بریدههایی از کتاب آبنبات پستهای
۴٫۵
(۱۵۲۹)
میدانستم اعتراف پیش آقاجان مثل زایمان طبیعی است. تا همان لحظه فشار زیادی به آدم وارد میشد و موقع اعتراف هم انواع تنبیهِ فیزیکی و بدنی در دستور کار آقاجان قرار میگرفت؛ اما همه چیز همان جا تمام میشد و آدم خلاص میشد. اعتراف پیش مامان مثل سزارین بود. اولش کمی سروصدا میکرد که قابل تحمل بود. بعد هم نهایتاً یکیدوتا ضربه میزد؛ اما چون دلش نمیآمد، مثل ضربههای آقانعمت از آب درمیآمد. اما بعداً آنقدر به آدم سرکوفت میزد و موضوع را بارها و بارها جلوی همه یادآوری میکرد که جایش تا مدتها درد میکرد و آدم ترجیح میداد دفعۀ بعد حتی اگر قرار باشد نوزاد ده کیلویی هم بزاید، برود سراغ آقاجان. اعتراف به ملیحه مثل زایمان زودرس بود. از همان جملۀ دوم اعتراف، آنقدر گیر میداد و سرکوفت میزد که آدم را پیش از تمامشدن اعتراف به غلطکردن میانداخت. اعتراف به بیبی هم دربارۀ هر اتفاق دیگری میتوانست مثل زایمان در آب باشد؛ اما این دفعه باتوجهبه حساسیت موضوع و بازشدن پای غلامعلی، مثل زاییدن چند قلو بود.
فاطمه
مثل دوندههایی که برای شروع مسابقه دو منتظر شنیدن سوتِ داور باشند، منتظر اذان بودیم.
فاطمه
صبح، وقتی از خواب بیدار شدم، بهخاطر تشنگی، زبانم بهاندازۀ همبرگر شده بود و توی دهانم جا نمیشد. نباید زیاد غذا میخوردم. فکر اشتباهی است که آدم برای اینکه گرسنه نشود، سحری زیاد بخورد و غذا را در کوهانهایش ذخیره کند. البته این نظریه مال بعد از خوردن سحری است و قبل از خوردن سحری، دوباره اعتبارش را از دست میدهد.
فاطمه
همه کنار سفره نشستیم و دعا کردیم. من دعا کردم بزرگ که شدم باز هم بتوانم دوستم امین را که رفته بودند جنوب، ببینم. البته خودش مهم نبود؛ بلکه منظورم خواهرش، دریا بود؛ اما چون توی دعا رویم نمیشد اسم دریا را بیاورم، عمداً اسم امین را بردم و با خودم گفتم خودِ خدا حتماً منظور اصلیام را میداند.
sosoke
- بِدیش به من که عمهجانش کلی درس داشته؛ ولی از مشهد آمده که فقط این قندِ عسلِشِ ببینه....
وقتی مهسا را به ملیحه میدادم، گفتم: «بُردم!» ملیحه دستپاچه شد و کم مانده بود قند عسلش را برای صد تومن در هوا رها کند!
sosoke
آرایشگر چنان موهایم را ماشین میکرد که انگار در دیدِ او، لذتی که در کچلکردن دیگران هست، در انتقامگرفتن نیست
sosoke
بیبی و صغراباجی نمیدانستند آیسییو کجاست. برای همین، من که نمرۀ زبانم امسالم خوب شده بود، توضیح دادم ترجمهاش یعنی «من شما را میبینم» و احتمالاً جایی است که او میتواند دیگران را ببیند؛ اما بقیه نمیتوانند او را ببینند. با این جمله، رنگ و روی بیبی بیشتر پرید.
