بریدههایی از کتاب آبنبات پستهای
۴٫۵
(۱۵۲۹)
کوچۀ سیدی را برای بار چندم داشتند آسفالت میکردند و یک غلطک بزرگ هم داشت از روی آسفالت تازه رد میشد. اگر محمد جلسه نگذاشته بود، تماشای صافشدن آسفالت توسط غلطک بهترین سرگرمی بود. برای همین به حمید حسادت کردم که نیمکیلو تخمه خریده بود تا کار غلطک را تماشا کند. مطمئن بودم چون آسفالتش تازه است، چند ماه بعد باز به بهانۀ چیزی دوباره آن را میکَنند و انشاءالله دفعۀ بعد شاید بتوانم بروم تماشا.
Somayeh
از آقاجان پرسیدم: «مگم اگه محمد وکیل مجلس مشد، برای ما خیلی خوب مشد نه؟»
- چی سادهای تو! معلومه مثل برادرت هنوز سیاستِ نمشناسی. اون دوستای جان جانیشَم فقط بهش تعارف زدن؛ ولی این بچه سادهیم باورش شده. اگه واقعاً مخواست کاندیدا بشه، همونا قیدشِ مِزدن چون مدانستن محمد بعداً براشان پارتی بازی نمکنه.
Somayeh
حالا اسمش هر چی هست در دید من فرقی نمکنه. اسم فداکاری گرفتی، فکر کردی فقط تو این چندسال شماهایی که جبهه رفتین فداکاری کردین؟ امثال ما پشت جبهه چیزی از دست ندادیم؟
Somayeh
قاجان که هنوز دایی را ندیده بود و داشت زیر لب اذان و اقامه میگفت، حوله را برداشت تا دستها و صورتش را خشک کند. همین که چشمش به داییاکبر افتاد، صورتش را توی حوله مخفی کرد و معلوم بود به بهانۀ خشککردن صورتش دارد یواشکی میخندد. برای اینکه صدایش درنیاید داشت حسابی به خودش فشار میآورد و هر آن، احتمال میدادم مجبور شود تجدید وضو کند
Sasan Garzam
«داییجان، اگه با این پسره ازدواج کردی و یکوقت اذیتت کرد، چون از تو قدپستتره، برای اینکه تنبیهش کنی بذارش روی کابینت تا دیگه نتانه بیاد پایین.
hunter
خوشبختانه محمد به من نگفته بود «قسم بخور به کسی نمگی» ؛ ولی متأسفانه آقاجان به من گفته بود: «قسم بخور که بعداً همهشِ بیای برام بگی!» برای اینکه عدالت را رعایت کرده باشم، سعی کردم راجع به جلسۀ آقاجان هم به محمد بگویم؛ اما باز هم متأسفانه آقاجان پیشدستی کرد و گفت: «قسم بخور که مال ما رِ به اونا نمگی!»
Parvane
همه کنار سفره نشستیم و دعا کردیم. من دعا کردم بزرگ که شدم باز هم بتوانم دوستم امین را که رفته بودند جنوب، ببینم. البته خودش مهم نبود؛ بلکه منظورم خواهرش، دریا بود؛ اما چون توی دعا رویم نمیشد اسم دریا را بیاورم، عمداً اسم امین را بردم و با خودم گفتم خودِ خدا حتماً منظور اصلیام را میداند.
آنه شرلی
وقتی از نمراتش میگفت، آقاجان اصلاً گوش نمیکرد. تنها هدف آقاجان این بود که کنترل را بگیرد؛ چون تعصب عجیبی روی کنترل تلویزیون داشت. تلویزیون دو کانال بیشتر نشان نمیداد، اما کنترل باید حتماً دست آقاجان میبود. شاید دلیلش این بود که تابهحال کنترل چند بار از دست ما به زمین افتاده بود. روی کنترل عکس سهدرچهار خودش را هم چسبانده بود تا همه بهویژه احسان، برادرزادهام، بدانند کنترل در این خانه اسباببازی نیست و هیچ بچهای نباید آن را بردارد.
آنه شرلی
نزدیک خانه که رسیدم حسابی خسته و گرسنه شده بودم. بهخاطر بوی کبابی که در کوچه پیچیده بود، دیگر حتی سلولهای قوزک پایم هم داشتند هورمونهای چشایی ترشح میکردند.
Parvane
آنطور که دایی به موهایش دست میکشید و به آنها افتخار میکرد، ادیسون به اختراعاتش افتخار نمیکرد.
Parvane
با اینکه میگفت قبلاً کنگفو و به قول خودش «کاراتا» هم کار کرده است، اما هیکلش آنقدر نحیف بود که حتی در بازی شطرنج هم موقع برداشتن مهرهها احتمال دررفتن دیسک کمرش وجود داشت. معلوم بود که راست میگفته قبلاً میل میزده؛ اما احتمالاً بهجای میل باستانی، میل بافتنی میزده است!
