بریدههایی از کتاب آبنبات پستهای
۴٫۵
(۱۵۲۹)
دوست داشتم تا مغازه قدم بزنم. چترم را برداشتم و درحالیکه بهخاطر سرما و باران قوز کرده بودم، پیاده بهطرف فلکۀ شهید رفتم. چون یقۀ کاپشنم را بالا داده بودم، پیش خودم تصور میکردم شبیه کُمیسر مولدُوان شدهام؛ اما... توی شیشۀ یکی از مغازهها نیمرخ خودم را برنداز کردم، دیدم بیشتر شبیه آتقی سریال آئینۀ عبرت شدهام.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
نمیدانم چرا ایرانیها با اینکه سیصد و شصت و پنج روز برای کارهای سال تحویل بعدی وقت دارند، باز هم همۀ کارها را میگذارند برای دقایق آخر.
M Banoo
«میدانم اگر مردی در راه عشق با صداقت کامل قدم بگذارد، حتی کسی مثل صغراباجی هم به او جواب مثبت نخواهد داد»
میشه گفت کتابخوان
از قدیم گفتن آنچه برای خودت نمپسندی به دیگران ربطی نداره.
میشه گفت کتابخوان
آقاجان اصلاً قصد نداشت وارد سیاستبازی شود؛ اما برای اینکه به محمد بفهماند که هم در تصمیمش و هم در قضاوت راجع به او اشتباه کرده است، وارد گود شد.
شهید عشق
خودت دیدی که هنوز خودم سرحالم و مِتانم همۀ کارامِ به بقیه بگم برام انجام بِدن.»
کاربر ۴۷۶۶۵۸۷
دایی، برای چی خون مِمالن به چراغای ماشین؟
- خا برای اینکه یکوقت تصادف نکنن.
- خا پس چرا توی خود کارخانۀ ماشینسازی یک کشتارگاه نمسازن که خودشان به چراغ ماشینای مردم خون بمالن؟! بخیلَن؟
- محسن کلّهمِ خوردیا، یک سؤال دیگه بپرسیا مِندازمت جلوی ماشین، بیست بارم از روت رد مِشم که مثل یک ورق صاف بشی.
mahdieh
آقاجان با حسرت گفت: «یادش بخیر، قدیما مردم کیسهکیسه برنج مِبردن.»
خانم کریمینژاد بلافاصله با لحنی جدی گفت: «اتفاقاً الان وضع مردم از قدیم خیلیم بهتر شده. مایم فقط مخوایم ببینیم چطوره که اگه خوب درآمد، بیایم کیسهای ببریم.»
آقاجان که ترسید او را متهم به ضدانقلاببودن کنند و مغازه را پلمپ کنند، در تأیید حرف خانم کریمینژاد طبق درس شمارۀ دو گفت: «انشالا! اتفاقاً منظور منم همینه. شما کاملاً درست مِفرمایین.... زمان قدیم چون این مُشمّاهای کوچیک نبودن، مردم مجبور بودن با کیسههای بزرگ بخرن. مِدانین همون کیسههای سنگین چقدر کمرشانِ داغون مکرد؟»
سورینام
آقای کریمینژاد گفت: «خوبه که محسن آمده اینجا کمک کنه. آدم تو بازار چیزایی یاد مِگیره که هیچوقت تو مدرسه یاد نِمِگیره.»
رویم نشد به آقای کریمینژاد بگویم اتفاقاً پیشنیاز درسهایی را که برای گرگشدن در بازار لازم است، در مدرسه گذراندهام.
سورینام
آقاجان عاشقشدن چیز خوبیه یا چیبدیه؟
آقاجان بالاخره سکوتش را شکست و گفت: «ببین پسرجان، درسته که مجردی خوبیهایی داره که متأهلی نداره؛ ولی متأهلی هم عیبایی داره که مجردی نداره.
زهرا🌱
آدم باید خیلی مراقب باشه که آخرتشه نفروشه.
