتی از نگاهم فهمید آنقدر فهمیده شدهام که چنین فداکاری ابلهانهای انجام نمیدهم، گفت: «خنگَلو، من که نمذارم دست رو تو بلند کنه که. فکر کردی زورش از من بیشتره.»
- تو که زورت بیشتره پس چرا از ترس مخوای بندازی گردنِ من؟
- دیوانه، نمذارم بزنت.... تازه خدا شاهده اون شلوار یشمی و پیرهنِ بنفشمِ مدم بپوشی، بری همچی یک تیپی جلوی دخترا بزنی که تا تو رِ ببینن عاشقت بشن.
- داییجان تو خودت اینهمه مدته از این تیپا مِزنی؛ ولی هنوز کسی عاشقت نشده.
- محسن، همچی مِکوبمت که بری بیمارستان ها!
- منم به قدرت مگم چیکار کردی که اونجا با هم، هم اتاقی بشیم. روی در اتاقمانم مِنویسن با حضور اکبرخان!
fatemeh abdolahi
با اینکه داییاکبر خطا کرده بود؛ اما مامان دوست نداشت آقاجان در این شرایط به او متلک بگوید و برای همین شاکی شده بود. آقاجان دیگر چیزی نگفت؛ اما دستش را روی شانۀ مامان گذاشت. مامان احساساتی شد و برای اینکه نشان دهد عذرخواهی آقاجان را پذیرفته است، میخواست دستش را روی دست آقاجان بگذارد؛ اما خبر نداشت آقاجان داشته از شانه او بهعنوان تکیهگاه استفاده میکرده و با گفتن «یا علی» بلند شد. صدای بیبی هم آقاجان را همراهی کرد که «علی یارت علیجان» .
fatemeh abdolahi
خواستم مامان را آرام کنم و به او گفتم: «مامان، بهخاطر منم که شده گریه نکن.»
- تویم یک خری مثل اکبر دیگه.
با گفتن این جمله، ناگهان خودش به این نتیجه رسید من چقدر شبیه داییاکبرم و برای اینکه آیندهام شبیه داییاکبر نشود، یکدفعه گوشهایم را کشید و گفت: «محسن به خدا بفهمم تویم بعداً یک روز از این کارا بکنی... ها... خودم میام مُکشمت، چشماتم از تو کاسهش در میارم، زبونتم از حلقومت بیرون مکشم، گوشاتم مِکّنم مذارم توی کاسه که دیگه تو باشی از این غلطا بکنی.»
آنقدر عصبانی بود که همان بلایی را که سرِ کلهپاچه درمیآوریم، میخواست سرِ من بدبخت بیاورد
fatemeh abdolahi
وقتی گوشی را برداشتم، دایی با خوشحالی چیزی گفت که کم مانده بود من و ملیحه سکته کنیم. با خبر اولش سکتۀ ناقص و با خبر دومش، سکتۀ کامل!
- سونجی... سونجی... آقات زمینشِ فروخت، ماشین خرید!
- اون که مگفت چون به فکر مایه، زمینِ برای آیندۀ ما گذاشته....
- اتفاقاً وقتیم که داشت مفروخت بازم به فکر شما بود؛ چون وقتی امضا مکرد مگفت دیگه همهتان برین به قَبِر....
- حالا چی خرید؟
- پولش به پیکان و پاترول ماترول که نمرسید، رفتیم همون وانتِ رفیقمِ براش قولنامه کردیم.
فاطمه
مامان از دَر غیرت وارد شد و آقاجان را متهم کرد و گفت: «نکنه این حرفها برای اینه که بهخاطر قرض مرضات مخوای دخترتِ به خواستگار پولدارتر بدی؟»
آقاجان هم گفت: «همهتان راجع به من اشتباه قضاوت مکنین.... هر کییم منِ نشناسه، تو که مشناسی پول و اینحرفها برام هیش ارزشی نداره.»
آقاجان که از نگاه مامان و حتی بیبی فهمید که ظاهراً فقط خودش خودش را نمیشناسد، کمی به فکر فرورفت و عاقبت گفت: «باشه، دخترته، خودت زاییدیش صلاح مصلحتشم با خودت؛ ولی از الان بگم برای محسن خودم زن مگیرما.»