- بِی...! پس داره مثل خدابیامرز حاجیرجب مِشه که الان او متانه ما رِ ببینه؛ ولی ما نِمِبینیمش.
sosoke
ایندفعه من غشغش زدم زیر خنده. دایی که زورش آمده بود، کلاه من را هم برداشت و به من گفت: «نخند کاشیای توالت معلوم شدن!»
sosoke
از سفر خارجشان حرف زد و از خاطرات سوارشدن به جتاسکی تعریف کرد. ما نمیدانستیم جتاسکی چیست؛ اما آقاجان هم برای اینکه کم نیاورد، به آرامی به داییاکبر گفت: «مایم وقتی برف حسابی میاد، مِریم گردنۀ اسدلی، روی تیوب مینشینیم و با گِت اسکی پایین میایم.»
sosoke
دیگه همهتان برین به قَبِر....
sosoke
«مدانم پسرِ من کاری نکرده؛ ولی مدانی چرا زدم زیر گوشش؟ برای اینکه اگه یکوقت مثل تو از این کارا مکرد و بعدش مفهمیدم، دیگه سِلّیزدن فایده نداشت؛ چون کار از کار گذشته بود. شما دو تا هنوز بچهاین؛ ولی باید یاد بگیرین دخترای مردم مثل ناموس خودتانن. خوبه یکی به خواهر خودت نامه بده؟»
sosoke
ایندفعه نوبت آقانعمت بود تا نگاه معناداری به آقاجان و دامادِ مجلسگرمکُنش بیندازد و بگوید: «ماشالا دامادت خیلی قِچِّشِ باز مکنه مواظب باش یکوقت خشتکش جر نخوره.»
آقاجان هم با اشاره به رقص داییاکبر، به آقانعمت گفت: «تویم مواظب باش دامادت با این طیارهش یکوقت تو رِ با فرودگاه اشتباه نگیره.»
sosoke
نمیدانم بهخاطر آمدن مرادکمیتهای آهنگ قطع شد یا چون آهنگ قطع شد مرادکمیتهای آمد
sosoke
غلامعلی را که رساندم در حقم دعا کرد و گفت: «محسنجان ایشالا به هر چی مخوای برسی.»
- به همین شام امشب برسم، به چیزای دیگه نرسیدمم نرسیدم.
sosoke
«داییجان، اگه با این پسره ازدواج کردی و یکوقت اذیتت کرد، چون از تو قدپستتره، برای اینکه تنبیهش کنی بذارش روی کابینت تا دیگه نتانه بیاد پایین. راستی این خواهرش چرا انقدر چمُبهیه؟»
N
آنقدر توی حمام مانده بود که احساس کردم ششهایش با محیط حمام سازگار شده و به آبشش تبدیل شدهاند و حالا که بیرون آمده، ممکن است با کمبود اکسیژن مواجه شود
sosoke
نمیدانم چرا ایرانیها با اینکه سیصد و شصت و پنج روز برای کارهای سال تحویل بعدی وقت دارند، باز هم همۀ کارها را میگذارند برای دقایق آخر
sosoke
شیما پرسید: «عمو، این مُلغه چِلا پُشتِ کلهش پَل نَداله؟»
نمیتوانستم توضیح بدهم که چرا خروس بهخاطر حفظ تعادلش در هنگام آکروباتبازی، از پشت کلۀ مرغ را گرفته و پَر پشت سرش را کنده است.
mani
البته خودم هم کرمم گرفته بود تا بیبی را اذیت کنم و مدام از او میپرسیدم:
- بیبی، پسته روزه رِ باطل مکنه؟
- ها!
- تخمه چی؟
- ها!
- پوستِ تخمه چی؟ یعنی فقط تو دهنم باشه با زبونم باهاش بازی کنم.
- بازم، ها.
- اگه قورت ندم و زود تُف کنم چی؟
- مرض داری توی خانه تُف کنی؟
- پس یعنی قورتش بدم؟!
- خف کن مخوام بخوابم.
amid :)
«منم هر چی بهش مِگم بیا دنبال کارِتِ بگیر بهت فرش مِدن، یخچال مِدن، تلوزیون مِدن، اصلاً به خرجش نِمِره. خداییش من و تو اگه رفته بودیم جبهه، اونجا یک زنبورم که ما رِ نیش مِزد، وقتی برمگشتیم کلی چیز میز مِگرفتم؛ ولی نمدانم این چرا اینجوریه.
amid :)
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰۳۰%
تومان