بریدههایی از کتاب آبنبات پستهای
۴٫۵
(۱۵۲۹)
دنبال متهمی بودم که وقتی به او نگاه میکنم، او هم به من به چشم متهم نگاه کند. خوشبختانه، مامان و آقاجان بهجای اینکه به من به چشم یک متهم نگاه کنند، به چشم یک مفتخور بیخاصیت نگاه میکردند و این یعنی که در جایگاهم خللی ایجاد نشده است
N.gh
بلافاصله رفت سراغ تدریس رموز موفقیت در بازار:
- ببین پسرجان، باید بدانی اینجا بازاره. چشماتِ باز نکنی سرت کلاه رفته؛ اما اگه خوب به حرفام گوش کنی، بعد از چند سال، دوسه تا مغازه دیگهیم مِتانی بخری.
- آقاجان، پس چرا توی این سیچهل سالی که شما توی بازارین، ما فقط همین یک مغازه رِ داریم؟
- برو بیرون اصلاً نمخواد کاسب بشی!
pariyanoras
بیبی و صغراباجی نمیدانستند آیسییو کجاست. برای همین، من که نمرۀ زبانم امسالم خوب شده بود، توضیح دادم ترجمهاش یعنی «من شما را میبینم» و احتمالاً جایی است که او میتواند دیگران را ببیند؛ اما بقیه نمیتوانند او را ببینند.
م.برهانی
بیبی و صغراباجی نمیدانستند آیسییو کجاست. برای همین، من که نمرۀ زبانم امسالم خوب شده بود، توضیح دادم ترجمهاش یعنی «من شما را میبینم» و احتمالاً جایی است که او میتواند دیگران را ببیند؛ اما بقیه نمیتوانند او را ببینند.
Alireza
ببین پسرجان، باید بدانی اینجا بازاره. چشماتِ باز نکنی سرت کلاه رفته؛ اما اگه خوب به حرفام گوش کنی، بعد از چند سال، دوسه تا مغازه دیگهیم مِتانی بخری.
- آقاجان، پس چرا توی این سیچهل سالی که شما توی بازارین، ما فقط همین یک مغازه رِ داریم؟
- برو بیرون اصلاً نمخواد کاسب بشی!
😏
روزِ پیش از ماه رمضان (سال قبل) برای سحری بلند شدم. سه دلیل برای روزهگرفتن داشتم؛ اولاً بهخاطر فواید روزه و بخشش گناهانم، دوماً آقاجان گفته بود اگر بتوانم روزه بگیرم به من جایزه خوبی میدهد و سوماً مامان قورمهسبزی خوشمزهای برای سحری درست کرده بود که بوی آن دیگر نمیگذاشت بخوابم. اینها سه انگیزۀ من برای روزه بودند. هرچند اولویتهایشان با هم فرق میکرد؛ اما مهم این بود که میخواستم روزه بگیرم.
مداد نارنجی
«اگه اخلاق نداشته باشه، تخصص و فوق تخصص که هیچی؛ حتی اگر فوق لیسانس هم داشته باشه، فایده نداره!»
zahra🌿
با اینکه میگفت قبلاً کنگفو و به قول خودش «کاراتا» هم کار کرده است، اما هیکلش آنقدر نحیف بود که حتی در بازی شطرنج هم موقع برداشتن مهرهها احتمال دررفتن دیسک کمرش وجود داشت.
zahra🌿
باتوجهبه اینکه مامان به بیبی گفته بود مبادا به دیگران راجع به خواستگار ملیحه چیزی بگوید، بیبی هم توصیۀ مامان را به شیوۀ قانون سومِ بیبی نیوتن انجام میداد؛ یعنی هر تذکرِ عروسکبرا عکسالعملی است در خلاف جهت آن.
zahra🌿
قاجان برای لحظهای بیخیال راز و نیاز شد و گفت: «مادرجان، دو ساعته تو حمامی بعد مِگی گربهشور کردی؟»
- خا آب، های داغ مشد، های سرد مشد.
- خا دو ساعت تو حمام باشی آب سرد مشه دیگه.