Parvane
البته تعدادمان در حدی بود که اگر قرار بود با یک ماشین برویم، زنها باید توی ماشین مینشستند و من باید تا بشقارداش مثل کوآلا از پشت، آقاجان را میگرفتم و او هم به لاستیک زاپاس پشتِ درِ پاترول میچسبید.
فرزانه
اما یکدفعه مدیر مدرسه درحالیکه بغض کرده به او خبر میدهد که من، یعنی همان پسری که یک بار او را از دست گامبوجان نجات داده است، دارد میمیرد.
همۀ دخترها ناراحت میشوند و حتی چند نفری را که بیحال شدهاند، میبرند توی دفتر تا به آنها آب قند و چای نبات و آش هُلوِه شُله و چای زیره بدهند. افسانه که دیگر طاقت ندارد، از صف جدا میشود و درحالیکه سرش را میگیرد و با گریه داد میزند «نه...» ، باسرعت بهطرف کوچۀ سیدی میدود و موقع دویدن تقلبهایی که برای امتحان توی لباسش مخفی کرده است، از جیب و آستین مانتویش بیرون میافتند؛ اما دیگر برای او فیزیک و شیمی مهم نیست.
Friba
گردنی. قبل از اینکه محمد چیزی بگوید، احسان هم به من آویزان شد و گفت: «عمومحشن! برام از اون نوار گِشّههات بیار گوش تُنَم.»
Friba
مجبور شدم بگویم که صغراباجی تازگیها دندان مصنوعی خریده و جدیداً بهجای چادر، مانتو تنش میکند و عینک دودی هم میزند.
Friba
موقع خواندن نماز مدام سعی میکردم تمرکز کنم و به اینکه مزدم چقدر خواهد بود، فکر نکنم؛ اما نمیشد. برای اینکه به مزدم فکر نکنم، به این فکر کردم که اگر همینطور روزه بگیرم، چقدر ثواب خواهم برد و در آینده در بهشت چه پاداشهایی خواهم گرفت. کم مانده بود فکرکردن به جزئیاتِ همان پاداشهای بهشتی کل ثواب نماز و روزهام را از بین ببرد.
گُلٰآبِتّـوݩ🌱
آقای کریمینژاد، همان اول جلسه گفت میخواهد از نامزدی انصراف دهد و توی خانهشان به این نتیجه رسیده که همسرش گزینۀ اصلحتری است و حتی شاید بختِ رأیآوردنش هم بیشتر باشد. خانم کریمینژاد، درحالیکه با تواضعی کاذب لبخند میزد و سعی میکرد نشان دهد که غافلگیر شده، گفت: «خداشاهده من خبر نداشتم همچین تصمیمی داشته!»
آقای کریمینژاد بدون اینکه از بقیه نظر بپرسد، مثل صحنۀ خواستگاری فیلمهای خارجی از همسرش پرسید: «حالا شما یک لطفی مکنی این مسئولیتِ سنگینِ قبول کنی؟»
خانم کریمینژاد درحالیکه مثل تازهعروسها سرش را پایین انداخته بود، بدون اینکه منتظر تکرار سؤال و اصرار بیشتری باشد، فوراً گفت: «خا، وقتی به آدم تکلیف مشه، هر چی سختم باشه باید قبول کنه دیگه! به شرطی که منِ کمک کنین.»
خانم کریمینژاد که میگفت غافلگیر شده و آمادگیاش را نداشته و کاشکی شوهرش به او قبلاً میگفت، از توی کیفش یک یادداشت درآورد که توی آن زندگینامۀ سیاسیاجتماعیاش را نوشته بود و برای بقیه هم خواند تا اگر کسی نظری دارد، آن را اصلاح کند.
لیلی مهدوی
آقاجان که دیگر طاقت نداشت توی حمام بماند، گفت: «اصلاً هر کی حولهمِ پیدا کرد، امسال عیدیشِ بیشتر مِدم.»
بیبی که بهخاطر حمام طولانی کمی خسته شده بود و رفته بود دراز بکشد، با شنیدن این جمله، عین فنر از جای خودش بلند شد تا در عملیات جستوجو مشارکت کند.
Friba
آقاجان برای اینکه کمک نکند، همچنان خودش را با عبادت مشغول کرده بود.
Friba
سعید با لحنی عجیب گفت: «محسن، راستی یک چیزی رِ متانم بهت بگم؟ به شرطی که به کسی نگی.»
- ها، چرا نگی؟ دوست که فقط برای حمالی نیست که! از قدیم گفتن آدم باید همیشه رازشِ به دوستش بگه.
لیلی مهدوی
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰۳۰%
تومان