- آدم اگه مثل حاجی قربانعلی نزولخور آخرتشِ بفروشه، ولی گران بفروشه و باز از روی سودِ همون پولش، خرجِ آخرتش کنه چی؟ اشکال داره؟ خداییش هر سالَم مره مکهها.
shariaty
آقاجان بالاخره سکوتش را شکست و گفت: «ببین پسرجان، درسته که مجردی خوبیهایی داره که متأهلی نداره؛ ولی متأهلی هم عیبایی داره که مجردی نداره.
shariaty
در همین گیرودار بیبی از حمام درآمد. آنقدر خودش را کیسه کشیده بود که رنگش با قبل از حمام رفتن صدوهشتاد درجه فرق کرده بود. صورتش قرمز شده بود و هنوز از روی پوستش مثل آتشفشانهای نیمهفعال، بخار درمیآمد.
shariaty
گوسفند از جای خودش جُم نمیخورد و به سفرۀ عقد چشم دوخته بود. شاید طفلکی میخواست قبل از مردن ببیند سفرۀ عقد چه شکلی است. شاید هم بیشتر از خودش، دلش به حال داماد میسوخت و میخواست قبل از قربانیشدن، به داماد بگوید: «من که بهزور دارم قربانی مشم؛ ولی تو با پای خودت داری مری قربانی بشی.»
پ. و.
میخواستم کراوات بخرم. داخل ویترین که خبری از کراوات نبود. وارد مغازه شدم و پرسیدم: «کراوات دارین؟»
- نه ما چیزای ممنوع نداریم.
فروشنده بعد از شنیدنِ اینکه چه کسی مرا فرستاده، دستش را برد توی یک کشو و چند مدل کراوات برایم از زیر میز درآورد. از من خواست تا کسی وارد مغازه نشده است، سریع انتخاب کنم. جوری مراقب اطراف بودیم که انگار میخواستیم مواد ردوبدل کنیم.
پ. و.
ماشالا ملیحه که دکتره، اون یکی پسرم که قراره وکیل بشه، مانده فقط محسن که اونم ایشالا درساشِ خوب مخوانه بلکه بتانه یک پخی بشه.
بیبی با صدای بلندی گفت: «ایشالا!»
پ. و.
آن شب، بعد از رفتن مهمانها آقاجان از مامان برای پختن ناهار خوشمزه و از من برای پذیرایی و تعارفکردن چای تشکر جانانهای کرد. بعد هم نوبت به ارزیابی اتفاقهای رخداده رسید. اول نوبت آقاجان بود که راجع به خواستگار بپرسد. بهعنوان اولین سؤال از مامان پرسید: «خا این آقای دکتر چیکارهیه؟»
- خا معلومه دیگه دکتره...!
- نه، منظورم اینه پدرش چیکارهیه؟
پ. و.
- صغراباجی همونیه که دندون طلا داره؟
- نه، اون که کلثومخالهیه! صغراباجی اونیه که دو تا دندون بیشتر نداره.
با شنیدن این جمله، حال غلامعلی دوباره بد شد. انگار بهجای صغراباجی، دراکولا را تصور کرده بود. کم مانده بود سکتۀ ناقصش کامل شود. اگر نگهبانِ دم در مرا میدید، فکر میکرد ازطرف پدر و مادرم مأموریت پیدا کردهام با گفتن خبرهای ناگوار پدربزرگم را به سکته بدهم تا هرچه زودتر، به ارث و میراثشان برسند.
پ. و.
«محسنجان، من پام لب گوره؛ ولی یک رازیه که فقط به تو مگم، به کسی نگو، خا!»
- خا... خودم مدانم. فقط به بیبی باید بگم، ها؟
- نه اتفاقاً به هرکی گفتی فقط به بیبیت نگو.
- برای چی؟
- برای اینکه روم نمشه به چشماش نگاه کنم.
- چشم، بهش چیزی نمگم. حالا راز چی هست... ها؟ از صغراباجی خواستگاری کردی؟
غلامعلی سرش را به علامت پاسخ منفی تکان داد؛ اما چشمش مثل کارتن پسر شجاع برق زد.
پ. و.
بیبی برای اینکه به غلامعلی دلداری و قوت قلب دهد، گفت: «پسرخالهجان، زیاد خودتِ چی نکن. خا... مردا که تنها و بیکار مِشن، اولش مریض مِشن بعدش زمینگیر مِشن؛ ولی خا خوبیش اینه که زیاد سختی نمکشن چون زود ممیرن.» بعد هم برای اینکه غلامعلی را خوشحال کند، گفت: «ولی خا جریان تو با اینایی که گفتم فرق مکنه؛ چون تو کار داری سرت به کار گرمه، اینا که گفتم همهشان بیکار بودنا.»
غلامعلی که دیگر کم مانده بود قالب تهی کند، با استیصال گفت: «خا گفتم که منم از موقع گازکشی دیگه بیکار شدما.»
پ. و.
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰۳۰%
تومان