- خا هی سرد مشد که دو ساعت ماندم دیگه.
zahra🌿
. از اعتقاداتش و اینکه نمازش قضا نمیشود و اینکه اگر این جریان درست شود، نذر کرده همۀ ما و بهخصوص بیبی را به سفرهای زیارتی ببرد و خلاصه هر چیزِ پیرزنپسندی که توی ذهنش بود، گفت و گفت. بیبی همانطور که از شنیدن سفرهای زیارتی کیف میکرد و لقمههایش را هم به سفر سیاحتی معده میفرستاد،
ساداتِــ گُمْنامْــ
آقاجان گفت: «بازم خودتان صلاح مدانین؛ ولی با اینکه چند شب شیشۀ وانت اکبر ما پایین بوده و درش باز مانده بوده، ولی هیشکی نبردهش.»
آقاحشمت مردد بود که بالاخره قفل فرمان بزند یا نه. اگر وانت را دیده بود، میفهمید حتی اگر همۀ درهای وانت دایی باز باشند و رویش هم نوشته باشند «جهت رفاه سارقین عزیز این خودرو فاقد قفل و هرگونه امکانات حفاظتی است»
ساداتِــ گُمْنامْــ
محمد گفت: «مادرجان به ملیحه بگو ظاهر مهم نیست. اگه پسره، پسر خوبی باشه، بعد ازدواج، علاقه کمکم خودش پیدا مِشه.»
مامان در تأیید حرف محمد گفت: «ها خداییش منم اول ازدواج زیاد از علی خوشم نمیآمد؛ ولی بچههام که یکییکی به دنیا آمدن، دیگه ازش بدم نیامد.»
آقاجان که جا خورده بود، بهتزده به مامان نگاه کرد و گفت: «مخوای سه چار تا دیگهیم بیاریم که دیگه کاملاً عاشقم بشی، ها؟»
Freshte Amin
بیبی برای اینکه به غلامعلی دلداری و قوت قلب دهد، گفت: «پسرخالهجان، زیاد خودتِ چی نکن. خا... مردا که تنها و بیکار مِشن، اولش مریض مِشن بعدش زمینگیر مِشن؛ ولی خا خوبیش اینه که زیاد سختی نمکشن چون زود ممیرن.»
parniyan.z
دایی سرِ صبح میگفت که میخواهد شبیه «رامبو» شود؛ اما حالا با آن گوشهای از جمجمه درآمده، شبیه «دامبو» شده بود.
N.gh
«توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابینهود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!»
shaparak
ملیحه جان، سِونجی بدی یک فکر خوب به سرم زده. تو که نمخوای عروسی کنی، منم که اینجا تنهایم و اینایم که هی وقت نمکنن منِ دکتر مُکتر ببرن. منم باهت میآم مشهد با هم تو یک خانه زندگی کنیم. تو فقط خرجمِ بدی خودم برات غذا درست مکنم و ازت نگهداری مکنم.
بیبی حتی اگر این پیشنهاد را به صغریباجی که هنوز سالِ شوهرش را نداده بودند، گفته بود، صغراباجی فوراً میرفت ازدواج میکرد و خودش را به یکی میانداخت. شاید این یکی از دلایلی بود که ملیحه راضی شد خواستگار جدیدش را ببیند.
A.M.Hosseini
نمیدانم بهخاطر اینکه مریم حامله شده بود، محمد دیگر نمیخواست از همسرش دور باشد و یکسره پیش او بود یا بهخاطر اینکه نمیخواست از مریم دور باشد و یکسره پیش او بود، مریم حامله شده بود!
A.M.Hosseini
قرار شد من شیما را ببرم توی حیاط تا حیوانات را به او نشان دهم. در حال رفتن گفتم: «عموجان، داریم مِریم بهت جوجو نشون بدم.»
با شنیدن این جمله خودِ شهرهخانم هم ترجیح داد همراه من بیاید.
Samantha
بیبی هم توصیۀ مامان را به شیوۀ قانون سومِ بیبی نیوتن انجام میداد؛ یعنی هر تذکرِ عروسکبرا عکسالعملی است در خلاف جهت آن.
Samantha
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰۳۰%
تومان