ظاهراً تنها قربانی این ماجرا قرار بود من باشم
فاطمه
آقاجان میگفت وعدهها باید معقول باشد؛ اما آقای اشرفی گفت: «وعدۀ انتخاباتی مثل مهریۀ عروسه. تا الان که هیچ وعدهای عملی نشده و قرارم نیست عملی بشه؛ پس چرا به مردم وعده وعید خوب ندیم تا لااقل به همون خیال خوش باشن؟»
آقابرات ضمن تأیید حرف آقای اشرفی گفت: «متانیم بگیم اگه حاجکمال رأی بیاره چند تا اثر باستانی جدید تو بجنورد مسازه و تو روز افتتاحش به همه ناهار مجانی مده.»
آقای اشرفی که چانهاش گرم شده بود، گفت: «اینم خوبه؛ ولی بهتره وعده بدهیم که اگه حاجکمال رأی بیاره، فرودگاه بجنورد افتتاح مکنه و پرواز مستقیم به آمریکا هم برقرار مکنه.»
marzieh hadadi
- حالا اسمش هر چی هست در دید من فرقی نمکنه. اسم فداکاری گرفتی، فکر کردی فقط تو این چندسال شماهایی که جبهه رفتین فداکاری کردین؟ امثال ما پشت جبهه چیزی از دست ندادیم؟
elima
در آن لحظات، در دیدِ یک مردِ روزهخور، بچهای مؤمن و سربهراه بودم که میشد به او اعتماد کرد و در دید معلمِ پرورشی سابق و همسر مؤمنش، یک دروغگوی روزهخور و گمراه بودم
elima
آن حال و روز، اگر با حلزون مسابقه میداد، قطعاً برنده میشد. پس توقع دارید آدم از حلزون ببازد؟
elima
محمد و آقاجان سعی میکردند فقط راجع به مسائلی که صددرصد با هم توافق دارند صحبت کنند تا بحثی پیش نیاید. برای همین فقط از اینکه جدیداً بارندگی کم شده و قدیمها بیشتر برف میبارید، حرف میزدند.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
من اگه نمخواستم دکانِ بهش بدم که به اسمش نمکردم که.»
- مگه به اسم محمده؟
- اگه به اسم تو مکردیم که الان مفروختیش ما رَم مذاشتی خانۀ سالمندان.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
- نه، برای چی ناراضی باشم؟ اتفاقاً خوشحال مشم که برای پسرم کاری انجام بدم. حالا فوقش یکیدوهفته به ما سخت بگذره مگه چی مشه؟ من و مادرت که از جوانی بهسختی عادت داریم؛ محسنم با همین کاپشنش که چلّگی شده و جسمش رفته، فعلاً مجبوره سر کنه. فقط باید کُت کُلاشِ بَرِش کنه و خودشِ از زیر محکم بپیچه که کلیههاش سرما نخوره. ملیحهیم که گور پدر آقای دکتر!
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
بحث شوق خدمته نه حب دنیا.
کاربر ۴۷۲۷۹۱۸
«بخشیدمت؛ ولی دیگه نامه پامه رِ بیخیال شو و فقط به فکر درسات باش. تو که مثل من هنر و تیپ و قیافهای که نداری؛ پدرتم که نمتانه برای آیندهت کاری کنه و فقط بتانه سیرت کنه، هنر کرده. پس باید فقط درس بخوانی تا دکتر بشی که دخترای کاچهای مثل ملیحه برات تب کنن.»
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
خدایی ببین ما وانتیا که خودمان رارَندگی یاد گرفتیم، مدانیم همیشه حق تقدم با رانندهایه که شجاعتره.... هر کییم به شما بزنه مقصر خودشه.»
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
«زایشگاه یعنی جایی که مردم مِرن از اونجا نینی مِخرن.»
احسان پرسید:
- عمو، اگه بخوان نینی بخلَن باید اولش علوشی کنن؟
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
«پسرخالهجان، زیاد خودتِ چی نکن. خا... مردا که تنها و بیکار مِشن، اولش مریض مِشن بعدش زمینگیر مِشن؛ ولی خا خوبیش اینه که زیاد سختی نمکشن چون زود ممیرن.»
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰۳۰%
تومان